#حکایتــــــــ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺍِﺭﻧﺴﺖ ﭼﮕﻮﺍﺭﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻫﺶ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥِ ﺧﺒﺮﭼﯿﻦ
ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ، فردی ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﭼﺮﺍ ﺧﺒﺮﭼﯿﻨﯽ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﺍﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻣﯽﮐﺮد؟!
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﺑﺎ ﺟﻨﮕﻬﺎﯾﺶ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪ!!
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
روزي انوشـیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و او را در خـانهاي تاریک به زنـدان انـداخت و دسـتور داد او را به زنجیر کننـد.
روزگاري به چنین حالی ماند.
آنگاه کسـی را نزد او فرسـتاد تا از حالش بپرسد. فرستاده، او را قوي دل و آرام یافت.
آنگاه به او گفتند:
چگونه است که در این حالت سختی و تنگی، تو را چنین آسوده میبینیم؟
گفت: شش آمیزه را به هم درآمیخته
و خمیر کرده و به کار داشتهام.
چنین است که به این حال ماندهام که میبینید.
گفتند: از این آمیزهها براي ما هم بگو تا به هنگام گرفتاري بکار بریم.
گفت:
آمیزه نخستین، اطمینان به خـداي عزیز و بزرگ است.
دوم اینکه آنچه مقدّر است، همان خواهد شد.
سوم اینکه محنت رسـیده را جز صبر،
بهتر نیست.
چهارم اینکه اگر صبر نکنم، چه کنم؟
از اینرو، کار را به زاري، بیشتر از این،
بر خود سخت نکنم.
پنجم اینکه از این وضع که در آنم،
بسیار بدتر نیز خواهد بود.
ششم اینکه از این ساعت تا به آن ساعت، گشایشی خواهد بود.
سخن بزرگمهر را به انوشیروان رساندند. پس او را آزاد کرد و گرامی داشت.
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
روزی منصور دوانیقی دسـتور داد
تا مردي را که از او بدگویی کرده بود،
به حضورش آوردند.
آن مرد نیز در حضور منصور،
شـروع بـه طرح دلایـل خـود کرد.
منصـور از او عصبانی شد و گفت:
چطـور جرئت میکنی دوبـاره
نزد من به تکرار حرف هـایت میپردازی؟
مرد پاسخ داد: خداوند متعال میفرماید:
«يَوْمَ تَأْتِي كُلُّ نَفْسٍ تُجَادِلُ عَنْ نَفْسِهَا»
یاد کن روزي را که هر نفسـی براي
رفع عـذاب از خود به جـدل و دفاع برخیزد. (نحل ۱۱۱)
تو بـا خـدا مجادله میکنی
و ما چیزي به تو نمیگوییم،
حال مرا به این گستاخیام
بازخواست میکنی؟
منصور از این پاسخ منطقی مبهوت و خجل شد و دستور داد تا جایزهای نیز به او دادند.
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
💢 ماجرای راهزنی فضیلبنعیاض
روزى کاروانى بزرگ در بیابان مورد حملهی راهزنان قرار گرفت و در این میان خواجهای ثروتمند هم همراه کاروان بود و زر زیادی با خود داشت.
خواجه از ترس از دست دادن مالش آنرا برگرفت و از کاروان جدا شد و با خود گفت: "در جایى پنهان کنم تا اگر کاروان را بزنند، این پول برایم بماند."
به بیابان رفت، خیمهاى دید که در آن پلاسپوشى نشسته کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی بر گردن دارد، پس به او اعتماد کرد و زر خویش به امانت به او سپرد.
پلاس پوش گفت: "در خیمه رو و در گوشهاى بگذار" خواجه پول در آنجا نهاد و بازگشت.
چون به کاروان رسید، دزدان راه را بر کاروان بسته و همه اموال کاروانیان را به دزدى تصرف کرده بودند. پس مرد شکر خدا کرد که پول را به شخصی مطمئن سپرده است.
پس از گذشت ساعتی خواجه قصد خیمه پلاسپوش کرد، چون بدانجا رسید دزدان را دید که مال تقسیم مىکردند و پلاسپوش هم در میان آنان نشسته و به نظر میآمد که رئیس آنان باشد!
