eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
160 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
دوباره سَرَم در هوای شماست تمامِ دلم سر سرای شماست به سوی خدا رفتم و دیده‌ام فقط ردِ پا ردِ پای شماست 🌷شهیدسعیدبیاضےزاده🌷 📎سلام ، صبحتون شهدائے 🌺 💠 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا «هرگز نمیرد آنکه دلش» جلد مشهد است حتی اگر که بال و پرش را جدا کنند 📷 شهیدان از سمت راست: 🌷 محمد محرابی پناه 🌷 محمد منتظرالقائم 🌷 مصطفی (کمیل) صفری تبار #مدافعان_وطن  https://eitaa.com/setaregan_velayat313
آی شهــدا با شـُمــایـَم ! نیروهای جامانـده در خاکریز دنیا ، از نـَفـَس افتـاده انـد... در شب میلاد امام رضا ع یادی کنیم از #شهید_منا مداح و #مدافع_حریم اهلبیت حاج رضا جلالی🌷 #شهیدمنا #حاج_محمدرضا_جلالی https://eitaa.com/setaregan_velayat313
1_19227335.mp3
1.36M
🌹صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا /با نوای مهاجر الی الله حاج محمدرضا جلالی🌹🕊 . https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
1_19227187.mp3
940.6K
قربون کبوترهای حرمت🕊🕊 نوای مهاجر الی الله 🌹 یاامام رضامددی🕊🕊 https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷 ❤️دختران هم شهید می شوند ⚜جهیزیه 🍂قالی می بافت به چه قشنگی، ولی درآمدش 💰رو برای خودش خرج نمی کرد. هر چی از این راه در می آورد ، یا برای فقیر جهیزیه می خرید ویا برای ها قلم و دفتر. 🌾حتی خودش رو هم داد به دختر دم بخت، البته با اجازه من😉. یادمه یه بار برای عیدش یه دست لباس سبز و قرمز خیلی قشنگ خریده بودم. روز باهاش رفت بیرون و وقتی برگشت درش آورد و گذاشت کنار. 🍂 ازش پرسیدم:«چرا شب عیدی رو در آوردی؟» گفت:« وقتی پیش بچه ها بودم با این لباس احساس خیلی بدی داشتم😓. همش فکر می کردم نکنه یکی از این بچه ها نتونه برای عیدش لباس نو بخره... دیگه نمی پوشمش!». 🌷 🔸تولد👈 1339 🔸شهادت👈 فروردین ماه 1356 🔸علت شهادت👈 به دست ساواک 🔸برگرفته از👈 کفش های جامانده در ساحل 🔺رمان ام https://eitaa.com/setaregan_velayat313
1_19231023.mp3
5.08M
🎊🎈🎉 جونُم عمرُم بی تابُم برای دیدارت 🎙 سرود زیبا با لهجه شیرازی 🎤 💐 دهه کرامت مبارکباد 💐
📢نماز روز پنجشنبه به توصیه آیت‌الله بهجت قدس‌سره https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🔷آیت‌الله بهجت قدس‌سره اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه می‌کردند و می‌فرمودند: «آیت‌الله سید مرتضی کشمیری هر وقت این نماز را می‌خواند، هدیه‌ای برای او می‌رسید». 