eitaa logo
Serratt
274 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
402 ویدیو
13 فایل
تماس با ما @Safire_Hosein 🌹🌹 لینک کانال صراط👇 https://eitaa.com/joinchat/2244214817Cb11fe83d45 🌹🌹 لینک کانال زندگی👇 https://eitaa.com/joinchat/286982176Ccabf1d34e4
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی‌ و دوم ساعت نه و نیم تازه کلاسمان تمام شده بود ، آنتراکت بین دو کلاس بود که بابا زنگ زد ، پرسید کدام دانشکده هستم. پدرم خواست جلوی در دانشکده بروم ، تا دم در رسیدم پاهایم سست شد ، پدرم با لباس شخصی ولی با ماشین سپاه همراه پسر خاله ام که او هم پاسدار بود آمده بود. سلام و احوالپرسی کردیم ، پرسید : تا ساعت چند کلاس داری؟ گفتم : تا برسم خونه میشه ساعت هفت غروب. گفت : پس وسایلتو بردار بریم ، گفتم : کجا؟ بعد از کمی مکث با صدای لرزان گفت : حمید مجروح شده باید بریم دخترم. تا این رو گفت : چشمم تار شد ، دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم : یا فاطمه زهرا سلام الله علیها الان کجاست؟ حالش چطوره؟کجاش مجروح شده؟ پدرم دستم را گرفت و گفت : نگران نباش دخترم ، چیز خاصی نیست دست و پاهاش ترکش خورده، الان هم آوردنش ایران ، بیمارستان بقیه الله تهران بستریه. دلم می خواست از واقعیت فرار کنم ، پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است چیز مهمی نیست. به پدرم گفتم : خب اگه مجروحیتش زیاد جدی نیست من دو تا کلاس مهم دارم این ها رو برم بعد میام بریم تهران. پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند ، خط نگاهش را که دنبال کردم متوجه پسر خاله پدرم و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه می کردند و صحبت می کردند. صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت : نه دخترم باید بریم. تا اون لحظه درست به چشم های بابا نگاه نکرده بودم ، چشم هایش کاسه خون بود ، مشخص بود خیلی گریه کرده. با هزار جان کندن پرسیدم : اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگین. پدرم گفت : چیزی نیست دخترم ، یکی دو تا از رفقای حمید شهید شدن ، باید زود بریم ، تا این جمله را گفت تمام کتاب هایی که از زندگی شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد. حس کردم درحال ورود به یک دوره جدید هستم ، دوره ای که در آن حمید را ندارم ، دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن بشنوم. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی‌ و سوم سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم ، دوستانم متوجه عجله و اضطراب من شدند ، پرسیدند : چه خبره فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟ گفتم : هیچی حمید مجروح شده ، آوردنش تهران ، باید برم ؛ دوستانم پشت سر من آمدند ، کنار ماشین که رسیدیم پدرم متوجه آن ها شد. پدرم به همراه دوستانم به سمت دیگری رفت و با آن ها صحبت کرد ، با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می کنند. خواستم به سمتشان بروم ولی پدرم دستم را کشید که سوار ماشین شوم ، وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین بچه ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند و گریه می کردند. نمی توانستم نفس بکشم ، درست حس می کردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم ، بدنم بی حس شده بود ، فقط می توانستم پلک بزنم ، همه بدنم بی حرکت شده بود. بابا سر من را به سینه اش چسبانده بود و آرام گریه می کرد ، با زحمت زیاد پرسیدم : برای چی گریه می کنی بابا؟ مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش ، دورش می گردم ، اونقدر مراقبت می کنم تا حالش خوب بشه. پدرم با همان حالت گریه گفت : دخترم تو باید صبور باشی ، مگه خودتون دوتایی همین رو نمی خواستید؟ مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟ خودت نیومدی واسطه نشدی؟ نگفتی بذار بره؟ حالا باید صبر داشته باشی ، شما که برای این روزها آماده شده بودید. این حرف ها رو که شنیدم پیش خودم گفتم : تمام! حمید شهید شده! پسر خاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرف های پدرم خوانده ام ، گفت : عکس حمید رو برای بیمارستان لازم داریم. همه این حرف ها همان چیزهایی بود که سالها در کتاب های شهدای دفاع مقدس خوانده بودم ، همه چیز از یک مجروحیت جزئی و عکس برای بیمارستان و اینکه چیزی نشده شروع می شود ولی به مزار شهدا می رسد.😭 این بار همه چیز داشت برای من تکرار می شد ، اما نه در صفحات کتاب بلکه واقعی! داشتم از حمید جدا می شدم به همین سادگی! ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .