#حکایــتــــــــــ
🔴 تکـــان در زندگـــی
شیخ ابوالحسن خرقانی گفت:
جواب دو نفر مرا سخت تکان داد
اول:
مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت:
ای عارف، خدا میداند که فردا حالِ ما چه خواهد شد...
دوم:
مَستی دیدم که افتان و خیزان در جادهاى گلآلود میرفت.
به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی.
گفت:
من بلغزم باکی نیست،
بهوش باش تو نلغزی،
که جماعتی از پی تو خواهند لغزید...
@seraj1397
.
#حکایــتــــــــــ
🔴 خــــــــدای عـــــــــادل
امام باقر علیهالسلام فرمود: یکی از پیامبران بنیاسرائیل عبور میکرد، دید مرد مؤمنی درحال جان دادن است، ولی نصف بدنش در زیر دیواری قرار گرفته، و نیمی در بیرون دیوار است، و پرندگان و سگها بدن او را متلاشی کردهاند و میدرند، از آنجا گذشت، در مسیر راه خود دید یکی از امیران ستمکار آن شهر مرده است، جنازه او را بر روی تخت نهادهاند و با پارچه ابریشم کفن نمودهاند و در اطراف تخت، منقلهائی نهادهاند که بوی خوش عودهای خوشبو از آنها برخاسته است.
آن پیامبر به خدا متوجه شد و عرض کرد: خدایا من گواهی میدهم که تو حاکم و عادل هستی و به کسی ظلم نمیکنی، این مرد [مرد اولی] بنده تو است و به اندازه یک چشم به هم زدن، برای تو شریک نگرفته، مرگ او را آن گونه 'با آن وضع رقبت بار' قرار دادی و این 'امیر' نیز یکی از بندههای توست که به اندازه یک چشم به هم زدن به تو ایمان نیاورده است؟
"آن چیست و این چیست؟"
خداوند به او وحی کرد: ای بنده من! همان گونه که گفتی حاکم و عادل هستم و به کسی ظلم نمی کنم. آن 'مرد اولی' بنده من، نزد من گناهی داشت، مرگ او را با آن موضوع قرار دادم تا مجازات گناه او این گونه انجام گیرد، و وقتی که مرد، هیچ گونه گناهی در او بجای نماند، ولی این بنده من 'امیر' که کار نیکی در نزد من داشت، مرگ او را با چنین وضعی قرار دارم، تا پاداش کار نیک او را داده باشم و هنگام مرگ نزد من هیچگونه نیکی و طلب نداشته باشد.
📙 اصول کافی، جلد۲، ص۴۴۶، باب عقوبةالذنب، حدیث ۱۱
@seraj1397
.
#حکایــتــــــــــ
🔴 كــــريمتريـن مــــردم
عـربى بياباننشين وارد مدينه شد و از كريمترين مردى كه در آن ساكن است جويا شد، او را به حضرت امامحسين عليهالسلام راهنمايى كردند. عرب وارد مسجد شده، حضرت را درحال نماز ديد؛ در برابر حضرت ايستاد و شعرى به اين مضمون سرود:
آنكه بر در خانهات حلقه كوبد اميدش نااميد نمیگردد، تو عين جود و سخايى و تو تكيهگاهى، پدرت هلاك كننده طاغيان نافرمان بود، اگر شما نبوديد دوزخ بر ما منطبق بود.
حضرت به آن عرب سلام كرد و به قنـبر فرمود: از مال حجاز چيزى باقى نمانده؟ گفت: آرى، چهارهزار دينار، فرمود: آنرا بياور كه او از مـا به آن مـال سزاوارتر است. سپس رداى مباركش را از دوشش برداشت و دينارها را در آن پيچيد و دست با كرامتش را به سبب حياى از آن عرب از روزنهٔ در بيرون كرد و شعرى به اين مضمون سرود:
اين مال را از من بگير كه من از تو پوزش میخواهم، بدان كه من نسبت به تو مهربان و دوستدارم، اگر حكومت در اختيار ما بود باران جود و سخاى ما بر تو فرو میريخت ولى حوادث زمان امور را جابجا میكند و فعلًا دستِ دهندهٔ ما تنها همين اندك را میتواند انفاق كند.
عـرب، مال را گرفت و به گريه نشست.
حضرت فرمود: شايد آنچه را به تو عطا كردم كم و اندك است.
گفت: نـه، گريهام از اين است كه خاك چگونه اين دستِ دهنده را خواهد خورد!
المناقب، إبن شهرآشوب: 4/66؛
بحارالأنوار: 44/190، باب 26، حديث2.
@seraj1397
.
#حکایــتــــــــــ
🔴 زبـــان گــــربهها
مردی به حضرت سلیمان مراجعه کرد و گفت: ای پیامبرخدا میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: توان تحملّ آن را نداری.
اما مــرد اصرار کرد،
سلیمان پرسید، کدام زبان؟
جواب داد: زبان گـــربهها، چرا که در محله ما فراوان یافت میشوند.