📃شیوه خواندن نماز از کتاب جمال‌الاسبوع سیدبن‌طاووس چهار رکعت (دو نماز دورکعتی) 1⃣ در رکعت اول بعد از حمد ۱۱بار سورۀ توحید 2⃣ در رکعت دوم بعد از حمد ۲۱بار سورۀ توحید 3⃣ در رکعت سوم بعد از حمد ۳۱بار سورۀ توحید 4⃣ در رکعت چهارم بعد از حمد ۴۱بار سورۀ توحید 5⃣ بعد از سلام نماز دوم ۵۱بار سورۀ توحید 6⃣و ۵۱بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» را بخواند 7⃣ و سپس به سجده برود و ۱۰۰بار «یاالله یاالله» بگوید و هرچه می‌خواهد از خدا درخواست کند. ✅ پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمود: اگر از خدا بخواهد که کوهی را نابود کند کوه نابود می‌شود؛ نزول باران را بخواهد به‌یقین باران نازل می‌شود؛ همانا هیچ‌چیز مانع میان او و خداوند نیست؛ خداوند متعال بر کسی که این نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد غضب می‌کند. برگرفته از کتاب ، ص٣٨٠ـ٣٨١ https://eitaa.com/setaregan_velayat313 https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🖊 85 به محض اینکه صدای 233 را شنیدم، انگار منو برق گرفته باشه... پریدم بالا... گفتم: «233 اعلام موقعیت لطفا!» با همون وضعیت دشوارش گفت: «خیابان سیزدهم... موقعیت 41 ... اعلام دستور؟!» با این نحوه اعلام، داشت میگفت که: جای قبلی که بودم درگیری شدیدی شد... من الان اطراف میدون محسنی هستم... روی سطح زمین نیستم... سوژه ام تحت کنترله... احتمال شنود دشمن وجود داره... خودم در خطرم... زدن دنبالم... حالمم خوب نیست... نیاز به کمک فوری دارم! دیدم با ماشین دردسر داریم که برسیم... فورا هماهنگ کردم و یه موتور برداشتم... بعد از چندین سال سوار موتور شدم و گازشو گرفتم و رفتم به طرف میدون محسنی... فقط توی دلم صلوات میفرستادم و ذکر میگفتم و آیه حفظ میخوندم براش... اما متاسفانه خیابونا خیلی شلوغ بود... وحشتناک بود... معلوم نبود ملت اون موقع توی خیابونا چی میخواستن و چرا نمیرفتن خونه هاشون! مثلا فرداش انتخابات بود! رسیدم اطراف میدون محسنی... قیامت بود... قیامت به معنی واقعی کلمه... تعداد قابل توجهی هم چهرشون را پوشونده بودند... معلوم بود که حسابی قبلش جو ملتهب بوده و اون التهاب، همچنان ادامه داره! داشتن شعارهای عجیب و غریب میدادن... مدام هم صدای بلند انواع ترقه و مواد منفجره اسباب بازی میومد... پلیس تلاش میکرد آرامش خودش و مردم را حفظ کنه و این اجتماع، مسالمت آمیز ختم به خیر بشه... موتورمو کنار یه بانک گذاشتم... بسم الله گفتم ... بیسیم زدم... «233 اعلام موقعیت جزئی!» برای بار اول صدایی نیومد... اما برای دومین بار که ازش اعلام موقعیت جزئی خواستم گفت: «ضلع جنوبی... غیر همسان... متکثر!» ینی: خیابون اصلی... به طرف ضلع شمالی خیابون... روی زمین نیستم... زیر زمین دنبالم بگرد... خیلی هم دورم شلوغه و ممکنه مشکل ساز بشه! اون طرفی که اون گفت، نه مترو بود که برم پایین و نه پاساژ خاصی که اون موقع از شب، درش باز باشه و بشه بهش پناه برد... پس فقط میمونه یکی دو جا... با احتیاط از وسط جمعیت عبور میکردم... رسیدم به حدود موقعیتی که 233 اعلام کرده بود... بیسیم زدم و گفتم: «233 لطفا جزئی تر!» با صدای آروم تر گفت: «قربان! لطفا صورتتون را 45 درجه برگردونین به سمت پایین!» تپش قلب گرفتم... حدس میزدم اونجا باشه اما نه با این وضعیت... اصلا سرنوشتش با زیر پل به هم گره زده بودند... حالا چه اسلام آباد پاکستان... چه همین تهرون خودمون! گفتم: «دیدمت! مشکلت چیه؟ سوژه کجاست؟» گفت: «فکر کنم شکستگی یکی از دنده هام! شاید هم دو تا! تنفسم غیر طبیعیه!» گقتم: «کاری از دستم برنمیاد! مگه نه؟» گفت: «نمیدونم... فکر نمیکنم... قربان پشت سرتون! پشت سرت!» تا نگاه کردم پشت سرم، دیدم دو تا گوریل دارن میان طرفم... خیلی بهم نزدیک بودن... معلوم بود که تازه افتادن دنبالم... وگرنه معمولا اگه کسی تعقیبم کنه میفهممم... یهو یکیشون یقمو گرفت و با صدای خشن گفت: «تو ماموری! توی لباست بیسیم داری که داری با شونت حرف میزنی! آره ماموری!» من که اصلا اون موقع حوصله و اعصاب نداشتم... حس سخنان پدرانه و با زبون لین حرف زدنش هم نبود... بهش گفتم: «برو گوریل... برو آقا پسر... حیفه که امشب نری خونه و سر و کارت به بیمارستان و تیمارستان بکشه!» جری شد... همینو میخواستم... دست گذاشت زیر فکم... چسبوندم به دیوار... گفت: «چه غلطا... حالا وقتی مثل گوشت چرخی حسابت رسیدم میفهمی با کی طرفی!» گفتم: «دوست عزیز! یه لحظه... فقط یه لحظه صبر کن! دستت طلا...» سرمو چرخوندم به طرف شونه چپم... گفتم: 233 من فقط یه کاری میتونم برات بکنم... امیدوارم نهایت استفاده بکنی... قرارمون موقعیت امتدادی معکوس! (ینی همین مسیری که الان اومدم را اینقدر برو جلو تا یه نشونه ازم پیدا کنی!) ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 86 وقتی من داشتم با شونه چپم حرف میزدم، اونا با چشمای گرد شده یه لحظه به هم نگاه کردن... به محضی که جملم تموم شد، زدم زیر دست همونی که دست گنده و زمختش روی صورتم بود ... تا آزاد شدم، فورا اون یکی را هم با یه لگد محکم به ران پای راستش، زمینگیر کردم... این کارو کردم و زدم به چاک... خب طبیعی بود که اونا داد و بیداد کنن و دوستاشون را صدا بزنن... اتفاقا منم میخواستم شلوغ بشه و حساسیت از روی پل و اینکه کسی الان زیرش خوابیده و داره درد میکشه و باید پاشه فرار کنه برداشته بشه! زدم به چاک... جوری میدویدم که گمم نکنن و در عین حال، دستشون هم به من نرسه... فقط یه لحظه متوجه شدم، وسط جمعیتی که با چوب و چماق و قمه دنبال من بودند، یه سایه و شبهی از 233 بین اون جمعیت از زیر پل اومد بیرون و در جهت مخالف جمعیت حرکت کرد... آروم و بی حاشیه و از کنار دیوار داشت به مسیرش ادامه میداد... خیالم راحت شد... به نفس نفس افتاده بودم... اگر توقف میکردم، واقعا مثل گوشت چرخی میشدم... اونا هم لامصبا دست بردار نبودن... پیچیدم توی یه فرعی و فورا رفتم زیر یه پیکان... میدیدم که جمعیت زیادی اومدن توی فرعی و فکر کردن من دارم به سمت انتهای فرعی میدوم... اونا هم رفتند به سمت انتهای فرعی... چون پیچ در پیچ بود خیلی شک برانگیز نبود... خیلی آروم و معمولی، از زیر پیکان اومدم بیرون و برگشتم به طرف موقعیتم...خیلی جو بدی بود... ینی اگر شک میکردن کسی خلاف جریان خودشون هست، دمار از روزگارش درمیاوردن! همینجور که میرفتم، دیدم یکی از همون گوریلا داره نفس نفس میزنه و کنار یه درخت وایساده... خب نباید بی ادبی که کرده بود بی جواب میذاشتم... پشتش به من بود... خیلی طبیعی و آروم از کنارش رد شدم... حالا فقط رد نه... یه نوازش کوچولو هم کردم... چند قدم که ازش دور شدم، بیهوش نقش بر زمین شد... رفتم و 233 را پیداش کردم... دیدم کف یه کوچه، کنار دیوار نشسته و تمام لباسش کثیف شده... سریعا یه ماشین گرفتم و به بیمارستان رسوندمش... به سفارش خودش رفتیم بیمارستان همون دور و بر... اما اون لحظه یادم رفت علتشو ازش بپرسم... یه کم اوضاع دنده هاش جالب نبود... تنفسش مشکل پیدا کرده بود... سفارش کردم که از اونجا بیرون نیاد... ابوالفضل بیسیم زد... گفت: «حاجی! التهاب اینجا در همین حد و اندازه است... فکر نکنم ت صبح اتفاق خاصی بیفته... با عبداللهی ارتباط گرفتم و گفت خبری از سیگنال مشکوک و خبر خطرناکی نیست... چیکار کنم؟ اگر جای دیگه مفیدتر هستم بگو تا بیام!» گفتم: «خدا خیرت بده! پاشو بیا بیمارستان..... با ماشین خودت بیا تا موتور اینجا بدم بهت... من باید برگردم تا بتونم رد عفت بگیرم... پاشو بیا اینجا...» حدود یه ساعت طول کشید تا رسید... وقتی اومد بهش سفارشات لازم را کردم... همون موقع فهمیدم که 233 از عمد گفته ببرمش اون بیمارستان... چون مطمئن بوده که زهره بعد از درگیری شدیدی که در ستاد قیطریه رخ داده بود آورده بودنش اونجا... ظاهرا 233 تا میبینه میخوان به زهره وسط دیکلمش حمله کنند و بندازن گردن نظام، درگیری ایجاد میکنه تا بتونه به زهره نزدیک بشه... همون موقع میفهمه که یکی از پشت سر میزنه به کتف زهره و زهره هم نقش زمین میشه... 233 هم فورا اول خدمت اون بابا میرسه... بعدش هم زهره نیمه جون را میرسونه به آمبولانس... تا متوجه میشه که چند تا با صورت های پوشیده دارن میان طرف آمبولانس، باهاشون درگیر میشه تا آمبولانس بتونه از وسط مهلکه فرار کنه! توی همون درگیری، دو تا از دنده های 233 آسیب میبینه و زمینگیرش میکنه... باید فورا از اون معرکه فرار میکرده تا دستگیر نشه و فرایند تعقیب و مراقبتش هم مختل نشه! بخاطر همین یه جوری خودشو به میرسونه میدون محسنی تا خیالش راحت بشه که فاصله لازم را حفظ کرده... اما اونجا چند نفر متوجه بیسیمش میشن و مزاحمت براش ایجاد میکنند... 233 میدوه تا از دستشون خلاص بشه که تا میپیچه، خودشو پرت میکنه توی جوب و میره زیر پل قایم میشه! و... من خودمو رسوندم به عبداللهی... همه چیزو در زمانی که نبودم، چک کردم... به عبداللهی گفتم وضعیت 233 جالب نیست... اما نتونستم وسط ماموریتش ترخیصش کنم و بهش مرخصی بدم... اما ته دلم نگران سلامتیش هستم... ابوالفضل مثل شیر نر همون حوالی داره کشیک میده اما ... عبداللهی گفت: «قربان! تردید نکنید که باید منو وارد عملیات کنین! زهره با 233 و ابوالفضل... فائزه چون چهره خبری هست، خودشون هواش دارن و به درد مراقبت نمیخوره... عفت هم با شما... چون پروژه اش سنگین تر و سیاسی تر از بقیه است... ندای متواری شده مسلح گرگ بیابونی هم برای من! دیگه اینجا نشستن من فایده نداره! اجازه بدید حالت کنفرانس دیجیتال بذارم و پاشم برم دنبالش از زیر سنگ پیداش کنم!» همون لحظه ابوالفضل اومد رو خط... اون شب نمیخواست به راحتی تموم بشه... گفت: «حاجی... زهره... زهره را دارن میبرن... 233 یا ز
هره؟!» گفتم: «پاشو جوون! پاشو برو دنبالش! 233 را بسپار به خدا و حضرت زهرا... پاشو که اوضاع خرابه!» ادامه دارد.... 🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 87 ابوالفضل سریعا رفت دنبال کسانی که زهره را برداشته بودند و داشتند میبردند... معلوم بود که یا بهش نیاز دارن و زهره، کار ناتموم داره که باید تمومش کنه... و یا میترسن از اینکه زهره بیفته دست ما و مسائل خاصی را لو بده... و یا شاید هم هر دو! حرفای عبداللهی غیر منطقی نبود که گفت: « باید منو وارد عملیات کنین! زهره با 233 و ابوالفضل... فائزه چون چهره خبری هست، خودشون هواش دارن و به درد مراقبت نمیخوره... عفت هم با شما... چون پروژه اش سنگین تر و سیاسی تر از بقیه است... ندای متواری شده مسلح گرگ بیابونی هم برای من!...» به عبداللهی گفتم: «به توانمندی های شما واقفم... اطلاع دارم... بی خبر نیستم که حتی در بعضی رشته ها مدال داخلی سازمان خودمون دارید... اما مشکلم اینه که شما نیروی فایل اجرایی و اداری هستید... در کار خودتون هم خیلی ماشالله وارید... اما این کار، تعقیب و مراقبت و دستگیر کردن ندای جاسوس حرفه ای نیاز به آموزش هایی داره که ... ولش کنید... الان فرصت این حرفها نیست... به کارتون برسید!» عبداللهی گفت: «شما اینقدر برش دارید که بتونید ماموریت منو تغییر بدید! حکم و فایل و اینا بهانه است. لطفا بهم اعتماد کنید... پشیمون نمیشید به لطف خدا!» گفتم: «حالا که اصرار دارید مشکلی نیست... اما لطفا بدون اجازه با بنده دست به اقدام خاصی نزنید!» گفت: «چشم... قربان! نگران این چیزا نباشید... من با رزومه خودم با تک روی و کنجکاوی های معمولی زنانه خراب نمیکنم... اولین خبر خوبی که باید بدم خدمتتون اینه که ندا الان تو چنگمه!» داشتم شاخ درمیاوردم... گفتم: «ینی چی؟» گفت: «شناساییش کردم... دو تا احتمال قوی دارم... وقتی با 233 عزیز رفتیم آمار باغ دربیاریم، یه میکرو جی پی اس قوی انداخت توی کیفش! الان هم دو تا احتمال داریم... خوشبختانه هر دو مکانش به هم نزدیکه...» گفتم: «باریک الله... کجاست؟ کدوم محدوده است؟» گفت: «فردوسی!» یه کم به فکر فرو رفتم... گفتم: «خیابون فردوسی... فردوسی... آهان... یه چیزی... حدسم درسته؟!!» گفت: «نمیتونم قطعی بگم... باید تحقیق کنم... چون آمار اونجا را داریم... خیلی تو چشم نیست...» گفتم: «برید... یا علی... به محض رسیدن به موقعیت و رصد سیگنال ها بهم اطلاع بدید!» هنوز انتخابات شروع نشده و رای گیری نشده اما داریم اسم فردوسی میشنویم! البته توی دستنوشته های شهید شاهرودی یه چیزایی بود اما ربطی به محدوده فردوسی نداشت... منتظر شدم که عبداللهی برسه به موقعیت ... رسید و ارتباط گرفت... ما اصولا در منطقه فردوسی خیلی رمزنگاری های فعال تری داریم... حالا خودتون میفهمید چرا؟! ابوالفضل را گرفتم... گفتم: «ابوالفضل جان! لطفا اعلام موقعیت!» ابوالفضل با صدای خیلی یواش گفت: «داریم خیابون گردی میکنیم فعلا... سوار یه پورشه سفید هستن و دو نفر بیشتر نیستند! اما حاجی... همه