.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی و سوم
سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم ، دوستانم متوجه عجله و اضطراب من شدند ، پرسیدند : چه خبره فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟
گفتم : هیچی حمید مجروح شده ، آوردنش تهران ، باید برم ؛ دوستانم پشت سر من آمدند ، کنار ماشین که رسیدیم پدرم متوجه آن ها شد.
پدرم به همراه دوستانم به سمت دیگری رفت و با آن ها صحبت کرد ، با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می کنند.
خواستم به سمتشان بروم ولی پدرم دستم را کشید که سوار ماشین شوم ، وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین بچه ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند و گریه می کردند.
نمی توانستم نفس بکشم ، درست حس می کردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم ، بدنم بی حس شده بود ، فقط می توانستم پلک بزنم ، همه بدنم بی حرکت شده بود.
بابا سر من را به سینه اش چسبانده بود و آرام گریه می کرد ، با زحمت زیاد پرسیدم : برای چی گریه می کنی بابا؟
مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش ، دورش می گردم ، اونقدر مراقبت می کنم تا حالش خوب بشه.
پدرم با همان حالت گریه گفت : دخترم تو باید صبور باشی ، مگه خودتون دوتایی همین رو نمی خواستید؟
مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟ خودت نیومدی واسطه نشدی؟ نگفتی بذار بره؟ حالا باید صبر داشته باشی ، شما که برای این روزها آماده شده بودید.
این حرف ها رو که شنیدم پیش خودم گفتم : تمام! حمید شهید شده!
پسر خاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرف های پدرم خوانده ام ، گفت : عکس حمید رو برای بیمارستان لازم داریم.
همه این حرف ها همان چیزهایی بود که سالها در کتاب های شهدای دفاع مقدس خوانده بودم ، همه چیز از یک مجروحیت جزئی و عکس برای بیمارستان و اینکه چیزی نشده شروع می شود ولی به مزار شهدا می رسد.😭
این بار همه چیز داشت برای من تکرار می شد ، اما نه در صفحات کتاب بلکه واقعی! داشتم از حمید جدا می شدم به همین سادگی!
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
02.Baqara.269.mp3
1.95M
🌹🌹 تفسیر قرآن کریم 269
سوره بقره
استاد قرائتی
اللهم عجل لولیک الفرج
@serratt
.
14031114_بیانات_رهبر_انقلاب_در_دیدار_شرکتکنندگان_در_مسابقات_بینالمللی.mp3
31.12M
🌹🌹بسم الله الرحمن الرحیم
صوت کامل بیانات رهبر انقلاب اسلامی در جمع شرکتکنندگان در چهلویکمین دوره مسابقات بینالمللی قرآن.
۱۴۰۳/۱۱/۱۴
اللهم عجل لولیک الفرج
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی و چهارم
رفتیم خانه بابا ، نمی توانستم راه بروم ، روی پله ها نشستم ، با صدای بلند گریه می کردم ؛ گفتم : حمید تو رو خدا ، تو رو به حضرت زهرا سلام الله علیها از در بیا داخل ، بگو که همه چی دروغه ، بگو که دوباره برمی گردی.
این جمله را تکرار می کردم و گریه می کردم ، داداشم خبر نداشت ، تا خبر را شنید شوکه شد ، مادرم با گریه من را بغل کرد ، پرسیدم : حمید من شهید شده مامان؟
مامان سکوت کرد ، این سکوت دنیایی از حرف داشت ، گفتم : خدا از عمر من بردار ، حمید فقط پلک بزنه ، دیگه هیچی نمی خوام ، مادرم من را محکم تر بغل کرد و گفت : آروم باش دخترم.
نفسم بالا نمی آمد ، من را کشان کشان به داخل اتاق بردند ، روی مبل نشستم ، همه دور من نشستند و گریه می کردند.
گفتم : برای چی گریه می کنید؟ باور کنید دروغه! من سه روز پیش با حمیدم حرف زدم ، گفته بهم زنگ می زنه.
حالت شوک زدگی بدی داشتم ، با همه وجودم می خواستم کاری کنم که این حرف ها را باور نکنم ، هق هق می کردم ، ولی گریه نه!
مادرم خیلی نگرانم شده بود ، به پدرم گفت : بریم خونه عمه ، اینجا بمونیم فرزانه دق می کنه!
درست بعد از اینکه من با حمید برای آخرین بار صحبت کرده بودم یعنی چهارشنبه حدود ساعت یازده شب ، به خط دشمن زده بودند.
ماموریت جعفر طیار ، عملیات نصر ، منطقه العیس سوریه ، جنوب غربی حلب که مشهور است به منطقه خضراء.