سلیمان در گوش او دمید و عملاً زبان گـــربهها را آموخت.
روزی دید دو گـــربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم.
دومی گفت: نـه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.
مـرد شنید و گفت: بخدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت،
فردا صبح زود آنرا فروخت.
گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت: نه، صاحبش آنرا فروخت،
اما گوسفند نـرِ آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید: آیا گوسفند مرد؟
گفت: نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت؛
نزد پیامبر رفت و گفت: گربهها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن!
پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی،
سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت
و کفن و دفن آماده کن!
حکمت این داستان :
خداوند الطـاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمیکنیم.
او بلا را از ما دور میکند،
و ما با نادانیِ خود آنرا باز پس میخوانیم!!!
@seraj1397
.
#حکایــتــــــــــ
💢 خردمند بِه که نادان بلند
ملکزادهای شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی.
باری پدر به کراهت و استحقار در وی نظر میکرد. پس به فَراست دریافت و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند به که نادان بلند! نه هر چه به قامت مهتر، به قیمت بهتر. پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند و برادران برنجیدند.
شنیدم که مُلک را در آن مدت دشمنی صعب روی نمود. چون لشکر از هردو طرف روی در هم آوردند، اول کسیکه به میدان درآمد، این پسر بود.
بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت. آوردهاند که سپاه دشمن بیقیاس بودو اینان اندک.
طایفهای موزیک گریز کردند، شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند. مَلک سر و چشمش ببوسید ودر کنار گرفت و هرروز نظر پیش کرد که تا ولی عهد خویش کرد.
@seraj1397
.
#حکایــتــــــــــ
💢 روا نباشد که پـدر را عذاب کنیم در حالیکه پسرش به یاد ما باشد...
روایت نمودهاند که رسولخدا (ص) روزی از قبرستان گذر مینمودند نزدیک قبری رسیدند به اصحاب خویش فرمودند: عجله کنید و بگذرید اصحاب تعجیل کردند و از آنجا گذشتند.
و در وقت مراجعت چون به قبرستان و آن قبر رسیدند خواستند زود بگذرند. حضرت فرمودند: عجله نکنید. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا در وقت رفتن امر به عجله کردن فرمودید؟!
حضرت فرمودند: صاحب این قبر را عذاب می کردند و من طاقت شنیدن ناله و فریاد او را نداشتم. اکنون خدای تعالی رحمتش را شامل حال او کرد.
گفتند: یا رسولالله! سبب عذاب و رحمت به او چه بود؟ حضرت فرمودند: این مرد، مرد فاسقی بود که به سبب فسقش تا این ساعت در اینجا معذب بود کودکی از وی باقی مانده بود در این وقت او را به مکتب بردند و معلم به این فرزند «بسمالله الرحمن الرحیم» را تعلیم نمود و کودک آن را بر زبان جاری نمود، در این هنگام به فرشتگان عذاب خطاب رسید که:
دست از این بنده فاسق بردارید و او را عذاب نکنید روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد.
📚 مجموعه شهر حکایات
@seraj1397
.
#حکایــتــــــــــ
💢 تشـویق کـودک
روزی عـلی(ع) در منزل بود و فرزندانش عباس و زینب، که آن زمان خردسال بودند, در دو طرف آن حضرت نشسته بودند.
علی (ع) به عباس فرمود: بگو یک .
- یک .
- بگو دو .
عباس عرض کرد: حیا میکنم با زبانی که یک گفتهام، دو بگویم .
علی (ع) برای تشویق و تحسین وی چشمهایش را بوسید.
سپس حضرت به زینب که در طرف چپ نشسته بود توجه فرمود .
زینب عرض کرد: پدرجان , آیا ما را دوست داری؟ حضرت فرمود: بلی, فرزندان ما پارههای جگر ما هستند...
زیـنـب گـفـت: دو مـحـبت در دل مردانِ باایمان نمیگنجد: حبّ خدا و حب اولاد .
ناچار باید گفت: حبّ به ما شفقت و مهربانی است و محبت خالص مخصوص ذات لایزال الهی است.
حضرت با شنیدن این حرف به آن دو, مهر و عطوفت بیشتری میفرمود و آنان را تحسین و تمجید میکرد.
رسول اکرم (ص) فرمود: پدری که با نگاه محبتآمیز خود فرزند خویش را مسرور میکند, خداوند به او اجر آزاد کردن بندهای را عنایت میفرماید.
مستدرکالوسائل , ج۲, ص ۶۲۶
@seraj1397
.
#حکایــتــــــــــ
از افلاطون
پرسیدند:
انسان
چگونه میتواند
از دشمنش انتقام بگیرد؟
گفــت:
با بَخشش و کــَرم
@seraj1397
.
#حکایــتــــــــــ
از ارسـطو پرسـیدند:
«بهترین سـخن کدام است؟»
گفت:
«آنچه موافق عقــل باشد.»
گفتند:
«پس از آن چیست؟»
گفت:
«سـخنی که شـنونده بپـذیرد.»