چی تحت کنترلمه ها... مشکلی هم ندارم... اما دارم گیج میشم...» گفتم: «چرا داداشی! دیگه چی شده؟!» گفت: «همیشه برام سوال بود که مگه میشه مامان افشین یهو و در یه عصر و دیدار عصرانه کثیف بشه و درگیر مزون پزون بشه؟!» گفتم: «خب حالا این چه ربطی داره؟! نگو الان رویا رو به روت هست و توی اون پورشه است که سرمو میکوبم به دیوار!!» گفت: «حاجی خدا نکنه... سر دشمنت بکوبه به دیوار... اما آره... جرم این خانم خیلی سنگین تر از این قصه هاست... یارو سیاسیه و افشین بیچارش فکر میکنه ........ لا اله الا الله!» چیز غریبی نبود که متعجبم بکنه... اما انتظار این همه غرق شدن رویا در این موارد سیاسی نداشتم... خیلی براش متاسف شدم... اون یک عمر پیش دختر و پسرش نقش بازی میکرده که چی؟ برام هضمش سنگین بود... تا با سبک خودم بازجوییش نکنم نمیتونم بفهمم چی به چیه؟ همون لحظه عبداللهی پیام داد: «قربان الان در موقعیتم!» گفتم: «اعلام جزئی تر موقعیت!» گفت: «30 – 47 – 1 – 33» نگفتم سر خر دست یکی دیگه است؟! اعلام موقعیتش ینی: رد ندا را در توالت کنار مسجد پشت یکی از سفارت خونه ها زدم... دقیقا دیوار ضلع جنوبی سفارت انگلستان!!» ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
اَللّهُمَ صَل عَلی علي بن مُوسَي الِّرِضا المَرُتَضی اَلاِمامِ التَّقيِّ النقي وَ حُجَتِكَ عَلي مَن فَوقَ الاَرضِ و َمَن تَحت الثَّري الصِّدیقِ #الشهيد ... #امین https://eitaa.com/setaregan_velayat313
در جوار مرقدش هــرگز بہ ڪم قانع مشو چون ڪہ از مشهــد براتِ ڪربلا باید گرفت . . . https://eitaa.com/setaregan_velayat313
پذیرش ادمین تبادلات.. 💛 اگه کسی هست بتونه کمکمون کنه توی جمع آوری بنر ها و یا حتی خودش این مسئولیت رو گردن بگیره به ایدی زیر مراجعه کنه👇✨ @shahid_bayazi_fathi313_76
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠پَـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء "۲۳ "💠 #ستارگان_آسمانی_ولایت 🌷شهیدحـسام اسماعیلی فرد🌷 ✅ #پند_نامه_شهدا ✅ #تلنگر @setaregan_velayat313 •┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾•┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#انس_با_قرآن هر روزیک صفحه از قرآن کریم سلامتی‌وتعجیل‌حضرت‌صاحب‌الزمان‌(عج) به نیابت از #شهــیدرحمت_الله_اکبری قـرائت امـروز 👇سوره #بقره #صفحه_چهل_ویک @setaregan_velayat313 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─----╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمڪران اے منزل دلدار من جمڪران تنها نشــان یار من من گداے تربت ڪوے توأم حسرت دیدار مہ روے توأم ڪفتر جلد تو هستم جمڪران حاجتم ده، دلشڪستم جمڪران https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#حسین_عشق_عالمین💗 #ما_عاشقیم عاشق آقاے ڪربلا ما زنده ایم زنده بہ #رویاے ڪربلا اے ڪاش نامہ‌ے عمل ما بدل شود با مُهر یاحسین، بہ ویزاے #ڪربلا #بطلب_ڪرببلا❤️ #حضرٺ_ارباب_حسین🌹🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا