📣📣📣📣📣📣
توشه ای برای شب های قدر🌹
در جود و کرم دست خدا هست حسن(ع)🌹
دست همه راوقت عطا بست حسن(ع)🌹
نـومید نگـردد کـسی از درگـه او🌹
زیرا کـه کـریم اهل بیت است حسن(ع)🌹
🌹🌹🌹
بزرگواران جهت هرچه بهتر برگزارشدن مراسمات ماه مبارک رمضان ،)وشب های قدر وشهادت آقاامام علی (ع) به کمک شمادوستان نیازمندیم .
*این مراسمات درهییت های حضرت ام البنین(س)وحضرت رقیه(س)هرساله برگزارمی شود وبه نیت شهدادفاع مقدس ،شهدای مدافعان حرم ،شهدای جانبازگروه وسلامتی جانبازان گروه حضرت زینب(س)واعضای محترم گروه است*🌹
شماره حساب جهت واریزکمکهای نقدی: 6037997362988074🌹برای سه شب قدر🌹🌹
🌹شاه بی لشکری و من به فدایت بشوم..😭
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهل_و_نهم9⃣4⃣
ساعت چهار بود که فاطمه هم رسید خونه ما.
بابا سر کار بود و هشت شب میومد.
علیم که از هفته آخر شهریور برگشته تهران.
فاطمه رو صدا زدم توی اتاق و بهش گفتم ماجرا چیه.
فاطی: اوه فائزه بخدا من شنبه امتحان تاریخ دارم😔
_کتابتو بیار همونجا بخون😁
فاطی: مامانم اینا رو چیکار کنم😵
_میزنگم علی میگم بزنگه راضیشون کنه😐
فاطی: مامانت اینا رو میخوای چیکار کنی😱
_تو باید راضیشون کنی😌
فاطی: اصلا علی رو کی راضی کنه😣
_اه تو چرا این قدر آیه یاس میخونی😡 اصلا نمیخواد بیای😡
فاطی: اه بابا ببخشید😞 من میرم مامانتو راضی کنم تو بزنگ علی.
فاطمه رفت تو آشپزخونه پیش مامان باهاش حرف بزنه منم سریع زنگیدم علی.
با کلی خواهش راضیش کردم مامان بابای فاطمه رو راضی کنه😁
و کلیم سفارش کردم که محمد نفهمه میخوام برم. میخواستم غافلگیرش کنم😍
فاطمه بالاخره مامان رو راضی کرد علیم مامان اونو😊چند ساعته همه کارامونو کردیم و به ریحانه خبردادیم که ماهم همسفرشونیم.
ساعت نزدیک یازده شب بود که از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم پاساژ ستاره تا یه هدیه کوچیک برای محمد بگیرم.
واقعا وقت نداشتم بیشتر از این😔
ساعت دوازده ریحانه اینا اومدن دنبالمون.
مامان و آبجیش جلو و ما سه تاهم عقب نشستیم. تکون خوردنای ماشین مثل گهواره بود برام. نفهمیدم کی خوابم برد☺️
صبح تقریبا ساعت ۱۰ و نیم صبح بود که با تکونای دست ریحانه بلند شدم.
طبق معمول همه مسافرتا کسی منو برای نماز صبح بیدار نکرده بود😣
ورودی شهر قم بودیم.
همه خاطرات برام زنده شد...چند ماه پیش وقتی داشتم میومدم اینجا فائزه ی الان نبودم... خیلی فرق داشتم... چند روز بعدشم که رفتم قلبمو اینجا جا گذاشتم... و امروز برگشتم به شهری که میدونم محمدم داره توش نفس میکشه...
تابلوی سبزی جلوی چشمام نقش بست که بالاش نوشته بود *حرم مطهر* و پایینشم *جمکران*
داشتیم میرفتیم حرم... حرم... خدای من... پیش بی بی معصومه که محمد رو از برکتش دارم..
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_پنجاه0⃣5⃣
رسیدیم رو به روی حرم😍
همون لحظه داشت بارون میومد...
شیشه ماشینو کشیدم پایین و دستمو گرفتم زیر بارون... برخورد قطره های بارون با سطح دستم حس خوبی داشت...
همه از ماشین پیاده شدیم و وارد حرم شدیم😊
رو به روی ورودی حرم و رو به گنبد که قرار گرفتم اشکام ناخداگاه ریخت😭
چند ماه پیش همینجا بود که دوتا چشم عسلی منو اسیر خودش کرد... سرنوشت من از حرم شما رقم خورد بی بی...
رفتیم داخل و زیارت کردیم.
دو رکعت نماز زیارت خوندیم و اومدیم روی صحن حرم نشستیم.
گفتم که میخوام برم و در حوزه یا در خونشون محمد رو غافلگیر کنم😍
عزم رفتن که کردم مامان ریحانه سوییچ ماشین رو از آبجیش گرفت و مجبورم کرد با ماشین برم.
بقیه هم قرار شد تا شب حرم بمونن.
سوار ماشین ریحانه اینا شدم و با یه بسم الله حرکت کردم.
با جی پی اس گوشیم تونستم مسیرایی که میخوامو پیدا کنم.
دیگه الان کاملا داخل خیابون چهارمردان قم بودم.
حوزه محمد اینا اینجاست.😊
یه حس خاصی داشتم... اصلا قابل وصف نبود😍
دیدمممم اخ جوووون حوزه شونو دیدمممم😍
*مدرسه علمیه امام عصر*
ماشینو نزدیک در حوزه پارک کردم و به محمد زنگ زدم.
دومین بوق برداشت😊
محمد: سلام بر فرمانده قلب من❤️
_سلام بر سرباز وظیفه 😭
محمد: حالا ما شدیم سرباز وظیفه... باشه فائزه خانم دستت درد نکنه😁
_شما سرداری آقامحمد😍
محمد: اخ الهی من فدای این قلب مهربون فرماندم بشم.
_محمد الان کجایی؟
محمد: اووووووم یعنی چی کجام؟
_وااای خنگ خدا😁یعنی الان حوزه ای خونه ای کلا کجایی؟
محمد: اوووم من الان از سر کلاس فقه اومدم بیرون و دارم میرم از در حوزه بیرون
تا این حرفو زد از ورودی حوزه اومد بیرون سرمو خم کردم تا نشناستم😱
_عه اهان. محمد شرمنده من دوباره بهت میزنگم الان نمیتونم صحبت کنم. یاعلی
محمد: عه😳 خب باشه. پس خدانگهدارت گلم😐
گوشیو قطع کردم و آروم پشت سر محمد راه افتادم. برخلاف تصورم ماشین نیاورده بود و داشت پیاده میرفت😊
اخ الهی من قربون آقام بشم که این قدر سربه زیر و متینه😍
میخواستم برم بوق بزنم پشت سرش و اذیتش کنم که یهو یه ماشین آخرین مدل سبقت گرفت و دقیقا پشت سر محمد ایستاد😳
شروع کرد به بوق زدن🚨 محمد بی اعتنا رد شد... دوباره پشت سر محمد حرکت کرد و دوباره بوق زد... منم پشت ماشین میرفتم...
یهو یه دختره چادری از ماشین اومد بیرون و صدا زد : جوااااد😶
اسمشو که صدا زد محمد برگشت و وقتی دختره رو دید رفت و روی صندلی جلوی ماشین نشست و رفت....
احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد... دست و پاهام حرکت نداشت...
صدای بوق ماشینای پشت سرم منو وادار کرد حرکت کنم...😔
#ادامه_دارد...
❤🍃
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_پنجاه_و_یکم1⃣5⃣
ناخداگاه پشت سر ماشین حرک کردم و شروع کردم به تعقیبشون...
من محمدو خوب میشناسم... اون اصلا این جور آدمی نیست... محمد با همه فرق داره... من بهش شک ندارم بخدا... فقط نمیدونم چرا حالم اینجوری خراب شده... خدایا کمکم کن... کنار یه پارک ماشینو پارک کرد.
اول محمد پیاده شد و بعدم اون دختره... بارون شدتش بیشتر شده بود... دختره از من قدش بلندتر بود... نههههههه😭لعنتی نرو😭 باهاش زیر بارون قدم نزن😭من حسرت اینو دارم کنار شوهرم زیر بارون قدم بزنم اون وقت الان اون دختره کنارشه😭
سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین و زار زدم... گریه کردم تا میتونستم....😭
خسته شده بودم از کل دنیا....
من اصلا به محمد شک ندارم... بهش اعتماد کامل دارم... ولی نسبت به این دختره حس بدی دارم... ذهنم برگشت به چند وقت پیش...
به روز تولدش...
سیزدهم مهر بود...
خیلی دوس داشتم کنارش باشم ولی خب نمیشد... براش یه انگشتر عقیق گرفتم و پست کردم...
اون شب تا صبح تلفنی حرف زدیم... اون شب بهم قول داد هیچ وقت تو زندگی بهم دروغ نگه... قول داد....حالا وقتشه که امتحان بشه...
گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم... داشتم نگاهش میکردم.... از دختره فاصله گرفت و جواب داد... محمد: سلام خانمم😍
_سلام. کجایی؟
محمد: بازم خوبه جواب سلاممو دادی ها😁 پارکم عزیزدلم
_با کی رفتی پارک؟
محمد مکث کرد و بعد گفت: با حمزه اومدم.
اون لحظه بود که کل دنیا رو سرم آوار شد... دروغ گفت... محمد به من دروغ گفت... خدایا باورم نمیشه... اشکام بی اختیار دوباره جاری شد...
محمد: الووو فائزه کوشی😁
_هیچی همینجام. کاردارم. یاعلی
و دیگه منتظر نموندم اون خدافظی کنه و گوشی رو قطع کرد... چهار بار زنگ زد ولی جواب ندادم... یه پیام بهم داد *فائزه صدات از همون اول بغض داشت آخرشم که گریه شدی... سردم حرف میزدی باهام... تورو خدا با دل من اینجوری نکن... حالت خوب شد بزار زنگ بزنم صحبت کنیم خانومم. دوست دارم.یاعلی*
پیام و خوندم و شدت اشکام بیشتر شد...😭
محمد یه چیزی به دختره گفت و داشت میرفت که دختره دویید دنبالش... یه چیزی رو از رو گوشیش نشون محمد داد... یهو گوشیم زنگ خورد... چقدر شماره آشنا بود...
با صدای پر از بغض گفتم : الوووو
یهو صدای خورد شدن توی گوشم پیچید.
محمد گوشی دختره رو پرت کرد رو زمین.... نکنه زنگ زده بود من... چرا... این دختره کیه... محمد چرا اینجوری کرد...
محمد و دختره سوار ماشین شدن و دوباره حرکت کردن.... با پشت دست اشکامو پاک کردم و راه افتادم دنبالشون.... حالم بد بود...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سلام روزتون بخیر
دوستان لطفا برا دوست عزیزی که این داستان رو میفرستن تا من بذارمش کانال رو سفره های افطارتون دعا کنید که ان شاءالله هر مشکلی دارن بحق صاحب این ماه با خیر و خوشی بر طرف بشه
ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نذارید لطفا
التماس دعایاعلی
🔻فرقے نمے کند متولد چه سالی هستے
#عاشق_شهادت که باشے
دنیا برایت تنگ مے شود😔😭😔
♦️دنیا برایت مے شود مانند یه قفس که
دیگر جاے ماندن نیست😔😔😭😔
اما
🔻امان از روزے که در این قفس نفس
هایت به شماره افتاده باشد 😔😔😔😭
🔻ولے اذن رهایے ندهند تو را
بگویند هنوز برایت زود است..😔😔😔
🔻درآن لحظه نفس هایت به زور بالا مے
آیند😔😔
🔻کاش روزی به ما هم بگویند که
نوبتمان شده برای رهایے از این
قفس دنیوے..😔😔😔
آه!!
چقدر سخت است عاشق باشے و جا
بمانے..😔😔😔
🌷التماس دعای شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌹🌹🌹
سحر هجدهم و #مادر هجده ساله
آتش 🔥و هیزم و مسمار و در و آلاله🌷
نالۂ فضه بیا در همه عالم پیچید
محسنم رفت،ت💔نم سوخت میان شعله...😭
#یا_زهرا_س_
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سَـحـر هجـدهـ18ـمـ و حـالـ✨ دلـمـ ملتـھـب اسـتـ ...
یـارب
اے ڪاش نیـایـد سحـ🌙ــر روز دگـــر 😣
💔☘☘☘🌸🌸
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
جزء۱۸...التماس دعا.mp3
4.16M
📖جزء خوانی روزانه ماه مهربانی 🌙
🌹جزء هجدهم ۱۸
🎤استاد معتز آقایے
💈حجم فایل : ۴ مگابایت
🌷هدیه به شهدای تیپ #فاطمیون
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از کانال روســتـای دهبــنــه
1_11319854.mp3
3.74M
🎼مظلوم عالم یعنی اونی که دودستش بسته ست😭😔
🎤🎤 جوادمقدم…
ویژه شهادت حضرت علی(ع)