.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی
به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و چهاردهم
صدای اذان که بلند شد حمید همانجا داخل آشپزخانه مشغول وضو گرفتن شد ، نمی دانم چرا این حس عجیب در وجودم ریشه کرده بود که دلم می خواست همه حرکت هایش را مو به مو حفظ کنم.
دوست داشتم ساعت ها وقت داشتیم ، رفتار و حرفهایش را به خاطر می سپردم ، حتی حالت چهره اش ، خطوط صورتش ، چشم های نجیب و زیبایش ، پیچ و تاب موهای پریشانش ، محاسن مرتب و شانه کرده اش ، همه چیز آن ساعت ها درست یادم مانده است.
نماز خواندنش ، خنده هایش ، حتی وقتی بعد از نماز روی سجاده نشسته بودم و حمید با همه محبتش دستی روی سرم کشید و گفت : قبول باشه خانمی! بعد هم مثل همیشه مشغول ذکر گفتن شد ، کم پیش می آمد تسبیح دست بگیرد ، معمولا با بند انگشت ذکرها را می شمرد.
وقتی هم که ذکر می گفت بند انگشتش را فشار می داد ، همیشه برایم عجیب بود که چرا موقع ذکر گفتن این همه انگشتش را فشار می دهد.
فرصت را غنیمت شمردم و علت این کارش را پرسیدم ؛ انگشت هایش را مقابل صورتش گرفت و گفت : برای این که میخوام این انگشت ها روز قیامت یادشون باشه ، گواه باشن که من توی این دنیا با این دست ها زیاد ذکر گفتم.
به شوخی گفتم : حمید بسه دیگه این همه ذکر گفتی ، دست از سر خدا بردار ، فرشته ها خسته شدند از بس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتند.
جواب داد : هر آدمی برای روز قیامت صندوقچه ای داره ، هر ذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفار میکنه و ذکر میگه.
از این حرف حرصم دراومد ، لباسش رو کشیدم و گفتم : تو آخه این همه حوری می خوای چکار؟ حمید اگه بیام اون دنیا ببینم رفتی سراغ حوریا پوستت رو می کَنم! کاری می کنم که از بهشت بندازنت بیرون.
حمید شیطنت گل کرد و گفت : ما مردها بهشت هم که بریم از دست شما زن ها خلاص نمی شیم ، اونجا هم آسایش نداریم.
تا این را گفت ابروهایم را در هم کشیدم و با حالت قهر سرم را از سمت حمید برگرداندم ، حمید که این حال من را دید صدای خنده اش بلند شد و گفت : شوخی کردم خانوم.
حمید گفت : میدونی که ناراحتی بین زن و شوهر نباید طول بکشه چون خدا ناراحت میشه ، قول میدم اونجا هم فقط تو رو انتخاب کنم ، تو که نباشی من توی بهشت هم آسایش ندارم ، بهشت میشه جهنم.
سفره را که پهن کردیم حمید از روی هیجانی که داشت نتوانست چیز زیادی بخورد ، ساعت های آخر از ذوق رفتن هیجان خاصی داشت ؛ بر خلاف ذوق و شوق حمید ، من استرس داشتم ، دعا دعا می کردم و منتظر بودم گوشی حمید زنگ بخورد و بگویند فعلا سفرش کنسل شده است ، ولی خبری نبود.
چون اوضاع روحی عمه و پدر حمید خوب نبود از آنجا زود بلند شدیم ، موقع خداحافظی عمه کمی گردو داد تا با کشمش داخل ساک حمید بگذارم.
حمید پدر و مادرش را که تا دم در آمده بودند به آغوش کشید ، از در که بیرون آمدیم پشت سر ما آب ریختند ، کاری که من در طول این چند سال هر روز صبح موقع رفتن حمید انجام می دادم و پشت سرش آب می ریختم تا سالم برگردد.
ادامه دارد....
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی
به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و پانزدهم
سر بستن وسایل حمید کلی بحث داشتیم ، می خواستم وسایلش را داخل چمدان تک نفره چرخ دار بچینم ، کلی لباس و وسیله شخصی ردیف کردم.
همین که داخل چمدان چیدم حمید آمد و دانه دانه برداشت قایم کرد یا پشت مبل ها می انداخت ، برایش بیسکوییت خریده بودم ، گفت بیسکوییت این مدلی دوست ندارم.
به شوخی و جدی گفت : چه خبره این همه لباس و وسایل و خوراکی ، به خدا فردا همکارای من یدونه لباس انداختن داخل یه نایلون اومدن ، اون وقت من باید با چمدان و عینک دودی برم بهم بخندن ؛ من با چمدان نمی رم! وسایلم رو داخل ساک بچین.
فقط یک ساک داشت ، آن هم برای باشگاه کاراته اش بود ، گفتم : ساک به این کوچکی ، چطور این همه وسایل جا کنم؟!
بالاخره من را مجاب کرد بی خیال چمدان شوم ، با این که ساک خیلی جمع و جور بود همه وسایل را چیدم الا همان بیسکوییت ها.
از بین همه وسایلی که گذاشته بودم حمید فقط از قرآن جیبی خوشش آمد ، قرآن کوچکی که همراه با معنی بود ، گفت : این قرآن به همه وسایلی که چیدی می ارزه.
شماره تماس خودم ، پدر و مادرش و پدرم را داخل یک کاغذ نوشتم و بین وسایلش گذاشتم که اگر نیاز شد خودش یا همکارانش با ما در ارتباط باشند.
برایش یک مسواک جدید قرمز رنگ گذاشتم ، می خواست مسواک سبز رنگ قبلی را داخل سطل آشغال بیندازد ، از دستش گرفتم و گفتم : بذار یادگاری بمونه!
حمید من را نگاه کرد و لبخند زد ، انگار یک چیزهایی هم به دل حمید و هم دل من برات شده بود.
ساک را که چیدم برایش حنا درست کردم ، گفتم : حمید من نمی دونم تو کی میری و چه موقعی عملیات داری ، می خوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنا میذاشتن ، امشب برات حنا بندون بگیرم.
با تعجب از من پرسید : حنا برای چی؟
گفتم : ان شاءالله سالم برگشتی که هیچ ولی اگر قسمت این بود شهید بشی من الان خودم برات حنا بندون می گیرم که فردای شهادت بسه روز عروسیت ، روز خوش بختی و عاقبت بخیری تو بهترین روز برای هر دوتامونه.
ادامه دارد....
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
02.Baqara.260.mp3
1.74M
🌹🌹 تفسیر قرآن کریم 260
سوره بقره
استاد قرائتی
اللهم عجل لولیک الفرج
@serratt
.
4_5850508531106584040.mp3
16.4M
🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم
✅صوت کامل بیانات رهبر انقلاب دیدار دانشآموزان و دانشجویان.
۱۴۰۳/۰۸/۱۲
اللهم عجل لولیک الفرج
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی
به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و شانزدهم
روی مبل کنار بخاری سمت چپ ویترین داخل پذیرایی نشست ، پارچه سفیدی رویش انداختم ، روزنامه زیر پاهایش گذاشتم ، نیت کردم و روی موها و محاسن و پاهایش حنا گذاشتم.
در همان حالت که حنا روی سرش بود دوربین موبایلم را روشن کردم و گفتم : حمید صحبت کن ؛ برای من و برای پدر مادرهامون.
گفت : نمی تونم زحمات پدر و مادرم رو جبران کنم ؛ دنبال جمله می گشت ، به شوخی گفتم : حمید یک دقیقه بیشتر وقت نداری ، زود باش!
ادامه داد : پدر و مادر شما هم که خیلی به من لطف کردند ، بزرگترین لطفشون هم این که دخترشون رو در اختیار من گذاشتند.
حمید خطاب به من گفت : خود تو هم که عزیز دل مایی ، فعلا علی الحساب میذارم امانت پیش پدر و مادرت تا برم و برگردم ان شاءالله.
این اواخر همیشه می گفت : از دایی خجالت می کشم ، چون هر ماموریتی میشه تو باید بری اون جا ، الان میگن این عروس شده ولی همش خونه پدرشه!
بعد از ثبت لحظات حنابندان ، روسری سر کردم و دوتایی کلی با هم عکس سلفی گرفتیم ، به من گفت : فرزانه اگر برنگشتم خاطراتمون رو حتما یک جایی ثبت کن.
انگار چیزهایی هم به دل حمید هم به دل من برات شده بود ، گفتم : نمی دونم شاید این کار رو کردم ، ولی واقعا حوصله نوشتن ندارم.
وقتی دید حس و حال نوشتن ندارم نگاهش را سمت طاقچه به کاست های خالی کنار ضبط صوت برگرداند و گفت : توی همین کاست ها ضبط کن.
این نوارهای کاست خالی را حمید در دوره راهنمایی برای مسابقات شعر جایزه گرفته بود.
ناخودآگاه مداحی حاج محمود کریمی که آن روزها روی زبانم افتاده بود را زیر لب زمزمه کردم ، همان مداحی که روضه وداع حضرت زینب سلام الله علیها از امام حسین است.
کجا می خوای بری؟ چرا منو نمی بری؟ این دم آخری ، چقدر شبیه مادری ...
همین مداحی رو با کمی تغییرات برای حمید خواندم : حمید کجا می خوای بری؟ حمید نمیشه که نری؟ حمید منم با خودت ببر ، حمید چقدر شبیه مادری ...
ادامه دارد....
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی
به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و هفدهم
ساعت یازده شب حمید با همکارش رفتند واکسن آنفولانزا بزنند ، وقتی برگشت همه چیز را با هم هماهنگ کردیم.
شانزده هزار تومان برای پول شهریه باید به حساب دانشگاهش می ریختم ، از واحدهای مقطع لیسانسش فقط سه واحد مانده بود ، این سه واحد را قبلا برداشته بود ولی به خاطر ماموریت نتوانسته بود بخواند.
بعضی از دوستانش گفته بودند : چون ماموریت بودی و نرسیدی بخونی بهت تقلب می رسونیم ؛ ولی حمید قبول نکرده بود.
اعتقاد داشت چون این مدرک می تواند روی حقوقش اثر بگذارد باید همه درس هایش را با تلاش خودش قبول شود تا حقوقش شبهه ناک نباشد ، قرار شد هزینه شهریه را واریز کنم تا وقتی حمید برگشت بتواند امتحان بدهد و درسش را تمام کند.
هشتاد هزار تومان از پول سپاه دست حمید مانده بود به من سفارش کرد حتما دست پدرم برسانم تا به سپاه برگرداند.
در مورد خانه سازمانی هم که قرار بود به ما بدهند از حمید پرسیدم : اگه تا تو برگشتی خونه رو تحویل دادن چه کار کنیم؟
گفت : بعید می دونم خونه رو تا اون موقع تحویل بدن ، اگر تحویل دادن شما فقط وسایل رو ببرید ، خودم وقتی برگشتم خونه رو رنگ می زنم ، بعد با هم وسایل رو می چینیم.
از ذوق خانه جدید از چند هفته قبل کلی اسکاچ و مواد شوینده گرفته بودم که برویم خانه سازمانی ، غافل از این که این خانه آخرین خانه زمینی مشترک من و حمید میشود!
ادامه دارد....
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
02.Baqara.261.mp3
1.71M
🌹🌹 تفسیر قرآن کریم 261
سوره بقره
استاد قرائتی
اللهم عجل لولیک الفرج
@serratt
.
14030817_46367_64k (1).mp3
14.78M
🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم
✅ صوت کامل بیانات رهبر انقلاب اسلامی در دیدار اعضای مجلس خبرگان رهبری.
۱۴۰۳/۰۸/۱۷
اللهم عجل لولیک الفرج
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی
به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و هجدهم
ساعت دوازده بود که حمید خوابید ، باید ساعت پنج به پادگان می رسید برای همین گوشی را روی ساعت چهار و بیست دقیقه تنظیم کردم.
حمید راحت خوابید ولی من اصلا نتوانستم بخوابم ، با همان نور کم ماه که از پنجره می تابید به صورتش خیره شدم و در سکوت کامل کلی گریه کردم.
متکا خیس شده بود ، اصلا یکجا بند نمی شدم ، دورتا دور اتاق راه می رفتم و ذکر می گفتم ، دوباره کنار حمید می نشستم.
دنبال یکسری فرضیات برای نرفتنش می گشتم ، منطق و احساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود.
پیش خودم گفتم شاید وقتی بلند شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد ، ولی ته دلم راضی نبودم یک مو از سر حمید کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند ، به خودم تلقین می کردم مثل همه ماموریت ها ان شاءالله این بار هم سالم برمی گردد.
یک ساعت مانده به اذان صبح بیدارش کردم ، مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم ، تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد ، گفتم : حمید بشین بخور تا دیر نشده.
نمی تونستم یک جا بند باشم ، می ترسیدم چشم در چشم شویم دوباره دلش را با گریه هایم بلرزانم.
سر سفره که نشست گفت : آخرین صبحانه رو با من نمی خوری؟!
دلم خیلی گرفت ، گوشم حرفش را شنیده بود اما مغزم انکارش می کرد ، آشپزخانه دور سرم می چرخید ، با بغض گفتم : چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!
گفت : کاش می شد صداتو ضبط می کردم با خودم می بردم که دلم کمتر تنگ بشه.
گفتم : قرار گذاشتيم هر کجا که تونستی زنگ بزنی ، من هر روز منتظر تماس می مونم.
کنارش نشستم ، خودش لقمه درست می کرد و به من می داد ، برق خاصی در نگاهش بود ، گفتم : حمید به حرم حضرت زینب سلام الله علیها رسیدی ویژه منو دعا کن.
گفت : چشم عزیزم ، اونجا که برسم حتما به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود ، میگم فرزانه پای زندگی ایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم.
میگم وقت هایی که چشمات خیس بود و می پرسیدم چرا گریه کردی حرفی نمی زدی ، دور از چشم من گریه می کردی که اراده من ضعیف نشه.
ادامه دارد....
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.