eitaa logo
Serratt
274 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
402 ویدیو
13 فایل
تماس با ما @Safire_Hosein 🌹🌹 لینک کانال صراط👇 https://eitaa.com/joinchat/2244214817Cb11fe83d45 🌹🌹 لینک کانال زندگی👇 https://eitaa.com/joinchat/286982176Ccabf1d34e4
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🚩🚩 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و بیست‌ و دوم آن روز گذشت و من خبری از حمید نداشتم ، چشمم به صفحه گوشی خشک شده بود ، دلم را خوش کرده بودم که شاید حمید به سوریه برسد با من تماس بگیرد ، اما هیچ خبری نشد. خوابم نمی برد و اشک راه نفس کشیدنم را گرفته بود ، انگار دل تنگی شب ها بیشتر به سراغ آدم می آید و راه گلو را می فشارد ، دعا کردم خوابش را نبینم ، می دانستم اگر خواب حمید را ببینم بیشتر دل تنگش می شوم. روز جمعه مادرش آش پشت پا پخته بود یک قابلمه هم برای ما فرستاد ، برای تشکر با خانه عمه تماس گرفتم ، پدر شوهرم گوشی را برداشت. بعد از سلام و احوالپرسی از حمید پرسیدم، گفتم : دیروز ساعت شش رسیدن سوریه ولی هنوز خودش زنگ نزده. گفت : ان شاءالله که چیزی نمیشه ، من از حمید قول گرفتم سالم برگرده ، تو هم نگران نباش ، به ما سر بزن ، مادر حمید یکم بی تابی میکنه ؛ بعد هم گوشی را داد به عمه. از همان سلام اول دل تنگی را می شد به راحتی از صدایش حس کرد ، بعد از کمی صحبت از اینکه نتوانسته بودم برای پختن آش کمکشان کنم عذرخواهی کردم چون واقعا اوضاع روحی خوبی نداشتم. عمه حال مرا خوب می فهمید ، چون پدر شوهرم از رزمندگان دفاع مقدس بود ، بارها عمه در موقعیتی شبیه به شرایط من قرار گرفته بود ، برای همین خوب می دانست که دوری یک زن از شوهر چقدر می تواند سخت باشد. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
. 🚩🚩 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و بیست و سوم حوالی ساعت یازده صبح بود ، داشتم پله ها را جارو می کردم که تلفن زنگ خورد. پله ها رو دو تا یکی کردم ، سریع آمدم سر گوشی ، پیش شماره سوریه را می دانستم چون قبلا رفقای حمید از سوریه زنگ زده بودند ، تا شماره را دیدم فهمیدم خود حمید است. گوشی را که برداشتم با شنیدن صدای حمید خیالم راحت شد که صحیح و سالم رسیده اند ، بعد از سلام و احوالپرسی گفتم : چرا از دیروز منو بی خبر گذاشتی؟ گفتم : از یکی گوشی می گرفتی زنگ می زدی ، نگرانت شدم ، گفت : شرمنده فرزانه جان جور نشد از کسی گوشی بگیرم. پرسیدم : حرم رفتید؟ هر وقت رفتید حتما منو دعا کن ، نایب الزیاره همه باش. گفت : هنوز حرم نرفتیم ، هر وقت رفتیم حتما یادت می کنم ، اینجا همه چیز خوبه ، نگران نباشید. نمی شد زیاد صحبت کنیم ، مشخص بود بقیه هم داخل صف هستند که تماس بگیرند ، صدا خیلی با تاخیر می رفت ، آخرین حرفم این شد که من را بی خبر نگذارد و هر وقت شد تماس بگیرد. همان روز ساعت هفت شب مجدد تماس گرفت ، علی به شوخی خندید و گفت : حمید اونقدر فرزانه رو دوست داره فکر کنم همون موقع که گوشی رو قطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه. این بار مفصل تر صحبت کردیم ، وقتی صدایش را می شنیدم دوست داشتم ساعت ها با هم صحبت کنیم ، اکثر سوالاتم را