در همان عملیات همرزمان حمید یعنی زکریا شیری و الیاس چگینی شهید شدند ، چون بدن مطهرشان زیر آوار یک ساختمان مانده بود نیروها نتوانستند پیکرشان را به عقب برگردانند ، برای همین پیکر این دو شهید مدافع حرم قزوینی کنار حضرت زینب سلام الله علیها ماند.
پاهای حمید روی تله انفجاری رفته بود و متلاشی شده بود ، تمام بدنش ترکش خورده بود ، به آرزویش رسیده بود و شبیه حضرت عباس علیه السلام دست و پاهایش را برای دفاع از حریم حرم داده بود.
به یکی از همراهانش گفته بود من را ببرید عقب که پیکرم دست دشمن نیفتد ، گفته بودند : حمید جان چیزی نیست ، توخونه میشی ، فعلا شرایطش نیست که عقب برگردیم.
حمید گفته بود : اگه نمی شه فقط یه دست یا فقط یه پای منو ببرید به مادرم و به خانومم نشون بدید ، اونها منتظرند.
همسنگرهایش با چند چفیه پاهایش را بسته بودند ولی خونش بند نمی آمده ، حمید را با همان حال در دل شب به یک نفربر رسانده بودند.
لحظه حرکت دشمن نفربر را هم زده بود ، ولی خدا می خواست که پیکر حمید برگردد ، داخل نفربر دو تا از رفقایش نشسته بودند ، حمید هنوز جان داشت مدام می گفت : ببخشید خونم روی لباسهای شما می ریزه حلالم کنید.
رفقایش می گویند لحظات آخر ذکر لبهایش یا صاحب الزمان بود ، شدت خونریزی به حدی زیاد بوده که حمید بین راه شهید می شود.😭
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی و پنجم
از پنج شنبه خبر به خیلی ها رسیده بود ، ولی خانواده من و خانواده حمید خبر نداشتند ، به خانه عمه که رسیدیم کوچه و حیاط غلغله بود ، پر شده بود از فامیل و دوست و آشنا.
دیدن عکس های شوهرم ، حمیدی که من چند روز پیش داخل همین حیاط تلفنی با او صحبت کرده بودم برایم خیلی سخت بود.
از بین جمعیت که می گذشتم صدای اطرافیان که با ترحم می گفتند : آخی ، خانمش اومد! جگرم را آتش می زد ، دستم را به دیوار گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
عمه شیون می کرد ، بغلش کردم ، عمه بوی حمیدم را می داد ، بابا هم آمد ، هر دوی ما را بغل کرده بود ، سه تایی داشتیم گریه می کردیم ، فقط صدای گریه ما سه نفر می آمد ، گویی همه صداها در صدای گریه ما گم شده بود.
فکر می کردم شنیدن خبر شهادت حمید سخت ترین اتفاق زندگی من است ولی اینطور نبود! سختی هایی به سراغم آمد که هر کدامشان وجودم را ویران کرد.
سختی هایی که هزار بار مصیبت بارتر از خبر شهادتش بود ، گفتند فرزانه را ببرید خانه تا وصیت نامه حمید را بیاورد ، این ها چیزهایی بود که مرا خرد کرد.
روز اولی که خبر شهادت حمید را شنیده بودم باید به خانه مشترکمان می رفتم ، خانه ای که هنوز لباس های حمید همان طوری خودش آویزان کرده بود دست نخورده مانده بود.
در را باز کردم یاد روزی افتادم که همان جا ایستاده بودم و دور تا دور خانه را بدون حمید دیده بودم ، روزی که در را به همه خاطرات بدون حمید بستم ولی حالا بدون حمید به همان خانه برگشته بودم ، در و دیوار خانه با من گریه می کرد.
ساعت از کار افتاده بود ، لامپ ها سوخته بود ، انگار این خانه هم فهمیده بود خانه خراب شده ام! به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم ، همان قرآنی که وصیت نامه ها را به امانت بین صفحات آن گذاشته بودم.
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود! تمام آن دقایق این بیت شعر در سرم می چرخید و باور نمی کردم که هنوز زنده ام ، به معنای واقعی کلمه پیر شدم تا از خانه بیرون بیایم.
وقتی گفتند : برویم پیکر حمید را ببینیم یاد قراری که با دلم گذاشته بودم افتادم ؛ دلم نمی خواست پیکر حمید برگردد ، منتظر پیکر نبودم پیش خودم گفته بودم : یا حمیدم سالم از این ماموریت برمی گرده ، یا اگه شهید شد برای همیشه بمونه پیش حضرت زینب سلام الله علیها.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.