گفتنـد:
«پس از آن چیست؟»
گفت:
«سـخنی که از عـاقبت آن
اطمینـان داشـته باشـیم که
زیانی متوجه ما نخواهد ساخت.»
گفتند:
«پس از آن چیست؟»
گفت:
«اگر سخن، یکی از این شرایط را نداشته باشد، از صدای چهارپایان پستتر است»
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 ساخت مسجد با قدمت ۴۰۰ سال با یک حبـّه انگور
حاج آقای قرائتـی نقل میکند:
روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود، گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد، برایتان تعریف کنم:
روزی شخص ثروتمندی یک مَن انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود.
بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگوید لطفا انگور را بیاور تا دورِهم با بچهها انگور بخوریم.
همسرش با خنده میگوید:
من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم، خیلی هم خوشمزه و شیرین بود...!
مرد با تعجب میگوید: تمامش را خوردید..؟!
زن لبخند دیگری میزند و میگوید: بله تمامش را.
مرد ناراحت شده میگوید:
یک مَن (سهکیلو) انگور خریدم یک حبهی اون رو هم برای من نگذاشتهاید؟! الان هم داری میخندی جالب است..!
خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود...
همسرش که از رفتارش شرمنده شده بود او را صدا میزند، ولی هیچ جوابی نمیشنود..
مرد ناراحت ولی متفکّر میرود سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشته...
به او میگوید:
یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند و آنرا نقداً خریداری میکند، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند و میگوید:
بیزحمت همراه من بیایید؛ او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید:
میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید.
معمار هم وقتی عجله مرد را میبیند تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت مسجد میکند...
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.
همسرش به او میگوید:
کجا رفتی مرد...؟! چرا بیجواب چرا بیخبر؟!
مرد در جواب همسرش میگوید:
هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الانم بمیرم دیگر خیالم راحت است که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
همسرش میگوید چطور؟ مگر چه شده؟ اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق باشما بوده ما کملطفی کردیم معذرت میخواهم...
مرد با ناراحتی میگوید:
شما حتی با یک دانه از یک مَن انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست.. جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم، چگونه انتظار داشته باشم بعداز مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟!؟
و بعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند....
امامجماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده،
۴۰۰سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد، چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت...
نکتــــــــــــــــه؛
ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعداز مرگت کار خیری برایت انجام دهد، محبوبترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند.
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 ثمـــره اختـــلاف
🔸سه گاو نـر بزرگ که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ رنگ بود، در علفزاری با هم در کمال اتّحاد میچریدند. در آن علفزار شیری وجود داشت که هرگز قادر نبود به آن سه گاو آسیبی برساند. تا اینکه شیر نقشهی ایجاد تفرقه بین آنها را کشید.
نخست به گاو سیاه و سرخ گفت:
«کسی نمیتواند از حال ما در این علفزار خرّم مطّلع شود مگر از ناحیهی گاو سفید، زیرا سفیدیِ رنگ او از دور پیداست، ولی رنگ من مانند رنگ شما تیره و پنهان است، اگر بگذارید به او حمله کنم و او را بخورم پس از او این علفزار برای ما سه موجود باقی میماند.»
گاو سیاه و سرخ، نصیحت شیر را پذیرفتند، شیر به گاو سفید حمله کرد و او را درید و خورد.
🔸چند روز دیگر که شیر گرسنه شده بود، محرمانه به گاو سرخ گفت: «رنگ من و تو همسان است، بگذار گاو سیاه را بخورم و این سرزمین پرعلف برای من وتو که همرنگ هسستیم باقی بماند».
گاو سرخ اغفال شد و اجازه داد. شیر در فرصت مناسبی به گاو سیاه حمله کرد و او را درید و خورد!
🔸پس از چند روزی با کمال صراحت به گاو سرخ گفت: «تو را نیز خواهم خورد»!
روز موعود فرا رسید، شیر به گاو سرخ رو کرد و گفت: «حتما تو را میدرّم و میخورم»
گاو سرخ گفت: «به من مهلت بده تا سخنی را سه بار بلند بگویم بعد مرا بخور!» شیر به او مهلت داد.
🔸گاو سرخ فریاد زد :
«آهای چرندگان! از خواب غفلت بیدار شوید، من در همان روز که گاو سفید خورده شد، خورده شدم!»
🔻نکتـــــــــــه؛
حریفی که قدرت برتر طرف مقابلش رو میدونه از تکنیکِ #اختلاف استفاده میکنه تا بتونه حریف رو ضعیف کنه و پس از اون به پیروزی برسه!
#یدالله_مع_الجماعه
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
به بزرگی گفتنـد:
فلان شـخص
از تو به زشتی یاد کرد.
طَبَـقی رطب برایش
فرسـتاد و گفت:
شـنیدم که اعمال نیک خود را
برای من فرستادهای؛
خواستم کار تو را تلافی کرده باشم...
@seraj1397
.