eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
151 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
✍چه خواهد کرد با ما #عشق؟ پرسیدم و خندیدی... فقط با #پاسخت پیچیده تر کردی معما را #شهید_مرتضی_عطایی🌷 #سلام✋ #روزتون_شهدایی 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🍃🌹 جمله ای ماندگار از شهید حججی برای ڪسی ڪه نمیتونه از دنیا بگذره ...👆👆 #شهید_محسن_حججی #این_داستان_به_سر_رسید 🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
من بلد نیستم جوری زندگی کنم که خدا عاشقم بشه😔💔✋ من فقط بلدم عاشق تو باشم❤️ #خوب_منو_خریداری_میکنی؟😥 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
وصیت شهیدمحسن حججی به آقاعلے.mp3
849.4K
🌀حتما گوش دهید فوق العاده زیبا 🌹پادکست (وصیت به فرزندش)🌹 https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌷🌷🌷🌷🌷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
اند.‌‌... قبل کنکورش هادی روخواب دیدوازش پرسید: من پزشکی قبول میشم ؟ هادی هم بهش گفت :نه...... اونم تا تقی به توقی میخوردمیگفت : اقای هادی گفت که پزشکی قبول نمیشم. منم میگفتم: مگه هادی خداست؟ وتقدیرادمهاباتلاششون تغییرمیکنه..... گذشت تابعدازاعلام نتیجه اول کنکوردوباره هادی روخواب دید ودوباره ازش پرسید: من پزشکی قبول میشم؟ وهادی گفت: نه. گفت دندانپزشکی چی؟ هادی گفت :اره...... ازروزانتخاب رشته تابه امروزنگران بودم که متوجه شدم همونی که آقا هادی گفت شد. محمد حسین برادرم دندانپزشکی قبول شد . دعای من وهادی همیشه پشت وپناهته یکی یدونم... شهدا زنده اند و مارو می بینند. 🌷شهید مدافع حرم آل الله .هادی.جعفری https://eitaa.com/setaregan_velayat313
عجب حڪایتی دارد این سردار شهید.... در ۷تیر متولد میشود در ۷تیر اسمش برای حج در می آید در ۷تیر عازم جبهه میشود در ۷تیر ازدواج میکند در ۷تیر تنها دخترش بدنیا می آید در ۷تیربه شهادت میرسد #سردارشهیداحمداللهیاری #سالروز_شهادت #یادش_باصلوات https://eitaa.com/setaregan_velayat313 #الله_اکبر
قسمتی از وصیت نامه📃 #شهید.مدافع.حرم.رسول.پور.مراد 👈کسی که #شهید نشود، بایدبمیرد،پس.... #شادی روحش صلوات❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠پَـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء "۲ "💠 #ستارگان_آسمانی_ولایت 🌷شهید علی هاشمی🌷 ✅ #پند_نامه_شهدا ✅ #تلنگر @setaregan_velayat313 •┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾•┈┈••
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🖊#کف_خیابون_15 دو سه روز از اون شب گذشت... نذاشتم اتفاق خاصی بیفته... چیزی را که میخواستم به مامانم
🖊 همین خستگی و کوفتگی باعث میشد که تمرکزم روی خواهر و مادرم به شدت کاهش پیدا کنه. البته من که کوچکتر از همه بودم اما باز هم یه اثر ضعیف میتونستم داشته باشم. چون مامانم افسانه را عادت داده بود که منو حساب کنند و گاهی ازم مشورت بخوان. من هر روز کار و بدبختی و فلاکت... افسانه و مامانم هر روز باشگاه و مزون و شو و مهمونی و عشق و حال... خب خوشحال بودم که اونا خوشحالن اما این خوشحالی، آرامش قبل از طوفان بود... یه روز افسانه زنگ زد و گفت: «داداشی من یه مسابقه دارم و باید برم شمال!» گفتم: «چه مسابقه ای؟» گفت: «مسابقه بدنسازی! البته چند تا شو هم میخوام شرکت کنم که به نظرم میتونه تجربه خوبی باشه!» گفتم: «چی بگم؟! خود دانی! مامان رویا میدونه؟» گفت: «آره اما گفته هر چی افشین بگه!» منم که از این حرف مامانم خوشم اومده بود گفتم: «باشه آبجی. مواظب خودت باش! کی برمیگردی حالا؟» گفت: «سه چهار روز طول میکشه!» گفتم: «پس درس و دانشگاهت چی؟ اصلا با کی میخوای بری؟» گفت: «دانشگاه که خیلی مهم نیست. چون دو سه تا درس بیشتر در اون چند روز ندارم. تازشم مثلا دانشگاه آزادیما... بالاخره پول دادیم... نمیندازنمون که! با چند تا از بچه ها... فائزه و چند تای دیگه!» خدافظی کردیم و رفت. از اون روز به بعد، روند مسابقات شمال و کیش و ... مرتب ادامه داشت. حداقل ماهی یه بار مسابقه میرفت. وقتی هم برمیگشت کلی لباس و پول و چیزای دیگه با خودش میاورد. یه روز از مامانم پرسیدم: «مامان! مسئول باشگاه افسانه کیه؟» مامانم گفت: «چطور؟» گفتم: «واسم جالبه بدونم. چون ماشالله افسانه خوب داره پیشرفت میکنه و همش مسابقات و جوایز و پول و...» مامانم یه لبخندی زد... یه نفس عمیق کشید... چند لحظه سکوت کرد و بعدش گفت: «مسئول باشگاه و مزون یکیه! هردوش زیر نظر کوروش اداره میشه!» با شنیدن اسم کوروش، حال بدی بهم دست داد. اصلا خوشم نیومد. ینی افسانه با کوروش و بچه های باشگاه و مزونشون میرفتند شمال و کیش و...؟! رو کردم به مامانم و گفتم: «راستی مامان تو چرا باهاشون نمیری؟ تو هم که ماشالله ورزشکاری؟!» مامان گفت: «حسش نیست. بهم گفتند. اما فعلا حسش نیست.» مدت ها به همین ترتیب گذشت. تا اینکه یه شب که منتظر افسانه بودیم که از شمال برگرده، خیلی طول کشید. مامانم دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. من این موقع ها ترجیح میدم که خیلی از مامانم سوال نپرسم و حرفی نزنم. اما دل خودمم طاقت نمیاره و بالاخره نمیتونم تحمل کنم که مامانم داره از ترس و دلهره، لبشو گاز میگیره و میلرزه. هرچی هم به گوشیشون تماس میگرفتیم بر نمیداشتند. گفتیم خدایا چیکار کنیم؟ چیکار نکنیم؟ از دهنم دراومد و گفتم: خب اگه کوروش خان باهاشونه یه تماس واسه اون بگیر! تا این حرفو زدم، مثل اینکه مامانم فقط منتظر تایید برای تماس برای کوروش بود. مثل اینکه منتظر بود که یکی همین حرف و پیشنهاد را بهش بده. فورا پرید و واسه کوروش تماس گرفت. حالا ساعت چند؟ تقریبا 4 صبح! اما هر چی زنگ میزد، خط نمیداد و اصلا بوق هم نمیخورد. مامانم داشت جون به لب میشد. سابقه نداشته که از افسانه بیش تر از سه چهار ساعت خبردار نباشه! چه برسه به اینکه از عصر تا 4 صبح حتی ندونه زنده هستند یا مرده! تا اینکه تلفن زنگ زد... از بیمارستان بود... گفت این شماره را از گوشی یکی از کسانی برداشته که در جاده فیروزکوه ماشینشون چپ کرده و افتادن ته دره!! گوشی افتاد روی زمین... مامانم غش کرد... به رعشه افتاده بود... دست و پام گم کردم... ادامه دارد......🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313