فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 رهبرمعظم انقلاب: دشمن مخالف اتحاد مردم است.
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 امام خامنهای: یک راهبرد بسیار مهم و اساسی همکاری مسئولان کشور در قوای سهگانه است
🍃🌹🍃
🔻قوای سهگانه باید همدلی، همافزایی و همدلی کنند. اگر چنانچه سه قوه با هم همکاری کنند کارها بههیچوجه گره نمیخورد. قوا مانع هم نشوند و راه را برای هم باز کنند.
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر هوایی از نماز عید فطر در تهران به امامت امام سید علی خامنهای
#نماز_تاریخی
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◀️ دقت کردین چند کلید واژه و موضوع در بیانات چند ماهه اخیرِ رهبری مستتر و موکد هست؟!
🔻حفظ وحدت و یکپارچگی و عدم دوقطبی سازی
🔻 تمرکز بر اولویتها و پرهیز از حواشی
🔻نمایش کارآمدی نظام و عدم ناامیدسازی مردم
🔻 انقلابی و متدین تر شدن مردم نسبت به قبل
👈 دقیقا مبتنی بر درهم شکستن نقشه های دشمن
👈 دقیقا منطبق بر نیازهای ضروری کشور
🔹 اگر مدعی ولایتمدارِ انقلابی هستیم ولایت را الگوی قول و عملی خود قرار دهیم👌
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
🔴ما دست از مبارزه با #ظالم بر نمی داریم.
♦️امام خمینی(ره):ما مظلومین همیشه تاریخ ، محرومان پا برهنه گانیم،ما غیر از خدا کسی را نداریم و اگر هزار بار قطعه قطعه شویم دست از مبارزه با ظالم بر نمی داریم.
♦️پس راهی جز مبارزه نمانده است و باید چنگ و دندان ابرقدرت ها و خصوصاً آمریکا را شکست الزاماً یکی از دو راه را انتخاب نمود یا شهادت یا پیروزی
📚صحیفه نور ، جلد ۲۰ ، صفحه ۲۳۳
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
🔴 ایمان، اگر با عمل همراه شد، روزبهروز زیادتر خواهد شد
♦️رهبرمعظم انقلاب: اگر گناه نکنید، حتیالمقدور کارهای ثواب را به بهترین وجهش انجام دهید و در بین گناهان، از آن گناهانی که به خودخواهیهای انسان ارتباط پیدا میکند، بیشتر اجتناب کنید، از حرفهای نامناسب، اجتناب کنید... این عملها، ایمان را افزایش میدهد.
♦️ایمان، اگر با عمل همراه شد، مرتب خود آن ایمان روزبهروز زیادتر خواهد شد. ۱۳۷۸/۰۵/۰۴
🔴دشمن شناسی
♦️امام خامنه ای :دشمن رابایدشناخت، در مشروطه نشناختن توطئه غربزدگان توسّط علما موجب شد که شیخ[فضل اللّه] را جلوی چشمشان دار زدند و بعد خودشان سیلیاش راخوردند!
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 بعد از ماه رمضان چه کنیم؟
👈🏻 مراقب حال خوبمون باشیم.
استاد پناهیان
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
⭕️ در جمهوری اسلامی چه رفراندوم هایی برگزار شده است؟
🔻انواع رفراندم را به ۳ دسته می توان تقسیم کرد:
1⃣ نوع اول؛ رفراندوم برای تعیین نوع حکومت.
این نوع رفراندوم در سال ۵۷ در جمهوری اسلامی ایران برگزار شد و در هیچ جای دیگر از دنیا تاکنون برگزار نشده است. لازم به ذکر است که رفراندوم سال ۵۷، در حالت گذار قدرت برگزار شد. یعنی جمهوری اسلامی قبل از رسیدن به قدرت، این رفراندوم را برگزار کرد نه بعد از آن. زیرا هیچ حکومتی نیست که وقتی در قدرت است، خود را به رفراندم بگذارد و این کار به طور منطقی و عملی، محال است.
2⃣ نوع دوم؛ رفراندوم برای قانون اساسی
در این رفراندوم قانون اساسی و اصلاحات آن به آراء عمومی گذاشته میشود که در جمهوری اسلامی ایران، یک بار سال ۵۸ خود قانون اساسی و یک بار سال ۶۸، اصلاحات آن به رفراندوم گذاشته شد.
3⃣ نوع سوم؛ رفراندوم بر اساس قانون اساسی
این نوع رفراندوم درون کشورها منطبق بر اصول قانون اساسی خاص هر کشور، برگزار میشود. طبق اصل ۵۹ قانون اساسی، «در مسائل بسیار مهم اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، ممکن است اعمال قوه مقننه از راه همه پرسی و مراجعه مستقیم به آراء مردم صورت گیرد. درخواست مراجعه به آراء عمومی باید به تصویب دو سوم مجموع نمایندگان مجلس برسد.» بر اساس ماده ۳۶ این اصل، روند و شرایط برگزاری رفراندوم مشخص شده است. طبق این ماده، «رفراندوم با پیشنهاد رئیس جمهور یا صد نفر از نمایندگان مجلس و با تصویب دو سوم نمایندگان، قابل برگزاری است.» حسن روحانی هم در دوران ریاست جمهوری و هم در روزهای اخیر، مسئله رفراندوم را مطرح کرده است. سوال این است که چرا در طول ۸ سالی که رئیس جمهور بود، حتی یک بارهم درخواست رفراندوم را به طور رسمی ارائه نداده است؟ چرا فقط آن را در تریبون اعلام کرده و صرفا مانور سیاسی داده است؟
➕ نکته دیگر این است که: رفراندوم در مواردی قابل برگزاری است که خلاف قانون اساسی نباشد.
مثلا اگر بخواهیم در موضوع حجاب رفراندوم برگزار کنیم، جدای از آنکه رای بیاورد یا نه، این کار خلاف قانون اساسی است. زیرا طبق اصل چهارم قانون اساسی «کلیه قوانین و مقررات مدنی، جزائی، مالی، اقتصادی، اداری، فرهنگی، نظامی، سیاسی و غیر اینها، باید براساس موازین اسلامی باشد. این اصل بر اطلاق یا عموم همه اصول قانون اساسی و قوانین و مقررات دیگر حاکم است». اگر قرار باشد قانون اساسی رعایت نشود، دیگر سنگ روی سنگ بند نیست و جامعه مدنی تبدیل به قانون جنگل میشود!
➕ نکته دیگر این است که اگر قرار باشد برای تمام مسائل، رفراندوم برگزار شود؛ پس تکلیف قوانین چه میشود؟
نقش پارلمان در تصمیم گیری کجای کار است؟ رئیس جمهور چه نقشی دارد؟ مگر میشود برای هر موضوعی به آراء عمومی مراجعه کرد؟ در این صورت یک کشوری خواهیم بود که هر روز فقط انتخابات برگزار میکنیم و اصلا فرصت به اجرا نمیرسد. چه کسی پاسخگوی دو قطبیهای شدید بر اثر هر رفراندوم است؟ نکته مهمتر اینکه حد رفراندومها کجاست؟ چه کسی قرار است تعیین کند که تا کجا رفراندوم برگزار کنیم؟ چه تضمینی است که امروز یک رفراندوم برگزار شود و فردا دوباره خلاف آن از سوی عدهای دیگر درخواست نشود؟ در کجای دنیا کدام کشور اینگونه اداره میشود؟
🌺🍃
🍃
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هفتم
🔶مسجدالرسول🔶
هنوز دقایقی به اذان مغرب مانده بود. لحظه به لحظه به تعداد بچهپسرها افزوده میشد. داود دَمِ درِ حجرهاش نشسته بود و اسامی بچهها به همراه یک شماره همراه که فضای مجازی با آن خط داشته باشند، بر روی کاغذهایی که از قبل آماده کرده بود مینوشت. اسم هر کس را به تفکیک ابتدایی و متوسطه اول و متوسطه دوم بودن مینوشت.
ده دقیقه به مغرب مانده بود و جمعیت پسرها به حدود سی چهل نفر میرسید. سی چهل تا بچه پسرِ شیطون و پُر شَر و شور که هرکدامشان در هر خانواده، حکمِ یک بمب صوتی و بیرحم داشت. داود که دید کمکم موقع نماز مغرب هست و جمعیت پیرمرد و پیرزنها تقریبا آمدهاند و اگر دیر به جماعت برسد، شاکی میشوند، سه نفر را انتخاب کرد. از عمد دست روی کسانی گذاشت که از همه شرورتر به نظر میرسیدند. به نامهای فرهان(متوسطه دوم) فرید(متوسطه اول) و... چشمتان روز بد نبیند... آرمانِ پسر آقابیوک خودمان(کلاس پنجم ابتدایی)!
داود به این سه نفر گفت: «ببینین چی دارم بهتون میگم... شما سه نفر همین جا میشینین. فرهان اسم بچههای متوسطه دوم و فرید هم اسم بچههای متوسطه اول و آرمان هم اسم بچههای ابتدایی مینویسه! دقیقا همین طوری که خودم نوشتم. خوش خط و بدون خط خوردگی. اگر شماره همراه داشتند، حتما بنویسین. اگرم نداشتن، اشکال نداره. جلوش خالی بذارین. فقط دو تا نکته بگم و برم نماز جماعت... اگر به کسی حرف بد زدین و یا با کسی دعوا افتادین، خودتون از لیگ حذف میشین. با کسی شوخی ندارم. اگر کسی از شما ناراحت و یا دلخور بود، از فرداشب حتی توی مسجد راهتون نمیدم. اینو از همین حالا گفتم که بدونین. دوم این که اگر درست کارتون انجام دادین، سه نفرتون سه تا استیک مهمون من!»
فرهان با چشمان گرد شده گفت: «حاجی! نفری سه تا؟»
داود بد نگاهش کرد و گفت: «تو فکر کن من بگم نفری سه تا! میتونی هضم کنی؟ میتونی بخوریش؟ حضرت عباسی رودل نمیکنی؟»
آرمان گفت: «اگه منم که نه! تو همین حالا سه تا استیک بذار جلو من. اگر نخوردم هیچی نیستم.»
داود گفت: «وضو بلدی بگیری؟»
آرمان گفت: «آره اما چه ربطی داره؟»
داود گفت: «هیچی. اگه دوس داشتی وضو بگیر و بیا منم بخور! گشنه جون!»
همهشان خندیدند. فرید که آب زیرکاهتر از اون دو نفر محسوب میشد، گفت: «حاجی میخوای اسم بچههایی که بچههای خوبی نیستند و صلاح نیست که بیان مسجد، ننویسیم؟ اینجور بهترهها!»
داود نگاه تیزی به فرید کرد و گفت: «لازم نکرده شما بشی مصلحتِ نظامِ مسجد! اسم همه رو بنویسین. وای به احوالتون اگر کسی بیاد بگه اسم بچه من ننوشتن! اینو دارم جدی میگم. شما منو نمیشناسین. من حاضرم شما را فدای بقیه کنما. پس کارِتون رو درست انجام بدین.»
این را گفت و آن سه هیولا را با جمع بچههایی که لحظه به لحظه بیشتر میشدند و در لحظه اذان، تعداد آنها از صد نفر بیشتر شده بود، تنها گذاشت. لباس روحانیتش را پوشید. زیر چشمی حواسش به بچهها بود که با تعجب به داود نگاه میکردند. خب طبیعی هم هست. تا حالا ندیده بودند کسی در حضور آنها لباس روحانیت بپوشد. داود لبخندی زد و از حجره خارج شد. اما به زور. چون چنان ازدحامی در حجره و دمِ درِ حجره شده بود که جای سوزن انداختن نبود.
تا وارد حیاط مسجد شد، دید عدهای از پدر و مادرها در حیاط مسجد حضور دارند. وقت اذان شده بود و از بلندگوی مسجد صدای اذان گفتن خادم مسجد پخش میشد. خادم مسجد که پیرمردی تقریبا ساکت به نام مشحسین بود، صدای بدی نداشت. دستانش میلرزید و خیلی تاب و توان کار کردن در آن مسجد نداشت. به خاطر همین، پدر و مادر حاج آقا مهدوی زیر پر و بالش را میگرفتند و کمکش میکردند تا هیئت اُمنا تصمیم به اخراج او از مسجد نگیرد.
ولی کاش سکوتش ادامهدار بود و پشت بلندگو امر به معروف نمیکرد. چرا که وقتی دیده بود پدر و مادرها در حیاط مسجد ایستاده و نظارهگر ثبت نام بچههایشان هستند و اصلا آمدهاند ببینند در مسجد چه خبر است و داستان لیگ رمضان چیست؟ و خیلی توجهی به اذان و نماز اول وقت ندارند، در خاتمه اذانش شروع کرد به نهیب زدن و گفت: «عَجّلوا به نماز اول وقت قبل از این که مرگ و مردن بیاد سراغتون! عَجّلوا به نماز اول وقت تا قبل از این که بیفتی بمیری و نفهمی از کجا خوردی! عجّلوا به نماز اول وقت قبل از این که بدنت خوراک مار و عقرب توی قبرت بشه!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
دید نه خیر! کیف ندارد و اینجوری دلش خنک نمیشود. اندکی صدایش را بلندتر کرد و از پشت بلندگو با حالت داد و فریاد گفت: «چی میخواین مثل بختک ریختین تو حیاط مسجد؟ هان؟ گفتم چی میخواین؟ چرا راحتم نمیذارین؟ چرا اینقدر شلوغ شده؟ سر و صدا ندین ببینم. خودشون کم بودند، بچههاشونم برداشتن آوردن!»
داود نفهمید چطور خودش را به بلندگو و مشحسین رساند. به آرامی بلندگو را از دست او گرفت و پیشانیاش را ماچ کرد و آرام درِ گوشش گفت: «من باهاشون حرف میزنم. شما خودت ناراحت نکن. درست میشه.»
مشحسین که نمیدانست از حالا باید خودش را برای رُنسانس با یک مَن روغن آماده کند و نمیدانست که از حالا وضع همین است و قطعا شلوغتر از این میشود، به احترام آخوند بودن داود حرفی نزد و همانطور روی همان صندلی نشست و به لرزش دستان خود ادامه داد.
در قسمت خانمها قیامت بود. نرجس که همیشه از یکی دو ساعت قبل از اذان مغرب با تیمش در مسجد بود، آن روز اندکی دیر رسید. یعنی سرِ اذان رسید مسجد. وقتی وارد شد، چشمانش شد ده تا! با دیدن سر و وضع اغلب پدر و مادرانی که در حیاط مسجد ایستاده بودند هنگ کرد. سرش را چرخاند و دید یک عده هم در وضوخانه بودند. به آن طرف نگاه کرد و دید یک عده دیگر هم در حال پیوستن به صفهای جماعت هستند. هنوز هنگ بود که سمانه و سمیه با سرعت خودشان را به نرجس رساندند.
نرجس با تعجب و عصبانیت پرسید: «این جا چه خبره؟! چی شده؟»
سمانه گفت: «سلام خانم. قبول باشه. خدا قوت. والا چی بگم. اول از همه نگاه کنین ببینین بالا سرِ حجرهای که علما قبلا اونجا بیتوته میکردند چی نوشته این حاج آقای جدید؟!»
نرجس چشمش به عبارت«حجره دیوید» که خورد، چشم و دهانش با هم بازتر شد!
سمانه که تخصص خاصی در جو دادن و شعلهور کردن آتش خشم نرجس داشت ادامه داد: «هر چی عکس شهید ابراهیم هادی و حاج همت و زین الدین و اینا چسبونده بودیم جمع کرده و حجره شده مثل... ببخشید... روم به دیوار... شده مثل کلوپِ بازی که تو پاساژا هست!»
نرجس که انگار سوختن مدینه فاضلهاش را در آتش مثلا تهاجم فرهنگی میدید، زیر لب گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه! هر چی رشته بودیم داره پنبه میکنه این... لا اله الا الله! از همون اول که دیدمش فهمیدم طلبه نچسبی هست و باعث دردسر میشه.»
سمیه هم موتورش روشن شد و گفت: «خانم میشه امشب... خدایا چی بگم... میشه امشب تو صحن خواهران نیایید؟!»
نرجس با تعجب نگاهی به سمیه کرد و گفت: «باز چی شده؟ نکنه اونجا هم...؟»
سمیه سرش را به نشان افسوس تکان داد و گفت: «باید ببینید چه خانمایی سر و کلشون به مسجد پیدا شده! اصلا معلوم نیست وضو دارن... ندارن... اصلا اعتقادی به خدا دارن... ندارن... اصلا روزه بودن... نبودن...»
نرجس گفت: «نه! بذار ببینم چی داره به سرمون میاد! برو کنار ببینم!»
نرجس از وسط هفت هشت تا خانم شل حجابی که داشتند وارد صحن مسجد میشدند با بیاحترامی رد شد و وارد بخش خواهران شد. دید خبری از دو سه ردیف خانمهای همیشگی نیست. بلکه چیزی حدود شصت هفتاد تا خانم شل حجاب و یا بدون چادر در صف نماز جماعت نشسته بودند. نرجس که داشت کمکم فشارش میافتاد و از طرف دیگر، داود داشت نماز را شروع میکرد، دید جای همیشگیاش که ردیف اول و نزدیک ترین نقطه به پرده بود، یک خانم تپل با چادر رنگی کوتاه ایستاده! قشنگ مشخص بود که آن چادر رنگی کوتاه را به احترام مسجد با خودش آورده و اصلا تو این باغها نیست. جانمازش را همان ردیف یکی مانده به آخر پهن کرد و چادرنمازش را پوشید و با سمانه و سمیه به جماعت پیوستند.
نماز مغرب تمام شد. تصور بفرمایید که اینقدر صدای سر و صدای بچهپسرها در حجره بغلی و حیاط مسجد زیاد بود، که انسان ناخودآگاه یادِ هلهله و سر و صدای ارتش یونان در پشتِ دروازههای تروآ برای تصاحب شهر میافتاد. همینقدر پر هیجان و شلوغ!
داود فورا بلندگو را برداشت و بسم الله گفت و چشم در چشم حضار گفت: «عباداتتون قبول! خیر مقدم میگم خدمت عزیزانی که تازه تشریف آوردند. کلا به طولانی صحبت کردن عادت ندارم. عزیزان! من تازه به این مسجد اومدم و قراره تا حال دوست عزیزم خوب میشه، در خدمتتون باشم. یک نکته به پدر و مادرها و یک نکته هم به رفقای قدیمی مسجد و یک نکته هم به خودم میگم و نماز دوم را میخونم تا عزیزان به افطارشون برسند.»
همه ساکت شدند. حتی قسمت خواهران که معمولا سر و صداست، ساکت شدند.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
داود گفت: «نکتهای که به پدر و مادر بچهها باید بگم اینه که اگر میخواید فردا روز نخوایید دنبال بچهتون در جاهای بد باشید، باید اهل مسجد بشن. چاره دیگری نداریم. من کلی فسفر سوزوندم تا به عقلم خطور کرد که بهانه ایجاد کنم. و شد همین که دارین میبینین. حداقل صد و پنجاه یا دویست تا بچه در حال ثبت نام در مسابقه هستند. کِی؟ روز دوازده و سیزدهم ماه رمضون! بچههایی که میشد از قبل از ماه رمضون براشون مسابقه گذاشت. من دست گذاشتم رو هوشِ هیجانی بچهپسرها. چاره دیگری نداشتم. با توصیه به ایمان و تقوا و عمل صالح نمیشد جذبشون کرد. اما با ps4 و ps5 دارن در و دیوار حجره منو میخورن! این تازه ثبت نامشون هست. وقتی مسابقه شروع بشه، دیگه به این راحتی قابل کنترل نیستند. اما من از وسط همین غیرقابل کنترل نبودنها بهترین دوستام را پیدا میکنم.»
حضار حتی پلک نمیزدند. فقط لبخند کوچکی در کُنج لبشان نقش بسته بود و گوش میدادند.
داود ادامه داد: «یک نکته هم به سرورانی که یک عمر در مسجد و عبادت پروردگار، روزگار سپری کردند. از امشب مسجد ما شبانهروز باز هست. 24 ساعته خودم اینجام و مسئولیت همه چیز رو به عهده میگیرم. چون قراره شبهایی که بچهها فرداش تعطیلند، تا سحر بازی کنند. من نه تنها توقع همکاری دارم، بلکه خواهش میکنم اگر کسی بانی برای سحری بچهها میشه، لطفا به من مراجعه کنه تا ردیف کنیم. ضمنا این چیزی که میخوام بگم، به خدای احد و واحد بدون تعارف و این چیزاست. اونم اینه که اگر از دست بچهای عصبانی شدید و یا آرامش شما را به هم ریخت، به جای نهیب زدن سر اون بچه، بیایید سر من خالی کنید.»
عینکش را برداشت و دست راستش را روی صورتش گذاشت و گفت: «بزنین تو صورت من! به خدا خیلی میچسبه. لپ ندارم اما همین که دارم آمادش کردم واسه چَک و توگوشی! اینا... نگا... چه صدای قشنگی داره...» این را گفت و آرام آرام به صورتش زد.
مردم خندهشان گرفته بود و از صدای تلقتلقِ لپهای داود میخندیدند.
داود با لبخند گفت: «یه جمله هم در جمع به خودم میگم. شاید بتونم اعتماد از دست رفته شما و عدم جذاب نبودن حرفهای ما به دههنودی ها و دهههشتادیها رو تا حدودی درست کنم. اما اگرم نشد، قول میدم بعدا در خلوت خودم و پیشِ رفیقام نگم مردم این دوره زمونه بیبصیرت شدند و اشکال مردم در نطفه و لقمههاشون نذاشت کسی با من دوست بشه. نه. اگه نشد، لابد اشتباه از من بوده. همین. میخواستم بدونین چقدر آدم خوبیَم!»
تا این حرف را زد، صدای خنده حضار بلند شد.
داود نماز دوم را شروع کرد اما ناگهان وسط نماز، صدایِ مهیبِ شکستنِ شیشه و بیشتر شدن سر و صدای پسرها، شوک بزرگی در دل همه ایجاد کرد.
تا نماز تمام شد، همهمه و ولوله خاصی در بین حضار راه افتاد. یک عده از پدر و مادرها بلند شدند تا بروند در حیاط و ببینند چه خبر است؟ یک عده هم چشمشان به داود بود تا ببینند چه میخواهد بکند؟ که حاجی محمودی(رییس هیئت امنای مسجد) دید داود خیلی بیتفاوت نشسته رو به قبله و دارد تسبیحات حضرت زهرا میگوید. محمودی داشت حرص میخورد که نمیتوانست سر و صدا بدهد. پشت سرِ داود نشسته بود و ذاکر هم بغل دستش بود. خم شد رو به جلو و نزدیک کمر داود شد و گفت: «حاجی بچهها دارن در و دیوار مسجد رو خراب میکنن!»
داود هیچ نگفت. خیلی عادی به تسبیحاتش ادامه داد. وقتی تسبیحاتش تمام شد، سجده شکر رفت و با خیال راحت سجدهاش را انجام داد. وقتی از سجده بلند شد، خیلی عادی و با لبخند معمولی رو به محمودی و ذاکر کرد و گفت: «در اوج جنگ، به امام گفتند امام! فلان شهر را زدند... فلان جا سقوط کرد... فلان تعداد جوون از دست دادیم. امام خیلی عادی و با همان حالتِ آرامشِ خاصِ خودشون فرمودند جنگ است! طبیعت جنگ هم همین است.» این را گفت و از سر جایش بلند شد و رفت ببیند چه خبر است؟
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
وقتی داود رفت، محمودی رو به ذاکر کرد و گفت: «تو نمیخوای چیزی بگی؟ دو روز دیگه جای من و تو دیگه تو این مسجد نیستا!»
ذاکر که معلوم بود بخاطر مسئلهای که عصر اتفاق افتاده بود و حاج عبدالمطلب بدجور در کاسه همشان گذاشته بود، دمغ است، رو به محمودی کرد و گفت: «حالا زوده. بذار پرونده خودشو سنگینتر کنه تا بعد. این بچه طلبه نمیتونه جلوی این تخمه و ترکههای آلابوسفیان بایسته. چه برسه بخواد آدمشون کنه. بابای نصفِ بیشتر این بچهها پیشِ خودمون پرونده دارن. مگه اینا اصلاح بشو هستن؟!»
محمودی وقتی زیرکی را در رفتار و حرفهای ذاکر دید، لبخندی زد و بلندگو را برداشت و شروع به خواندن دعای«یا علی و یا عظیم...» کرد.
اما در قسمت خواهران قرار نبود آن شب به راحتی بگذرد. نرجس داشت با دندانهای روی هم فشرده تسبیحات میگفت که دو تا خانم تازهوارد که معلوم بود مامان بچهها هستند، هنگام رد شدن، پا روی جانماز نرجس گذاشتند. و حتی یک نفر از آنها حواسش نبود و پایش کاملا گذاشت روی دو تا مُهرِ تربتی که نرجس وسط جانمازش گذاشته بود. نرجس دیگر تحمل نکرد و مثل بمب اتم ناگهان منفجر شد.
-ینی چی؟ پا میذارن رو مُهر و جانماز و ترتب کربلا و انگار نه انگار! کجا داریم ما؟ این چه دین و ایمونی هست؟ خیرِ سرت نماز جماعت بودی!
آن خانم که اتفاقا چادری هم بود و خیلی عادی بنظر میرسید، با حالت شرمندگی رو به نرجس کرد و گفت: «ببخشید. نگران بودم که نکنه بچه من زده باشه شیشه مسجد شکونده باشه. خواستم زودتر برسم بهش. که حواسم نبود و پا گذاشتم رو مُهر شما. ببخشید.»
نرجس دست بردار نبود. دید سه چهار تا خانم دارند به آنها نگاه میکنند اما وسط آن خانمها یک خانم جوانتر نشسته که کاملا روسری و چادرش را درآورده و یک کِش را با دندانش نگه داشته و میخواهد موهایش را از پشت سر ببندد. نرجس با حالت تمسخر گفت: «اینو باش! کم مونده سرخاب و سفیداب هم بیاره و وسط مسجد بماله به خودش! از کجا آزاد شدین شماها؟!»
نرجس تا این بیحرمتی را کرد، صدایی از پشت سرش شنید که با حالت جدیت به او گفت: «مودب باشید خانم ایزدی!»
نرجس که اصلا اننظار شنیدن چنین حرفی در مقرّ حکومتش را نداشت، رو کرد به پشت سرش تا ببیند چه کسی این حرف را زد که ناگهان چشمش به زینب خورد که کنار حاج خانم مهدوی نشسته بود. زینب که دخترهای دوقلویش دو طرفش بودند، سرش را جلوتر آورد و به نرجس گفت: «اگه فکر کردی که بازم میتونی همون بلاهایی سر اینا بیاری که قبلا سر مردم و بچههاشون آوردی تا از اطراف شوهرم پراکنده بشن، باید بگم سخت در اشتباهی. اینبار جلوت میایستم.»
نرجس رو به حاج خانم مهدوی کرد و گفت: «خوشم باشه حاج خانم! خوشم باشه با همچین عروسی! هرچقدر حلواش شیرینه، اما زبونش تلخه. من باعث شدم مردم و بچهها دیگه مسجد نیان؟»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
حاج خانم مهدوی رو به بقیه خانمها کرد و گفت: «شما بفرمایید. خوش اومدید. قدمتون بالای سرم. بفرمایید دمِ در افطار کنین. بفرمایید.»
وقتی خانمها پراکنده شدند رو به نرجس کرد و گفت: «به روح رسول الله که این مسجد به اسم خودش هست قسم اگر بخوای با تندروی و بداخلاقی با این مردم برخورد کنی، نفرینت میکنم. من هفتاد سالمه. عمر خودمو کردم. پنجاه ساله که تو این مسجدم. تا امشب جمعیتی به این زیادی ندیده بودم. حتی شب عاشورا و شبهای قدر هم اینقدر مردم با تیپ و قیافههای مختلف نیومده بودند تو این مسجد! نرجس ازت خواهش میکنم. تورو به روح پدرت اذیت نکن و به بچههاتم بگو نزنن تو سر مردم.»
نرجس افسوسی به حال آن مادر و عروس خورد و گفت: «شما مومنینِ بیعار و بیدرد هستین. به قولِ یه بزرگی، درد دین ندارین. فقط دلتون میخواد یه مسجدی باشه و هوا هم خوب باشه و همه کنار هم باشن و نه امر نه نهی از منکری. شماها غیرت دینی ندارین. این که مثلا زن آخونده و عروس شماست اما یه کلمه به این همه زنک بدحجاب تذکر نمیده و اسم خودشم گذاشته مسلمون! اینم از شما که بعد از هفتاد سال عمری که از خدا گرفتی، وا دادی و جا زدی.»
زینب با جدیت هر چه تمامتر گفت: «درست با حاج خانم حرف بزن. اصلا ما بیعار. ما بیدرد. ولی دل کسی نمیشکونیم. شخصیت کسی خُرد نمیکنیم. یه کم به طلبه تازه وارد فرصت میدیم. به بچههای مردم که همشون تو خونشون بازیهای بهتر از این دارن اما دلشون هیجانِ با هم بودن میخواد، فرصت میدیم که این هیجان تو مسجد و تحت مدیریت یکی که عُرضه و حوصله و ایده داره تخلیه کنند. نرجس! من این طلبه رو من میشناسم. اینو شوهرم خوب میشناسه. اینقدر نقش پلیس بد از خودت درنیار و بذار ببینیم چیکار میکنه این بنده خدا! من و حاج خانم و چند تا از خانمای دیگه، پایِ کارِ این حاج آقا میایستیم. اگه شوهر خودم موفق نبود و یا بهتره بگم شماها نذاشتین، بخاطر سکوت ما بوده. ما به موقع ازش حمایت نکردیم. اما دیگه ساکت و بیتفاوت نمیشینیم. من آدمی نیستم که یه اشتباه رو دو بار مرتکب بشم.»
بعدش زینب و دختراش با خانم مهدوی بلند شدند و به آبدارخانه رفتند و به خانمهای آبدار خانه کمک کردند. جوِ قشنگ و شلوغی در آبدارخانه راه افتاده بود. خانمها ابتدا سه چهار تا تُنگِ بزرگِ شربت برای بچهها آماده کردند. بعدش با کلی لیوان یکبار مصرف فرستادند قسمت مردانه. تا هم آقایان گلویی تر کنند و هم بچهها شربت بخورند. بعلاوه دو تا سینی بزرگِ حلوای تخممرغی.
بچهها هم با کمال میل و کِیف میخوردند و بازی و شوخی میکردند و دور هم خوش بودند و درباره مسابقه حرف میزدند.
اینگونه بود که جبهه جدیدی از خانمهای مومن و پایِ کار و فعال در مسجد، از همان شب دوم سومِ ورود داود به آنجا شکل گرفتند و با محوریت زینب و خانم مهدوی، در پشت پرده و آبدارخانه مسجد مشغول خدمت شدند.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
🔴والدين_آگاه_بخوانند
✅اگر فرزند با شخصيت میخواهيد با
فرزندتان مشورت كنيد.
📌نظرخواهی از کودک باعث میشود که این احساس در کودک رشد یابد
که او نیز عضوی از خانواده است که دارای ارزش و منزلت میباشد
و به عنوان یک فرد صاحب فکر محسوب میشود.
┄┅═══••✾••═══┅┄
#سبک_زندگی_درست
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z