.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی و دوم
ساعت نه و نیم تازه کلاسمان تمام شده بود ، آنتراکت بین دو کلاس بود که بابا زنگ زد ، پرسید کدام دانشکده هستم.
پدرم خواست جلوی در دانشکده بروم ، تا دم در رسیدم پاهایم سست شد ، پدرم با لباس شخصی ولی با ماشین سپاه همراه پسر خاله ام که او هم پاسدار بود آمده بود.
سلام و احوالپرسی کردیم ، پرسید : تا ساعت چند کلاس داری؟ گفتم : تا برسم خونه میشه ساعت هفت غروب.
گفت : پس وسایلتو بردار بریم ، گفتم : کجا؟ بعد از کمی مکث با صدای لرزان گفت : حمید مجروح شده باید بریم دخترم.
تا این رو گفت : چشمم تار شد ، دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم : یا فاطمه زهرا سلام الله علیها الان کجاست؟ حالش چطوره؟کجاش مجروح شده؟
پدرم دستم را گرفت و گفت : نگران نباش دخترم ، چیز خاصی نیست دست و پاهاش ترکش خورده، الان هم آوردنش ایران ، بیمارستان بقیه الله تهران بستریه.
دلم می خواست از واقعیت فرار کنم ، پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است چیز مهمی نیست.
به پدرم گفتم : خب اگه مجروحیتش زیاد جدی نیست من دو تا کلاس مهم دارم این ها رو برم بعد میام بریم تهران.
پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند ، خط نگاهش را که دنبال کردم متوجه پسر خاله پدرم و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه می کردند و صحبت می کردند.
صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت : نه دخترم باید بریم.
تا اون لحظه درست به چشم های بابا نگاه نکرده بودم ، چشم هایش کاسه خون بود ، مشخص بود خیلی گریه کرده.
با هزار جان کندن پرسیدم : اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگین.
پدرم گفت : چیزی نیست دخترم ، یکی دو تا از رفقای حمید شهید شدن ، باید زود بریم ، تا این جمله را گفت تمام کتاب هایی که از زندگی شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد.
حس کردم درحال ورود به یک دوره جدید هستم ، دوره ای که در آن حمید را ندارم ، دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن بشنوم.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی و سوم
سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم ، دوستانم متوجه عجله و اضطراب من شدند ، پرسیدند : چه خبره فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟
گفتم : هیچی حمید مجروح شده ، آوردنش تهران ، باید برم ؛ دوستانم پشت سر من آمدند ، کنار ماشین که رسیدیم پدرم متوجه آن ها شد.
پدرم به همراه دوستانم به سمت دیگری رفت و با آن ها صحبت کرد ، با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می کنند.
خواستم به سمتشان بروم ولی پدرم دستم را کشید که سوار ماشین شوم ، وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین بچه ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند و گریه می کردند.
نمی توانستم نفس بکشم ، درست حس می کردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم ، بدنم بی حس شده بود ، فقط می توانستم پلک بزنم ، همه بدنم بی حرکت شده بود.
بابا سر من را به سینه اش چسبانده بود و آرام گریه می کرد ، با زحمت زیاد پرسیدم : برای چی گریه می کنی بابا؟
مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش ، دورش می گردم ، اونقدر مراقبت می کنم تا حالش خوب بشه.
پدرم با همان حالت گریه گفت : دخترم تو باید صبور باشی ، مگه خودتون دوتایی همین رو نمی خواستید؟
مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟ خودت نیومدی واسطه نشدی؟ نگفتی بذار بره؟ حالا باید صبر داشته باشی ، شما که برای این روزها آماده شده بودید.
این حرف ها رو که شنیدم پیش خودم گفتم : تمام! حمید شهید شده!
پسر خاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرف های پدرم خوانده ام ، گفت : عکس حمید رو برای بیمارستان لازم داریم.
همه این حرف ها همان چیزهایی بود که سالها در کتاب های شهدای دفاع مقدس خوانده بودم ، همه چیز از یک مجروحیت جزئی و عکس برای بیمارستان و اینکه چیزی نشده شروع می شود ولی به مزار شهدا می رسد.😭
این بار همه چیز داشت برای من تکرار می شد ، اما نه در صفحات کتاب بلکه واقعی! داشتم از حمید جدا می شدم به همین سادگی!
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.