یا جواب نمی داد یا با یک پاسخ کلی از کنارش رد می شد. به خوبی احساس می کردم که حمید نمی تواند خیلی از جزییات را برایم تعریف کند ، من تشنه شنیدن بودم ولی شرایط جوری نبود که حمید بخواهد همه چیز را پشت گوشی برایم بگوید. وقت هایی که بین تماس هایش فاصله می افتاد مثل اسپند روی آتش داخل خانه از این طرف به آن طرف می رفتم. روز یکشنبه بود که بی صبرانه منتظر تماس حمید بودم ، گوشی را زمین نمی گذاشتم ، مادرم که حال من را دید خنده اش گرفت ، گفت : یاد روزایی افتادم که پدرت می رفت ماموریت و من همین حالو داشتم. لبخندی زدم و گفتم : من و علی هم که شلوغ کار ، شما دست تنها حسابی اذیت می شدی. انگار همین دیروز باشد ، نفسی کشید و گفت : آره تو که خیلی شیطنت داشتی ، وقتی بچه بودی از دیوار راست بالا می رفتی. حیاطی که مستاجر بودیم پله داشت ، از پله ها می رفتی روی دیوار ، اونقدر گریه می کردم و خودمو می زدم ، می گفتم تو رو خدا بیا پایین فرزانه ، اگه بیفتی من نمی دونم جواب پدرتو چی بدم. وقتی هم که دست و پاهات زخم بر می داشت زود می رفتم دنبال پانسمان ، بابات که می اومد می فرستادمت زیر پتو تا زخم روی پوستت رو نبینه چون روی تو خیلی حساس بود. گرم صحبت بودیم که حمید تماس گرفت ، بعد از پرسیدن حالم خبر داد که امروز به حرم حضرت زینب سلام الله علیها و حرم حضرت رقیه سلام الله علیها رفته اند. چند باری تاکید کرد حتما دعا کنم تا دفعه بعد با هم بریم ؛ رمزمون فراموشش نشده بود هر بار تماس می گرفت مرتب می گفت : خانوم یادت باشه یادت باشه! من هم می گفتم : من هم دوستت دارم من هم یادم هست ؛ مواقعی که می گفت دوستت دارم می فهمیدم کسی اطرافش نیست و بدون رمز حرف می زند. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و بیست و چهارم حوالی ساعت یازده صبح بود ، داشتم پله ها را جارو می کردم که تلفن زنگ خورد. پله ها رو دو تا یکی کردم ، سریع آمدم سر گوشی ، پیش شماره سوریه را می دانستم چون قبلا رفقای حمید از سوریه زنگ زده بودند ، تا شماره را دیدم فهمیدم خود حمید است. گوشی را که برداشتم با شنیدن صدای حمید خیالم راحت شد که صحیح و سالم رسیده اند ، بعد از سلام و احوالپرسی گفتم : چرا از دیروز منو بی خبر گذاشتی؟ گفتم : از یکی گوشی می گرفتی زنگ می زدی ، نگرانت شدم ، گفت : شرمنده فرزانه جان جور نشد از کسی گوشی بگیرم. پرسیدم : حرم رفتید؟ هر وقت رفتید حتما منو دعا کن ، نایب الزیاره همه باش. گفت : هنوز حرم نرفتیم ، هر وقت رفتیم حتما یادت می کنم ، اینجا همه چیز خوبه ، نگران نباشید. نمی شد زیاد صحبت کنیم ، مشخص بود بقیه هم داخل صف هستند که تماس بگیرند ، صدا خیلی با تاخیر می رفت ، آخرین حرفم این شد که من را بی خبر نگذارد و هر وقت شد تماس بگیرد. همان روز ساعت هفت شب مجدد تماس گرفت ، علی به شوخی خندید و گفت : حمید اونقدر فرزانه رو دوست داره فکر کنم همون موقع که گوشی رو قطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه. این بار مفصل تر صحبت کردیم ، وقتی صدایش را می شنیدم دوست داشتم ساعت ها با هم صحبت کنیم ، اکثر سوالاتم را یا جواب نمی داد یا با یک پاسخ کلی از کنارش رد می شد. به خوبی احساس می کردم که حمید نمی تواند خیلی از جزییات را برایم تعریف کند ، من تشنه شنیدن بودم ولی شرایط جوری نبود که حمید بخواهد همه چیز را پشت گوشی برایم بگوید. وقت هایی که بین تماس هایش فاصله می افتاد مثل اسپند روی آتش داخل خانه از این طرف به آن طرف می رفتم. روز یکشنبه بود که بی صبرانه منتظر تماس حمید بودم ، گوشی را زمین نمی گذاشتم ، مادرم که حال من را دید خنده اش گرفت ، گفت : یاد روزایی افتادم که پدرت می رفت ماموریت و من همین حالو داشتم. لبخندی زدم و گفتم : من و علی هم که شلوغ کار ، شما دست تنها حسابی اذیت می شدی. انگار همین دیروز باشد ، نفسی کشید و گفت : آره تو که خیلی شیطنت داشتی ، وقتی بچه بودی از دیوار راست بالا می رفتی. حیاطی که مستاجر بودیم پله داشت ، از پله ها می رفتی روی دیوار ، اونقدر گریه می کردم و خودمو می زدم ، می گفتم تو رو خدا بیا پایین فرزانه ، اگه بیفتی من نمی دونم جواب پدرتو چی بدم. وقتی هم که دست و پاهات زخم بر می داشت زود می رفتم دنبال پانسمان ، بابات که می اومد می فرستادمت زیر پتو تا زخم روی پوستت رو نبینه چون روی تو خیلی حساس بود. گرم صحبت بودیم که حمید تماس گرفت ، بعد از پرسیدن حالم خبر داد که امروز به حرم حضرت زینب سلام الله علیها و حرم حضرت رقیه سلام الله علیها رفته اند. چند باری تاکید کرد حتما دعا کنم تا دفعه بعد با هم بریم ؛ رمزمون فراموشش نشده بود هر بار تماس می گرفت مرتب می گفت : خانوم یادت باشه یادت باشه! من هم می گفتم : من هم دوستت دارم من هم یادم هست ؛ مواقعی که می گفت دوستت دارم می فهمیدم کسی اطرافش نیست و بدون رمز حرف می زند. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و بیست و پنجم روز سه شنبه برای این که حال عمه و پدر حمید را جویا شوم از دانشگاه به آنجا رفتم ، وقتی رسیدم پدر حمید چنان شکستگی و غربت جواب سلامم را داد که احساس کردم دوری حمید چند سال پیرش کرده است. غم از چشمانش می بارید ، این که می گویند مادرها شبیه مداد و پدرها شبیه خودکار هستند در حالات پدر شوهرم به خوبی نمایان بود. کوچک شدن مداد و تمام شدنش همیشه به چشم می آید ولی خودکار یک دفعه بی خبر تمام می شود ، اشک و سوز مادر را همه می بینند ولی شکستگی و غربت پدرها را کسی نمی بیند! یک ساعتی نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد ، تا صفحه را نگاه کردم ، دیدم حمید تماس گرفته است ، از هیجان چند بار گفتم حمید زنگ زده! معمولا هم به گوشی من ، هم به خانه ی پدرم و هم به خانه ی پدرش تماس می گرفت ، سعی می کرد آن ها را هم بی خبر نگذارد. آنجا اولین باری بود که پشت گوشی گریه کردم ، نتوانستم صحبت کنم ، گوشی را به پدر حمید دادم تا با هم صحبت کنند. آخر سر گفته بود گوشی را بدهید فرزانه ببینم چرا گریه کرده؟ گوشی را که گرفتم گفت : چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟ تو اگر گریه کنی من اینجا نمی تونم تمرکز کنم. گفتم : دلم برات تنگ شده ، دلم برا خونه خودمون تنگ شده ولی جرئت نمی کنم بدون تو برم ، زود برگرد حمید. فقط پنج روز بود که حمید رفته بود ، ولی برای من تحمل این دوری سخت بود ، کلی داخل حیاط گریه کردم ، عمه هم با دیدن حال من پا به پایم گریه می کرد. بعد از برگشتن از خانه عمه تصمیم گرفتم تا چند روز اونجا نروم ، چون وقتی می رفتم هم من و هم عمه حالمان بد می شد. آن روز باز هم حمید تماس گرفت ، نگرانم شده بود ، می دانستم سری قبل که گریه کردم حال حمید پشت گوشی خراب شده است. صدای گریه من را که می شنید به هم می ریخت ، از آن به بعد با خودم عهد کردم هر بار که تماس گرفت خودم را عادی جلوه بدهم ، پشت گوشی بخندم و با او شوخی کنم. شب با مادرم مشغول شستن ظرف ها بودیم که خانم آقا بهرام رفیق حمید زنگ زد جویای حالم شد. به من گفت : خوبی عزیزم؟ نگران نباش ، حمید قسمت مخابراته ، ان شاءالله چیزی نمیشه، صحیح و سالم بر می گردن. چهارشنبه که زنگ زده بود وسط ظهر بود ، رفتارمان شبیه کسانی شده بود که تازه نامزد کرده باشند ، به حدی غرق صحبت می شدیم که زمان از دستمان در می آمد. اکثر اوقات صحبتمان به یک ربع نمی رسید ولی همان چند دقیقه برای ما حکم نفس کشیدن را داشت ، دوست داشتم فقط حمید حرف بزند من بشنوم. همیشه می گفت : همه چیز خوب است در حالی که می دانستم این طور که می گوید نیست. ادامه دارد .... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و بیست و ششم حمید که تماس گرفته بود یاد آوری کرد که حتما هشتاد هزار تومان امانتی که به من داده بود را پیگیر باشم ، به کل فراموش کرده بودم. وقتی به حمید گفتم که فراموش کرده بودم خندید و گفت : ببین ما وصیت ها و سفارش هامون رو به کی سپردیم ، چرا این همه حواس پرتی دختر؟ حتما پول سپاه رو ببرید بدید. من هم گفتم : چشم آقا نزن! حالا وسط ظهر زنگ زدی ، ناهار خوردی؟ گفت : نه هنوز نخوردم ، بقیه رفتن برای ناهار من اومدم به تو زنگ بزنم. رفیقم میگه حاجی چه خبرته؟ یکسره زنگ می زنی خونه ، بعضیا که زنگ می زنن دو دقیقه صحبت می کنن ، ولی تو نیم ساعت پای تلفنی! از هفته دوم به بعد هر شب خواب حمید را می دیدم ، همه هم تقریبا تکراری ، خواب دیدم ماشین پدرم جلوی خانه مادربزرگم پارک شده، پدرم از ماشین پیاده شد ، دست من را گرفت و گفت : فرزانه، حمید برگشته ، میخواد تو رو سورپرایز کنه. من داخل خواب از برگشتنش تعجب کردم چون ده روز بیشتر نبود که رفته بود ، شب بعد هم خواب دیدم حمید برگشته است و با خوشحالی به من می گوید : برویم تولد نرگس دختر سعید ؛ حالا من در خواب گله می کردم که چرا زودتر نگفتی کادو بگیریم! وقتی حمید تماس گرفت خواب ها را برایش تعریف کردم ، گفت : نه بابا خبری نیست ، حالا حالا ها منتظر من نباش ، مگه عملیات داشته باشیم شهید بشم اون موقع زود برمی گردم. گفتم : خُب من توی خواب همین ها رو دیدم که تو برگشتی و داریم زندگیمون رو می کنیم. زد به فاز شوخی و گفت : تو خواب دیگه ای بلد نیستی ببینی؟ انگار هوس کردز منو شهید کنی ، حلوای منم نوش جان کنی! گفتم : من چکار کنم تو خودت با یه سناریوی تکراری میای به خواب من ، بشین یه برنامه جدید بریز ، امشب متفاوت بیا به خوابم! این ها رو می گفتم و حمید می خندید ، تمام سعیم این بود که وقتی زنگ می زند به او روحیه بدهم. حمید به من می گفت : بعضی از دوستام که زنگ می زنند خا نمهاشون گریه می کنند روحیشون خراب میشه ، ولی من هر وقت به تو زنگ می زنم حالم خوب میشه. تماس که تمام شد مثل هر شب برایش صدقه کنار گذاشتم ، آیت الکرسی خواندم و سمت سوریه فوت کردم. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و بیست و هفتم یکشنبه سوار اتوبوس همگانی بودم ، گوشی را که از کیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمید دو بار تماس گرفته است ، کارد میزدی خونم در نمی آمد ، از خودم حرصم گرفته بود که چرا متوجه تماس نشدم. گوشی را دستم نگه داشتم ، چشم هایم روی صفحه موبایل قفل شده بود و هیچ چیز دیگری نمی دید ، حتی پلک هم نمی زدم تا اگر حمید تماس گرفت یک لحظه هم معطلش نکنم. می دانستم دوباره تماس می گیرد ، از صحبت های دوستانم چیزی متوجه نمی شدم ، تمام حواسم به حمید بود ، چند دقیقه ای نگذشته بود که تماس گرفت. احوالپرسی کردیم ، صدایش خیلی با تاخیر و ضعیف می رسید ، داخل اتوبوس خیلی شلوغ بود ، همهمه ی اطراف و صدای اتوبوس نمی گذاشت صدای حمید را راحت بشنوم. با دستم اون یکی گوشم را گرفته بودم و گوشی را محکم به گوشم چسبانده بودم ، نمی خواستم حتی یک کلمه از حرف های حمید را از دست بدهم. پرسید : کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نگرانت شدم ؛ گفتم : شرمنده حمید جان ، سر کلاس درس بودم ، الانم داخل اتوبوسم و رسیدم فلکه سوم کوثر ، دوستان هم سلام می رسونند. صدای من هم خوب نمی رسید ؛ حمید گفت : اگه شد من دو ساعت دیگه تماس می گیرم ، نشد تا چند روز منتظر نباش. تا ساعت یازده شب منتظر ماندم تماس نگرفت ، دوشنبه هم زنگ نزد ، سه شنبه هم خبری نشد ، کارم شده بود گریه کردن ، تا حالا نشده بود سه روز پشت سر هم تماس نگرفته باشد. چهارشنبه چهارم آدر ماه دقیقا ساعت چهار و سی و هشت دقیقه بالاخره زنگ زد ، باورم نمی شد که شماره سوریه است ، از خوشحالی زبانم بند آمده بود. گلایه کردم که چرا تماس نگرفته، گفتم : نمی خواد تماس بگیری طولانی صحبت کنی فقط یه تماس بگیر ، سلام بده ، صداتو بشنوم از نگرانی دربیام کافیه ، منو این همه منتظر نذار. گفت : فرزانه به خدا جور نیست تماس بگیرم ، شاید تا یه هفته اصلا نشه تماس بگیرم. گفتم : نه تو رو خدا نگو! من طاقت ندارم ، هر جور شده هر دو سه روز یه تماس بگیر ، زنگ نزنی نصفه عمر میشم ، دلم هزار جا میره. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و بیست و هشتم حمید که تماس گرفته بود ازش پرسیدم : هوا چجوریه؟ سرما اذیتت نمی کنه؟ گفت : شبا خیلی سرد و روزا خیلی گرم ، اینجا شیش ماهش بهاره و شیش ماهش پاییز ، آب و هوای مدیترانه ای شیبه اروپاست. من هم باهاش شوخی کردم و گفتم : آقای اروپایی! آقای مدیترانه ای! دختر شرقی منتظر شماست ، زود زود زنگ بزن ، حمید هم می خندید. از حمید پرسیدم : کی برمی گردی؟ گفت : فرزانه مطمئن باش زیر چهل روز برنمی گردم ، فعلا منتظرم نباش ، هر کسی حالمو پرسید بگو خوبه ، سلام منو به همه برسون. گفتم : من منتظرم ، هر وقت شد تماس بگیر ، گفت : شاید چهار پنج روز نتونم تماس بگیرم. همان شب عمه با حسن آقا و خانمش خانه ما آمدند ، قبل از اینکه مهمان ها بیایند روسری مشکی سر کرده بودم ، مادرم تا روسری رو دید گفت : شوهرت راه دور رفته ، خوب نیست روسری سیاه سر کنی ، برو عوضش کن. از روزی که حمید رفته بود حسن آقا را ندیده بودم ، می دانستم از دست حمید خیلی ناراحت شده است ، حسن آقا خودش پاسدار بود ، سابقه خدمتش از حمید بیشتر بود. موقع اعزام با حمید بحثشان شده بود که کدام یکی بروند سوریه ، قانون گذاشته بودند از هر خانواده فقط یک نفر می توانست برود. کار به جاهای باریک کشیده بود ، تا آنجا که موقع خداحافظی همه خواهر و برادرهای حمید بودند ولی حسن آقا نیامده بود. حمید تلفنی از حسن آقا خداحافظی کرد ، به برادرش گفته بود : داداش شما بچه داری بمون من میرم ، سری بعد که اعزام داشتیم شما برو. ادامه دارد .... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و بیست و نهم کل شب نشینی حسن آقا یا ساکت بود یا از حمید با نگرانی می پرسید ، گفتم : همین امروز صحبت کردیم. با افسوس گفت : کاش من به جای حمید می رفتم ، خیلی نگران حالشم ، حالاتش روزهای آخر خیلی عجیب بود ، انگار مدت‌ها منتظر این سفر بود ، خوش به حالش که الان مدافع حرم شده. مهمانی که تمام شد ، موقع رفتن حسن آقا گفت : به داداش بگید به من زنگ بزنه ، من بخشیدمش. گفتم : حمید که شماره شما رو نداره ، ولی تماس گرفت چشم میگم بهشون با شما تماس بگیرن. خیالم راحت شد که ناراحتی هم اگر به خاطر اعزام بود از بین رفته است ، چون حمید موقع رفتن فکرش درگیر این ماجرا بود ، دوست نداشت از خودش ناراحتی به جا بگذارد. آن شب خیلی آسوده خوابیدم ، چون چند ساعتی نمی گذشت که با حمید صحبت کرده بودم ، پیش خودم گفتم امشب را همان خط عقب می مانند ، قرار باشد عملیات داشته باشند فردا جلو می روند. ساعت حدود یک شب بود که خواب عجیبی دیدم ، حمید برایم یک جعبه قیمتی پر از انگشتر آورده بود ، هر کدام یک مدل ، یکی الماس ، یکی زمرد ، یکی یاقوت. گفتم : حمید این ها خیلی قشنگه ، ولی بخوام هر ده تا انگشتمو انگشتر بندازم زشت میشه. گفت : همه این انگشترهای رو بنداز ، می خوایم بریم عروسی. صبح که بیدار شدم خوابم را برای مادرم تعریف کردم ، گفت : شاید بارداری ، بچه هم دختره که خواب طلا دیدی ؛ از این تعابیری که معمولا خانم ها دارند. اما دقیقا همان ساعتی که من خواب دیدم همه چیز تمام شده بود! 😭 گویی حمید منتظر بود آخرین نگرانیش رفع بشود ، رضایت برادری که موقع اعزام نگرانش کرده بود بلیط یک پرواز بی پایان بود. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی‌ام پنج شنبه پنجم آذر آزمون صحیفه سجادیه داشتم ، باید به دانشگاه بین المللی امام خمینی می رفتم ، تا نزدیکی ساعت یک مشغول مرور جزوه بودم. بعد از شرکت در آزمون از دانشگاه تا خانه را پیاده آمدم ، می خواستم درخلوت خودم باشم و باد سرد آذر ماه سوز آتش فراقی که به جانم افتاده بود را سرد کند. هنوز نرسیده بودم نمازم را بخوانم ، پیش خودم می گفتم الان اگه حمید بود کلی دعوا می کرد که چرا نمازم دیر شده است. حمید به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد ، هر وقت اذان می گفت به من تاکید می کرد نماز دیر نشه ، خودش می آمد سجاده من را آماده می کرد. چون فرش های ما نوارهای ابریشم داشت حتماسجاده پهن می کرد یا با جانماز روی موکت نماز می خواند. خانه که رسیدم اول نمازم را خواندم و بعد از خوردن ناهار کنار شومینه دراز کشیدم ، دم به دقیقه افراد مختلف با گوشی بابا تماس می گرفتند. بابا خیلی آرام صحبت می کرد ، همانطور که دراز کشیده بودم دلم هزار راه رفت ، نیم نگاهی به پدر می انداختم و بی صدا گریه می کردم. دلم طاقت نیاورد ، پیش مامان رفتم و پرسیدم : برای چی این همه زنگ میزنن؟ خبری شده؟ مادرم گفت : خبر ندارم ، نگران نباش ، چیز خاصی نیست ؛ اما این زنگ زدن ها خیلی من را نگران می کرد. آن شب بابا کلی برایمان خاطره تعریف کرد ، از عروسی شان ، از اوایل زندگی و از به دنیا اومدن ما. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی‌ و یکم روز جمعه هم تماس های پرتکرار با گوشی پدرم ادامه داشت ، دلم گواهی بد می داد ، بین همه این نگرانی ها آبجی هم خوابی که شب قبل دیده بود را برایم تعریف کرد. گفت : دیشب خواب حمید رو دیدم ، با لباس نظامی بود ، به من گفت فاطمه خانم برو به فرزانه بگو من برگشتم ، چند باری رفتم به خوابش باور نکرده ، شما برو بگو من برگشتم. این خواب را که تعریف کرد بند دلم پاره شد ، همه آرامشم را از دست دادم ، بیشتر از همیشه صدقه انداختم ، حالم خیلی بد شده بود. هر کاری می کردم نمی توانستم معنی این خواب خواهرم را چیزی جز شهادت حمید تعبیر کنم ، قران را باز کردم ؛ آیه هفده سوره انفال آمد : و ما مومنان را به پیامدی خوش می آزماییم. تا معنی آیه را خواندم روی زمین نشستم ، قلبم تند می زد ، گفتم من بدبخت شدم ، حتما یه چیزی شده .... شنبه صبح با اینکه اصلا حال خوبی نداشتم ، به دانشگاه رفتم ، گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگر حمید زنگ زد سریع جواب بدم. از چهارشنبه که زنگ زده بود سه روز می گذشت گفته بود بعد از سه یا چهار روز تماس می گیرد ، ولی بجای تماس حمید پیامک های مشکوک شروع شد. اول خانم آقا سعید پیام داد که : با حمید صحبت کردی؟ حالش چطوره؟ جواب دادم : آره سه روز پیش باهاش صحبت کردم ، حالش خوب بود ، به همه سلام رسوند. بلافاصله خانم آقا میثم همکار و دوست صمیمی حمید پیام داد ، پرسید : حمید آقا حالشون خوبه؟ سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمید بشوند ، کم کم داشتم دیوانه می شدم ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی‌ و دوم ساعت نه و نیم تازه کلاسمان تمام شده بود ، آنتراکت بین دو کلاس بود که بابا زنگ زد ، پرسید کدام دانشکده هستم. پدرم خواست جلوی در دانشکده بروم ، تا دم در رسیدم پاهایم سست شد ، پدرم با لباس شخصی ولی با ماشین سپاه همراه پسر خاله ام که او هم پاسدار بود آمده بود. سلام و احوالپرسی کردیم ، پرسید : تا ساعت چند کلاس داری؟ گفتم : تا برسم خونه میشه ساعت هفت غروب. گفت : پس وسایلتو بردار بریم ، گفتم : کجا؟ بعد از کمی مکث با صدای لرزان گفت : حمید مجروح شده باید بریم دخترم. تا این رو گفت : چشمم تار شد ، دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم : یا فاطمه زهرا سلام الله علیها الان کجاست؟ حالش چطوره؟کجاش مجروح شده؟ پدرم دستم را گرفت و گفت : نگران نباش دخترم ، چیز خاصی نیست دست و پاهاش ترکش خورده، الان هم آوردنش ایران ، بیمارستان بقیه الله تهران بستریه. دلم می خواست از واقعیت فرار کنم ، پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است چیز مهمی نیست. به پدرم گفتم : خب اگه مجروحیتش زیاد جدی نیست من دو تا کلاس مهم دارم این ها رو برم بعد میام بریم تهران. پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند ، خط نگاهش را که دنبال کردم متوجه پسر خاله پدرم و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه می کردند و صحبت می کردند. صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت : نه دخترم باید بریم. تا اون لحظه درست به چشم های بابا نگاه نکرده بودم ، چشم هایش کاسه خون بود ، مشخص بود خیلی گریه کرده. با هزار جان کندن پرسیدم : اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگین. پدرم گفت : چیزی نیست دخترم ، یکی دو تا از رفقای حمید شهید شدن ، باید زود بریم ، تا این جمله را گفت تمام کتاب هایی که از زندگی شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد. حس کردم درحال ورود به یک دوره جدید هستم ، دوره ای که در آن حمید را ندارم ، دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن بشنوم. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی‌ و سوم سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم ، دوستانم متوجه عجله و اضطراب من شدند ، پرسیدند : چه خبره فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟ گفتم : هیچی حمید مجروح شده ، آوردنش تهران ، باید برم ؛ دوستانم پشت سر من آمدند ، کنار ماشین که رسیدیم پدرم متوجه آن ها شد. پدرم به همراه دوستانم به سمت دیگری رفت و با آن ها صحبت کرد ، با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می کنند. خواستم به سمتشان بروم ولی پدرم دستم را کشید که سوار ماشین شوم ، وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین بچه ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند و گریه می کردند. نمی توانستم نفس بکشم ، درست حس می کردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم ، بدنم بی حس شده بود ، فقط می توانستم پلک بزنم ، همه بدنم بی حرکت شده بود. بابا سر من را به سینه اش چسبانده بود و آرام گریه می کرد ، با زحمت زیاد پرسیدم : برای چی گریه می کنی بابا؟ مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش ، دورش می گردم ، اونقدر مراقبت می کنم تا حالش خوب بشه. پدرم با همان حالت گریه گفت : دخترم تو باید صبور باشی ، مگه خودتون دوتایی همین رو نمی خواستید؟ مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟ خودت نیومدی واسطه نشدی؟ نگفتی بذار بره؟ حالا باید صبر داشته باشی ، شما که برای این روزها آماده شده بودید. این حرف ها رو که شنیدم پیش خودم گفتم : تمام! حمید شهید شده! پسر خاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرف های پدرم خوانده ام ، گفت : عکس حمید رو برای بیمارستان لازم داریم. همه این حرف ها همان چیزهایی بود که سالها در کتاب های شهدای دفاع مقدس خوانده بودم ، همه چیز از یک مجروحیت جزئی و عکس برای بیمارستان و اینکه چیزی نشده شروع می شود ولی به مزار شهدا می رسد.😭 این بار همه چیز داشت برای من تکرار می شد ، اما نه در صفحات کتاب بلکه واقعی! داشتم از حمید جدا می شدم به همین سادگی! ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .