هدایت شده از KHAMENEI.IR
970325_خطبه های نماز عید سعید فطر-1.mp3
6.5M
🎙بشنوید| صوت کامل سخنرانی حضرت آیت الله خامنهای در مراسم نماز عید فطر. ۹۷/۳/۲۵
🌹وصیت نامه #شهیدمحسن_حججی به #همسر خود🌹
پسرم رو هم یه جوری تربیت کن که سرنوشتش هر چی شد ختم به سعادت بشه؛ ختم به سربازی امام زمان (عج) بشه؛ خیلی دلم میخواد پاسدار یا روحانی بشه اما انتخاب با خودشه؛ هرجور که خودش دوست داشت؛ فقط یه جوری تربیتش کن که توی این جامعه یه سرباز باشه برای امام زمان (عج)؛ خیلی دوستون دارم؛ مواظب خودتون باشین، برام دعا کنین، خیلی برام دعا کنین.
از طرف من هر کسی رو که دیدید حلالیت بگیرید، بگوید محسن گفت «خوبی، بدی، کمی، زیادی، یه موقع غیبتی کردم، یه موقع دلی رو رنجوندم یا حرفی زدم، خلاصه ببخشید.
حرم حضرت زینب (س)، حرم حضرت رقیه (س)، توی بازار شام، جاهایی که میرَم برای جنگ و نوکری به یادتون هستم و دعاتون میکنم؛ دعا میکنم انشاالله یه روز سوریه آزاد بشه و همتون بیاین زیارت؛ التماس دعا، خداحافظ.
برای شادی روح شهدا #صلوات
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷🌷🌷
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_نهم9⃣8⃣
مامان از تو آشپزخونه جیغ کشید بدو درو بازکن😁
رفتم تو حیاط و بعدم رفتم درو باز کردم.
اول خاله و بعد شوهرش و بعدم مهدی گودزیلا اومدن داخل😡
با خاله اینا سلام و احوال پرسی کردم.
مهدی با یه لبخند دندون نما نگاهم کرد و گفت: سلام عزیزم😃
چشامو ریز کردم و با خشونت نگاهش کردم و آروم گفتم: سلام و زهرمار😡
بعدم سریع قبل اینکه خاله اینا وارد شن خودم رفتم تو خونه و مستقیم رفتم آشپزخونه.
یه نیم ساعتی خودمو الکی حیرون سالاد کردم که دیدم صدای بابا بلند شد😁
بابا: فائزه بیا دیگه😠
_ایییش😖
از پشت میز بلند شدم و چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم نشستم بین جمع... مامان یه چشم غره خوشگل بهم رفت😠
_ای واااای ببخشید من باید چایی میاوردم یادم رفت شرمنده😱
سریع بلند شدم و دوییدم تو آشپزخونه و سینی چایی که نیم ساعت قبل ریخته بودم رو برداشتم و اومدم بیرون😑
با نگاه کردن به چایی هایی که پررنگ و سرد شده بودن خندم میگرفت ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم😊
اول گرفتم جلوی بابام بعدم جلوی مامانم☺️
مامان با چشم غره بهم فهموند پدرتو در میارم دختره ی نفهم باید اول جلوی اونا بگیری نه ما😁
البته همه اینا توی همون چشم غره اش محسوس بود ها😊
بعدم گرفتم جلوی خاله و شوهر خاله ام.
آخرین نفرم جلوی مهدی زامبی گرفتم😁
بعدم سینی رو گذاشتم وسط نشستم.
بابا گفت: خب دختر تو نظری درباره تاریخ عقد نداری؟
_هرچی خودتون صلاح بدونید.
خاله ناهید: شب بیست و نهم اسفند چطوره ؟ هم ایام فاطمیه تموم شده هم صبحش عیده؟ باور کنید هرچی این دوتا جوون زودتر محرم شن بهتره.
بابا: من که مشکلی ندارم خانوم شما چی میگید؟
مامان: نه خوبه تاریخش فقط این چند روزو بایدخیلی کار کنیم که اصلا وقت نداریم😱
_بنظرتون آخراسفند خیلی زود نیست؟ حداقل بزارید چهارم پنجم عید😞
مهدی: نه اتفاقا تاریخ خوبیه😊
مهدی رو به بابام کرد و گفت: عمو جان مبارکه؟
بابام بهم نگاه کرد و درحالی که توی چشماش پر از افسوس بود گفت: مبارکه...😕
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_نود0⃣9⃣
اون شب به اصرار من قرار شد این مراسم عقد خیلی کوچیک و مختصر باشه و فقط درجه یکا رو دعوت کنیم.
و اینکه همون شب توی خونه عاقد بیاد و عقد ببنده نه اینکه از صبح بریم محضر... حتی یک ساعت دیرتر محرم شدن با مهدیم برام غنیمت بود😢
امروز بیستم اسفنده و یعنی فقط نه روز مونده بود تا بدبختی😢
از امروز به بعد دیگه کلاسای دانشگاه تق و لق برگزار میشن منم تصمیم گرفتم دیگه نرم.
با بچه ها خداحافظی کردم و از در دانشگاه اومدم بیرون.
سوار ماشین شدم و زنگ زدم به فاطی و گفتم آماده شو میام دنبالت بریم یکم بگردیم😉
در خونه سوارش کردم و رفتیم.
فاطی: به سلام عروس خانوم😍
_علیک سلام ننه بزرگ😂
فاطی: کوووفت بی ادب اگه به علی نگفتم😝
_اگه منم به گودی نگفتم😜
فاطی: یاحسین😳 گودی کیه؟
_مهدی گودزیلا رو میگم ها😂
فاطی با خنده گفت: خاک تو سرت ناسلامتی قراره زنش شی ها😂
_ببین من زن اینم بشم بازم واسه من همون زامبی ی گودزیلا ی جنگلیه☺️
فاطی: اینجوری که تو پیش میری ماه اول طلاقت داده ها
_اتفاقا قصدمم همینه که بره طلاقم بده بگه مهرم حلال جونم آزاد😂
فاطی: این مثل برای خانوماس ها
_ایش اون جنگلی اصلا قاطی ادم نیست چه برسه خانوم یا اقا باشه😁
فاطی: کجا داری میری زنه جنگلی؟
_هیچی فعلا بپر پایین دوتا کاسه آش بگیر دلم هوس کرده بعد بهت میگم😊
فاطی: تو دهات شما خجالتم خوب چیزی هست؟😁
_نه نیست😊
فاطمه پیاده شد و از مغازه دوتا کاسه آش رشته خرید و سوار شد.
همونجور که میخوردم راه افتادم.
فاطی: تصادف میکنیم ها وایسا بخور اول😖
_نترس ننه جون😄
فاطی: خب کجا میخوای بری حالا😳
_اوه بابا تو چقدر عجله میکنی خب خودت میفهمی یکم صبرکن😡
فاطی: باشه بابا حالا بیا منو بخور😣
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_نود_و_یکم1⃣9⃣
توی پارکینگ جنگل قائم ماشین رو پارک کردم و یه آخیش طولانی گفتم😊
به فاطمه نگاه کردم داشت با تعجب نگام میکرد.
فاطی: واسه چی اومدیم اینجا😳
_اومدم بگردونمت خواهری😊
فاطمه مشکوک نگاهم کرد: واسه چی اینجا؟😒
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هیچی همینجوری چون اینجا خوش هواست😊
با فاطمه از ماشین پیاده شدیم و از محوطه سرسبزش رد شدیم تا رسیدیم به حوض بزرگی که پر از فواره بود.
_فاطی بیا همینجا بشینیم رو چمنا😍
فاطی: ای بابا حداقل بزار بریم یه چیزی بگیریم بخوریم.
_حالا دو دقه بشین هوا بخوری بعد بفکر اون شیکمت باش حاج خانوم😁
من و فاطمه روی چمنای کنار حوض نشستیم و خیره شدیم به آبشار مصنوعی که از پشت فواره ها معلوم بود... من با قصد و فاطمه بی قصد...😔
_فاطمه
فاطی:جانم
_شب عقدمون من میام خونه شما فردا صبحم با یه بلیت دوتایی میریم جنوب... خوبه؟
فاطمه نود درجه گردنشو چرخوند و تقریبا با داد گفت: چی؟؟؟؟😳
_همینی که شنیدی فاطمه حرف اضافم نباشه😒
فاطی: بریم جنوب؟؟؟؟ روز اول عقدت؟؟؟ روز عید نوروز؟؟؟ دوتا دختر؟؟؟؟
_رضایت همه یا من تو فقط بیا...😔
فاطی: بلیط گرفتی؟
_نه فردا میریم دوتایی دنبالش😁
فاطی: فائزه... محمدجواد کی عقد میکنه؟
_هی.... احتمالا همین روزای آخر اسفند...😔
فاطی: نمیخوای زنگ بزنی حداقل به محمدجواد تبریک بگی؟
_چی میگی واسه خودت فاطمه😡 آقای حسینی از زندگیه من برای همیشه حذف شدن😕
فاطمه همونجور که بلند میشد زیر لب گفت: باشه منو گول بزن... دل خودتم میتونی...😏
شب تا ساعتای هشت و نیم جنگل بودیم بعدم شام خوردیم و فاطمه با من اومد خونمون بخوابه که صبح باهم بریم بلیط بگیریم.
وقتی رسیدیم خونه خاله و مهدی زامبی هم اونجا بودن😡
سر دردو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم بست نشستم.
حوصله بیرون رفتن و قرار گرفتن تو محیطی که برام مثل جهنم بود رو نداشتم😁
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم.
امروز آهنگ بی بی بی حرم حامد اومده بود روی سایتا... دانلودش کردم و بعدم پلی ش کردم... یاد محمد افتادم... تصور کردم محمدو که داره اون آهنگ رو میخونه... هی.. خیلی سخته تا آخر عمر حتی با شنیدن صدای خواننده محبوبت یاد عشق اولت بیوفتی...😭
یا زهرا کمکم کن... بچگانس این آرزو... و خیلی محال... اما وقتی طرف حسابت بی بی بی حرم باشه هیچ چیز محال نیست... یازهرا یعنی ممکنه محمد مال من باشه....😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_نود_و_دوم2⃣9⃣
ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم.
متکارو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم😁
_اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم😫
فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه انتربانو پاشووووو😡
_برو ولم کن میخوام بخوابمممم😖
فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم😁
اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام😐
_باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم توهم آماده شو☺️
فاطی: عجب آدمی هستی تو که تاحالا خوابت میومد.
یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی...😁
_بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم😊
فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم...😁
ماشین رو پارک کردم.
_پیاده شو دیگه😑
فاطی: وا😳 چرا اومدی فرودگاه😳
_آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست😊
فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم😳
_بعله پس چی فکردی😊
فاطی: هزینه اش چی آخه؟
_نترس اون قدر پسنداز دارم.
با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم😊
ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود.
دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم.
با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم.
از پنجره هواپیما هارو نشون فاطمه دادم ✈️
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
شب آخر جورابهای همرزمانش را میشسته، همرزمش به مجید گفته: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است. مجید میگوید: تا فردا این خالکوبی یا خاک میشود و یا اینکه پاک میشود. و فردای آن روز داداش مجید محله یافت آباد برای همیشه رفت.
یک تیر به بازوی سمت چپش خورد، دستش را پاره کردو سه تا از تکفیریها را کشت ، سه یا چهار تیر به سینه و پهلویش خورد و شهید میشود و هنوز پیکر مطهرش برنگشته است. محل شهادتش جنوب #حلب، خان طومان، باغ زیتون است. و همه محله یافت آباد تهران هنوز منتظر بازگشت پیکر پاک و نورانی مجید هستند.
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
#شهید_مجید_قربانخانی
#تاریخ_تولد:1369
#تاریخ_شهادت:1394/10/21
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📝 روایت #همسرشهیدرضائینژاد از دیدار خودش و آرمیتا با رهبر انقلاب در روز عید فطر
◀️ خانم شهره پیرانی: بیت جایی است که جناح بندی های سیاسی در انجا رنگ میبازد.
این برداشت من از مناسباتی است که در حاشیه های دیدار مسئولین نظام با مقام معظم رهبری می بینم. گاهی که در این دیدارها زودتر میرسیم، فرصت به نظاره نشستن این مناسبت ها بهتر فراهم میشود.
🔻 امروز مثل همیشه ما نزدیک دری نشسته بودیم که اغلب مسئولین پیشین و کنونی نظام از آن وارد حسینیه حضرت امام خمینی (ره) می شوند. از جمله کسانی که از این در دست در دست هم و با صمیمیت وارد شدند آقایان دکتر ولایتی و دکتر کمال خرازی بودند.
به آرمیتا توضیح دادم هر دو این بزرگواران زمانی وزیر امورخارجه جمهوری اسلامی ایران بوده اند. پرسید در چه دوره هایی؟
گفتم بعدا توضیح میدهم ولی دو دوره متفاوت لااقل از نظر سیاست خارجی! آرمیتا پرسید دکتر خرازی نسبتی با شهید خرازی دارد؟ گفتم اطلاعی ندارم.
دوباره پرسید راستی مامان اسم کوچک شهید خرازی چه بود؟ گفتم متاسفانه از یاد برده ام. جالب است آرمیتا منبع ارجاعاتش شهدا هستند.
امروز آرمیتا دو بار (استثنائا) پیش و پس از سخنرانی و من به همراه سایر خانواده شهدای هسته ای یک بار پس از پایان سخنرانی مقام معظم رهبری، خیلی کوتاه خدمت ایشان رسیدیدم.
هر دو بار آقا سوالی که از آرمیتا پرسیدند در خصوص وضعیت تحصیلی و به اصطلاح کیفیت درس خواندن آرمیتا بود!
نمیدانم چرا هروقت خدمت حضرت آقا میرسیم دهانم بسته میشود.
میخواستم در مورد برخی مسائل زنان با ایشان طرح مساله کنم ولی نتوانستم. در مورد آرمیتا تنها چیزی است که رودربایستی را کنار میگذارم و از ایشان درخواست کردم آرمیتا برای عاقبت به خیری و اینکه فردی شود مفید برای کشور، دعا کنند.
البته خدمتشان عرض کردم آرمیتا سومین سالی است که روزه هایش رو با عنایت خدا کامل گرفته و بابت همین مورد تحسین مضاعف حضرت آقا هم قرار گرفت.😇
سوالات ریز و درشت آرمیتا را من هنوز دارم پاسخ میدهم. تازگی ها فهمیده ام هم صحبت ها رو خوب گوش میکند و هم میتواند تحلیل کند.
❣ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
صلـوات خـاصهے آقـا امـام رضا(ع)🌺🍃
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ.🌹
التمــاس دعــا🌷
https://eitaa.com/setaregan_velayat313