خواجه گفت: "آه، من مال خود را به دزدان سپرده بودم! پس خواست باز گردد، اما راهزن (پلاسپوش) او را بدید و آواز داد که بیــا.
خواجه از ترس جانش به نزد پلاس پوش آمد، راهزن گفت: چکار دارى؟
گفت "جهت امانت آمده ام."
گفت "همانجا که نهادهاى بردار."
برفت و برداشت.
یاران گفتند: "ما در این کاروان هیچ زر نیافتیم و تو چندین زر باز مىدهى؟!" گفت: "او به من گمان نیکو برد و من نیز به خداى تعالى گمان نیکو مىبرم. من گمان او را به راستى تحقق دادم تا باشد که خداى تعالى گمان من نیز به راستى تحقق دهد."
پینوشت :
این دزد که بعدها از عـرفای بهنام شد کسی نبود جزو فضیل بن عیاض!
📚 برگرفته از تذکرةالاولیاء عطار
@seraj1397
.
#حکایتــــــ...
🟢 پاسخ شنیدنی به یک اشکال درباره امیرالمؤمنین علــی(ع)
یکی از علمای فارس به تهران آمده و در یکی از مسافرخانههای تهران ساکن شده بود. در اینجا پولش را دزد میزند. مرد محترمی بود، هیچکس را هم نمیشناخته که از او کمک بگیرد. میآید فرمان امیرالمؤمنین(ع) به مالکاشتر را روی یک کاغذ اعلا با یک خط بسیار عالی مینویسد که آن را به صدر اعظم وقت اهدا کند. (طبق معمول، آنها هم در مقابل پولی میدادند).
خیلی روی آن زحمت میکشد. بعد وقت میگیرد و نزد آن آقای صدراعظم میرود. او نگاه میکند و میپرسد چیست؟ میگوید فرمان امیرالمؤمنین(ع) به مالک اشتر است. میفهمد که این برای دریافت کمک آمده. وقتی که همه مراجعهکنندگان رفتند، به فرّاش میگوید در را ببند، هیچ کس داخل نیاید.
به آن آقا میگوید بیا جلو. او را خوب نزدیکش آورد و به آرامی گفت: من از خودت یک چیزی میپرسم. خود علی به این عمل میکرد یا نمیکرد؟ بله، عمل میکرد. گفت: خودش که عمل کرد چه نتیجهای گرفت؟ آیا جز شکست چیزی نصیبش شد که تو حالا این را برای من آوردهای؟
عالم گفت: جوابت را همین جا به تو میدهم. تو چرا این را جلو مردم به من نگفتی؟ صبر کردی مردم بروند. مردم هم که رفتند چرا جلوی نوکرهای خودت نگفتی؟ تازه نوکرهایت را بیرون کردی و آرام به گوشم میگویی. از که میترسی؟ از این مردم میترسی. از چه چیزِ مردم میترسی؟ غیر از همین علی(ع) است که الآن در همین مردم حلول کرده؟
معاویه که مثل تو عمل میکرد الآن کجاست؟ تو خودت هم مجبوری که حالا معاویه را لعنت کنی. ولی علی(ع) به دلیل همین منطقش اکنون زنده است. پس علی(ع) شکست نخورده است. باز هم امروز [یاد، نام و] منطق اوست که طرفدار دارد، پس باز هم حق پیروز است.
📝 استاد مطهری، فلسفه تاریخ، ج۴، ص۲۹۶-۲۹۵ (با تلخیص)
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 آهنگــــــــــــــــــــــر
آهنگری پس از گذراندن جوانیِ پر شرّ و شور، تصمیم گرفت وقت و زندگی خود را وقف خدا کند.
سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش چیزی درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش روز به روز بیشتر میشد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت:
واقعا عجیب است...! درست بعداز این که تصمیم گرفتهای مرد خدا ترسی بشوی، زندگیات بدتر شده! نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده...
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد، او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمیفهمید چه بر سر زندگیاش آمده.
اما نمیخواست دوستش را بیپاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود:
در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم.
میدانی چطور این کار را میکنم؟
اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود.
بعد با بیرحمی، سنگینترین پتک را بر میدارم و پشتسر هم به آن ضربه میزنم تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم.
بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم، و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم.
یک بار کافی نیست ...
آهنگر مدتی سکوت کرد، و سپس ادامه داد:
گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد.
حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک میاندازد.
میدانم که این فولاد، هرگز تیغه شمشیر مناسبی در نخواهد آمد...
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد.
ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفتهام، و گاهی به شدت احساس سرما میکنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم، این است :
خدای من...
از کارت دست نکش،
میخواهم شکلی راکه تو میخواهی به خودم بگیرم.
با هر روشی که میپسندی ادامه بده،
هر مدت که لازم است ادامه بده،
اما هرگز مرا به کوه فولادهای بیفایده پرتاب نکن...
@seraj1397
.
#حکایتـــــ...
سه تن از حکیمان در مجلس انوشیروان نشسته بودند؛ فیلسوفی رومی، حکیمی هندي، و بزرگمهر وزیر حکیم.
سـخن به آنجا رسـید که
سـختترین چیزها چیست؟
رومی گفت:
پیري و سـستی، با ناداري و تنـگ دستی
هنـدي گفت:
تن بیمـار بـا انـدوه بسـیار.
بزرگمهر گفت:
نزدیکیِ اَجل با دوري از حسن عمل.
همه گفتـهٔ بزرگمهر را پذیرفتند.
@seraj1397
.
#حکایتـــــ...
از عـارفی پرسـیدند:
اگر پس از مرگ از تـو بپرسـند
که چه آوردي، چه میگویی؟
گفت: میگویم گـدایی که به درگـاه
پادشاه رود، به او نگویند چه آوردي.
گویند: چه میخواهی
@seraj1397
.
800.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حکایتـــــ...
🔴 حکایــت شغــالها و زنگــولـه
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ!
ﻣﺮﺩ گفت: ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
ﻣﺮﮒ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ: ﺧﻮﺏ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ!!!
ﻣﺮﮒ: ﺣﺘﻤﺎً.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ.
مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ...
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ،
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ!!!
✍ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ،
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...!!!
کلاغ و طوطی هر دو زشت آفریده شدند.
طوطی اعتراض کرد و زیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خدا،
امروز طوطی در قفس است و کلاغ آزاد...!!
پشت هر حادثهای حکمتی است که شاید هرگز متوجه نشوی!
هرگــز به خــــدا نگــو چـــرااااا؟
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولتهای خارجی بستهای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد.
"اسماعيلخان" كه جزء ملتزمين بود
و از فرماندهان فتحعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان
از نظر دور داشت.
اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد.
فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی،
هموزنِ سردار اسماعيلخان سكههای طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيلخان معروف به "زر ريز خان" شد!
اسماعیلخان هم که ارادت ویژهای
به امام رضا (ع) داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد، تا گنبد و پایههای سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود.
از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانهٔ اسماعیل طلا" میشناسند!
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
🔴 نه خانـی آمده و نه خانـی رفته
فقیری در آرزوی ثروتمند شدن بود و خربزهای میخرد تا برای شادی همسرش به خانه ببرد.
وی پس از خرید خربزه بین راه زیر سایهٔ درختی مینشیند و نمیتواند به وسوسه خوردن خربزه و همزمان آرزوی زندگی مثل ثروتمندان و خانها غالب شود.
با خود میگوید بهتر است برشی از خربزه بخورم و باقی را بر سر راه بگذارم تا رهگذران ببیند و تصوّر کنند خانـی از اینجا گذشته و باقی خربزه را برای رهگذران باقی گذاشته.
پس از خوردن برشی از خربزه با خود گفت بهتر است کل خربزه را بخورم و پوستش را رها کنم تا رهگذران تصوّر کنند خانی که اینجا بوده ملازمانی هم داشته.
بعداز خوردن کل خربزه هرچه میکند نمیتواند به وسوسه خوردن پوست خربزه غالب شود و با خود میگوید بهتر است پوست خربزه را هم بخورم تا رهگذران بیندیشند که خان اسبی هم داشته است.
دست آخر تخمها و هرچه باقی مانده را هم میخورد.
وقتی میبیند چیزی از خربزه باقی نمانده میگوید:
حالا "نه خانی آمده و نه خانی رفته".
این ضربالمثل معمولا در مواردی به کار میرود که شخصی از انجام کار یا تعهد و یا از پیگیری کاری که قصد انجامش را داشته پشیمان میشود.
@seraj1397
.