هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
سلام✋
🌸چلهمون از امروز شروع میشه
ترک یک گناه و نذر لبخند صاحب الزمان(عج)
💪میخوایم کمر همت ببندیم و گناه نکنیم تا دل حضرت مادر(س) رو شاد کنیم و در ظهور آقامون حضرت حجت(عج) مؤثر باشیم.
یا زهرا✌️
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
چه ناخداهایی که #درخاک خفتنـد تا ما در همسايگی #اقيانوس، شبی را بدون طوفان به #صبح برسانيم آنها در
از زبان همسر #شهید_اینانلو
محمــــــ❤️ــــدم :
همان پیراهنے كه خواستے اتوكردم
همان انگشترے كه گفتے آماده کردم 💍
توے ساک💼همان ها را که گفتے گذاشتم
به همان ترتیبے که #سفارش_کردے 😌
⚡️فقط بدان ....
دلـــ❤️ـــم را
رج به رج از شال ردکردم
و دور گردنت انداختم 😞
مثل #پیچک دور بندپوتینت👞 کشیدم
#مـــن...
اینجـــــا ...
بی دلــــ💔ــــ شده ام 😔
روبه روے #حــرم که مے ایستے یادت باشد 👈یک نفرِدوتایے هستے 👫
#سلام مرا به خانم برسان...
باقی راخودش مے داند...✋
#محـــــمد_جـــان
من این درس را از #کربـــــــــلا آموختم
که ما چیزے را که در #راه_خـــدا داده ایم
♨️ هیچ وقت باز پس نميگیریم ....
#همسرشهید_مدافع_حرم_محمداينانلو
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌸🍃
دست در دست #شهـید بگذار
و ببین چطور زندگےات تغییر میکند
و به #خدا نزدیک مےشوی،
رفیق شهید پیدا کن!
همه ی #راه_ها که با پا پیموده
نمیشوند!
#دست دلت را به #رفیق_شهیدت بده و اعجازش را ببین...
رفیق خوبه #شهید باشه
رفیق خوبه #برادر_لبنانی باشه
رفیق خوبه #شهیداحمدمشلب باشه😉
🍃🌸
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌸🍃 دست در دست #شهـید بگذار و ببین چطور زندگےات تغییر میکند و به #خدا نزدیک مےشوی، رفیق شهید پ
روايتى از شهيد مدافع حرم احمد محمد مشلب؛
🔴 «محاسبه اعمال»
🔻احمد اهمیت زیادی به #محاسبه و #مراقبه میداد.
🔸میگفت که مادرم به من یاد داده خودم را قبل #روز_حساب، #محاسبه کنم.
🔺در رابطه با #اعمال خودش اهل #حساب دقیق بود و در رابطه با اعمال دیگران، میگفت: «به #عیبهای دیگران نگاه نکن، به کارهای #مثبت آنها نگاه کن».
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از گل نرگس
دنبال یه کانال بودی #کارهای هنری زیبا
وکاربردی داشته باشه؟
من پیداش کردم☺️☺️☺️
هنرکده گل نرگس👏👏👏
سریع عضو شو ببین چه خبره ؟این هم لینکش:
http://eitaa.com/joinchat/1912602633Ca6f6987a84
ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی...
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی...
شبیه تو #شهید شدنم آرزوست...😢
دست منو بگیر...
قول میدهم
آخر شهید شوم #مادر
اگر این شهد شیرین دنیا بگذارد😭
#یازهرا_س
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
شبیه تو #شهید شدنم آرزوست...😢 دست منو بگیر...
هم اکنون مزار سید پا برهنه
همرزم شهید همت دعاگوی همسنگرای بزرگوار🍃
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥♥🌹 ✨رمان عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت ســوم سعی داشتم به هیچ یک از حرف هایش فکر نکنم ام
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت چـهــارم
خدا خدا میکردم که محمد حسین هنوز نرفته باشد.
نفس نفس زنان به این طرفو آنطرف حیاط کلانتری نگاه میکردم. نه خبری از او نبود! تمام کشتی هایم غرق شد.
ناامید چادرم را منظم کردمو روی یکی از نیمکت ها نشستم. چهره ام شبیه به بغض غناری بود.
بعد دقایقی از جای بلند شدم تا چاره جویی کنم. همین که خواستم از در خارج شوم صدای اشنایی پای مرا به زمین چسباند
_ هوای داداش مارو داشته باش اقا مهدی. یا علی.
وقتی برگشتمو با محمد حسین مواجه شدم چشم هایم گرد شد. به والله که او ادمی زاد نبود. شاید جنی فرشته ای شیطانی چیزی بود که ناگهان ظاهر میشد.
چشمش که به من خورد همانطور که به سمتم می آمد گفت:
_شما که نرفتین ؟
_خب چیزه...من...
مانع ادامه ی حرفم شدو گفت:
_ماشین بیرونه بفرمایید.
حسابی خیت شدی رفت لیلی خانم. نه به آن الدرم قلدرم هایم نه به این موش شدنم. حتما حسابی در دلش میخندد
پشت نشستم. مدام به ساعت نگاه میکردم. استرس بدی به جانم افتاده بود.
سکوت بدی در ماشین حاکم بود. حتی ضبط راهم روشن نمیکرد. کاملا معلوم بود که ذهنش حسابی مشغول چیزیست.
از ایینه به چشم های طوسی اش که تنها به روبه رو خیره بود نگاه میکردم.
پسر عجیبی بود. نه حرفی میزد...
نه نگاهی میکرد...
انگار نه انگار که یک موجود زنده و محترم داخل ماشین نشسته!
صدای زنگ موبایلش سکوت بینمان را شکست.
_جان دلم؟
هر کادم از چشم هایم اندازه ی ته استکان شد.
جان دلم؟ او بلد بود اینطور با محبت هم حرف بزند؟ اصلا چه کسی میتوانست پشت خط باشد؟
حسابی کنجکاو شده بودمو گوش تیز میکردم
_من که گفتم نه نمیشه! چرا دل دختر مردمو الکی خوش میکنی مامان! بخدا دل مژگان بشکنه مقصرش ماییم.
نه مامان جان من عرضه زن گرفتن ندارم.
حالا میام حرف میزنیم...
دگر بقیه حرفاهایش را نمیشنیدم. پس بحثو قرار سر زن گرفتن جناب بود.
حتما اسم عروس گلمان هم سمانه جان بود. کنجکاو شدم چهره اش راببینم...
تا موبایلش را قطع کرد سریع گفتم:
_یکم اون پارو رو گاز فشار بدید من ساعت 9 باید خونه باشم.
از ایینه نیم نگاهی کرد و گفت:
_شما همیشه انقدر دستور میدید نه؟
خیلی متفکرانه یک ابرویم بالا رفتو گفتم:
_من؟ نه همیشه! بعضی وقتا که ببینم لازمه فکر نکنید ادم زورگویی هستما...
باید من هم تیکه ای نثار ذهن کنجکاوش میکردم:
_شما هم همیشه راجب دیگران نظر میدین نه؟
_من؟ نه من کی باشم ک نظر بدم راجب شما! فقط سوال پیش اومد واسم.
خواستم چیزی بگویم که ناگهان با گلوله ای که با شیشه جلو برخورد کرد دهنم بسته شد.
شکه شده بودم و متعجب به اطرافم نگاه میکردم. ناگهان محمد حسین فریاد زد:
_بخوااااب. بخووااااب کف ماشین
انقدر هل کرده بودم که هر چه میگفت فورا انجام میدادم. انگار سه موتور سوار محاصره مان کرده بودندو مدام شلیک میکردندِ. با صدای محمد حسین به خودم امدم.
_بیا بشین پشت فرمون. برو تو جاده بیابونی جایی که فقط مردم نباشن. سرتم اگ تونستی بگیر پایین.
سریعا جایمان را عوض کردیم. روی پنجره نشسته بودو با اصلحه ی عجیبی شلیک میکرد. صدای قلبم را به وضوح میشنیدم.
انقدر ترسیده بودم که نمیفهمیدم چه میگفتم:
_یا حسین! خدا جونم من امادگی مردن ندارم حقو ناس گردمه. غلطی کردم سوار این ماشین شدم. وااای خدا لباس مریم و پس ندادم. اوه اوه حسابی پشت سر مینا غیبت کردم باید هلالیت میطلبیدم.
نگاهش کردمو ادامه دادم:
_اخه تو که میخواستی شهید شی منو چرا سوار کردی لعنتییی! بیا پایین میزننت من عرضه جمع کردن جنازه ندارما!!!
سرش را داخل اورد و نشست. همانطور که نفس نفس میزد گفت:
_چقدر حرف میزنید.
ناگهان به سمتم هجوم اورد. اول ترسیدم اما وقتی در ماشین را باز کرد و یک موتوری با در به فنا رفت دهانم باز ماندو چشمانم از حدقه بیرون زد. متعجب گفتم:
_چه حرکت حرفه ای!
نفس عمیقی کشیدو گفت:
خب فقط یکی مونده...
متعجب نگاهش کردمو گفتم:
_اصلا میفهمید من چیا دارم بلغور میکنم؟
ناگهان داد زد:
_جلوتو بپااااااا
وقتی به رو به رو نگاه کردم با یک کامیون غول پیکر مواجه شدم فقط فرمون را به سمت چپ گرفتم و چشم هایم را بستم!
#ادامه_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت پـنـجــم
کم کم چشم هایم باز میشد... ابتدا همه چیز تار بود. درد عجیبی در تمام سرم پخش شده بود. سرم را از روی فرمون برداشتم. پیشانیم خراش عمیقی برداشته بود.
انگار به شدت با یک تیره برق برخورد کرده بودیم.
نگاهم به سمت محمد حسین که به سختی تلاش میکرد در ماشین را باز کند چرخید. فضای داخل ماشین خفه کننده بود ناخوداگاه احساس حالت تهوع به تمام وجودم دست داد و با صدای بلندی گفتم:
_این در لامصبو باز کن دارم بالااااا میارم م...
قبل از اینکه حرف هایم تمام شود با لگد جانانه ی محمدحسین در باز شد. به سرعت به طرف در سمت من آمدو در را باز کرد.
همانطور که همه چیز دور سرم میچرخید سعی کردم روی پاهایم بایستم.
صدایش را میشنیدم:
_حالتون خوبه؟
نگاهی به چهره اش کردم. زخم های روی صورت او از من وخیم تر بود.
سر تکان دادمو به سمت درختی رفتم و آرام نشستم.
دقایقی گذشت و من سعی داشتم با خانه تماس بگیرم اما انتنی وجود نداشت.
نا امید موبایل را به گوشه ای پرت کردم و به محمد حسین خیره شدم.
نمیفهمیدم داخل آن ماشین بد اقبال به دنبال چه میگشت. همانطور که سرش داخل ماشین بود گفت:
_ شرمنده اگ میدونستم اینجوری میشه عمرا سوارتون میکردم. اصلا نباید سوار این ماشین میشدید باید اینجور اتفاقا رو پیشبینی میکردم.
با بغضی که بخاطر نگرانی خانواده ام در دلم نشسته بود گفتم:
_حالا چیکار کنیم؟
وقتی جوابی نشنیدم دوباره گفتم:
_با شمامااااا
انقدر درگیر بود که باز هم جوابی نداد. با عصبانیت از جا بلند شدمو به سمتش رفتم. با شدت مشتم را به سقف ماشین کوبیدم و گفتم:
_چی از جون این ماشین میخواین؟
سرش را بیرون اورد. رو به رویم ایستادو چادری را به سمتم گرفت و گفت:
_چادرتون.
تازه متوجه شدم که چادر سرم نیست. حسابی خجالت کشیدم و با لپ های سرخ شده چادرم را از دستش گرفتم و سرم کردم.
دوباره سرش را داخل ماشین کرد. دنبال چه میگشت معلوم نبود. دوباره به روی سقف ماشین کوبیدم و گفتم:
_ حالا من چیکار کنم؟ به خونوادم چی بگم؟
کلافه سرش را بیرون اورد و گفت:
_ای بابا. اون با من حلش میکنم.
دست به سینه ایستادم و گفتم:
_منتظر هلی کوپتری! امدادی چیزی هستیم؟
خندیدو گفت:
_هلی کوپتر؟ خانم مگ تو عملیات ضربه مغزی شدی ک منتظر هلی کوپتری؟ زنگ زدم امیر بیاد دنبالمون!
امیر نامزد دوستم زینب بود و انگار همکار این اقا! یعنی شوهر خواهر محمد حسین میشد.
با ذوق گفتم:
_بگید زینبم بیاره!
_مگ داریم میریم پیکنیک؟
فقط قصد داشت بلاخره یک جوری مرا تخریب کند. چشم غره ای رفتمو رویم را برگرداندم.
کنار جاده ایستاده بود و با موبایلش ور میرفت خلاصه هر کار میکرد که فقط در کنار من نباشد. انگار من جزامی چیزی داشتم. بهتر!
با اینک وضعیت خوبی نداشتم و مدام به خانواده ام فکر میکردم اما امنیت و ارامش عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شاید دلیلش وجود آن پسر فاصله گیر بود.
با صدای بلند گفتم:
_خدا هر چی آدم مشکل درست کنه کچل کنه!
متعجب به سمتم برگشت. چپ چپ نگاهش کردمو گفتم:
_چیه؟ حالا حتما منظورم شما نبودی که...
دوباره رویش را برگرداند! اتفاقا منظورم دقیقا خود خود او بود...
در همین حین ماشینی کنار محمد حسین ایستاد. وقتی پیاده شد امیر را دیدم.
کمی باهم حرف زدندو بعد محمد حسین به سمتم برگشت و گفت:
_لیلی خانم نمیخواید تشریف بیارید؟
از جا بلند شدمو به سمتشان رفتم
#ادامه_دارد...
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
🌹رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت شـشــم
سلامی تحویل امیر دادم و داخل ماشین نشستم.امیر متعجب به من و محمدحسین نگاه میکرد.خواست چیزی بپرسد که محمدحسین گفت:
_بعدا برات میگم...
سوار ماشین که شدند امیر همانطور که ماشین را روشن میکرد گفت:
_لیلی خانم شما اینجا چیکار میکنید؟
هر دو سکوت تحویل دادیم.او هم تصمیم گرفت حرفی نزند.
میان راه که بینمان کاملا سکوت حاکم بود ناگهان امیر با صدای بلندی گفت:
_ای بابا قضیه چیه خب من مردم اینجا به منم بگید.
محمد حسین با عصبانیت نفسش را بیرون دادو گفت:
_هیچی بابا! من لیلی خانم و یه جایی دیدم چون شب بود گفتم با ماشین من بیان بعدم که تصادف شد دیگ. الان زنده شدی الحمدلله؟دو دیقه زبون به دهن نمیگیری امیر!
_تصادف که نبوده..کار خودشون بوده دیگ نه؟
_حالا بعدا حرف میزنیم.
خیلی رک گفت که من مزاحمم!با نارحتی پرسیدم:
_اقا امیر خبری از خونه ما ندارید؟
_نه والا شاید باورتون نشه ولی اصلا زینب امروز به من زنگ نزده..
چشم هایم گرد شدو گفتم:
_مگ میشهههه؟ شما ک 24 ساعت موبایل دستتونه!نه باورکردنی نیست!
محمد حسین هم خندید و گفت:
_میگم امروز بعد مدتی یه کاریو درست انجام دادی تو اداره نگو زینب بهت زنگ نزده!
امیر چهره اش مظلوم شدو گفت:
_اههههه حالا همتون منتظر بودید تیکه هاتونو بندازیدا!اقا محمد حسین ایشالله خودت گرفتارش میشی میفهمی من چی میکشم
محمد حسین با خنده سری از رو تأسف برای امیر تکان دادو رویش را به طرف پنجره کرد.
وارد کوچه مان که شدیم چشم هایم 4 تا شد. بابا جلوی در خانه ی محمد حسین بودند و زینب و خاله مریم مادرشان هم همچنین!
محمدحسین به سمتم برگشت و گفت:
_نگران نباشید درستش میکنم.
تا با ماشین ما مواجه شدند چشم های هر 4 نفر گرد شد.
پدرم بسیار تعصبی و همچنین عاشق خانواده اش بود. و مطمعنا تا حالا هزار بار مرده و زنده شده بود.
محمد حسین و امیر پیاده شدند. بابا با اخمی که به پیشانی نشانده بود به سمتشان امد.من همچنان داخل ماشین با نگرانی نگاهشان میکردم.
محمد حسین چیزی به پدر گفت و بعد باهم به گوشه ای رفتند تا حرف بزنند.
ناگهان با ضربه ای که به شیشه ی ماشین خورد به خود امدم و با لب خندان زینب مواجه شدم. در را باز کرد و من مثل مرده ها سلام دادم.
_سلام به روی ماهت.چیشده لیلی؟ پیشونیت زخمی شده؟تصادف کردین؟ اصلا تو چطور از ماشین امیر سردراوردی؟میگم..
پشت سر هم حرف میزد.با عصبانیت به پیشانیش زدم و گفتم:
_اهههه چقدر حرف میزنی مامانم کجاست؟
_راستی بدو بیا تو حیاط ما تا مامانت خدایی نکرده از بین نرفته!
به سمت حیاط دویدم. مامان روی تخت داخل حیاط نشسته بود و گریه میکرد. خاله مریم هم سعی داشت اب قندی را دهانش بچپاند.تا نگاه مامان به من خورد با چشم های گرد شده و پر از اشک بلند شد. به سمتش رفتم.
خواستم لب باز کنم و چیزی بگویم که اغوشش امان نداد.
_کجا بودی دختر دلم هزار راه رفت. نمیگی من از نگرانی سکته کنم اخه؟
_شرمنده اگ اینجوری سفت منو نچسبی همرو برات میگم مامان جان.
خاله مریم به سمتمان امدو گفت:
_لیلی جان تصادف کردین؟
_اره یجورایی...
_ پیشونیت زخمی شده باید...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_نه چیز خاصی نیست.زود حل میشه.
بابا با یک یاالله وارد حیاط شدو گفت:
_خب دیگ خانما تشریف ببرید خونه. مریم خانم ببخشید مزاحمت ایجاد کردیم.
_نه خواهش میکنم خداروشکر که همشون سالم برگشتن.
بعد خداحافظی مامان جلوتر رفت. اما مگر زینب دست از سر من برمیداشت.
خواستم از در بیرون روم که با محمدحسین مواجه شدم که داهل میشد اصلا متوجه وجود من نشد.خواست در را ببندد که پایی لای در پیدا شدو مانع بسته شدن در شد. وقتی در را باز کرد با چهره ی خندان امیر مواجه شد.
محمد حسین سری از رو تأسف تکان دادو گفت:
_اقا چرا نمیری خونت! چرا از صبح تا شب اینجا میپلکی؟؟؟
_ای بابا! میخوام با زنم خدافظی کنم!
_لازم نکرده من از طرفت خدافظی میکنم به سلامت!
_ببین محمد حسین داری بین منو زنم فاصله میندازی!
_نه این کار بین شما دوتا غیرممکنه! برو دیگ خدافظ!
محمدحسین سعی داشت در را ببند امیر در همان حالت داد زد:
_زینب خانم خدافظ! این داداشت اخرش میزنه طلاق مارو میگیره!
در را بست و وقتی برگشت نگاهمان بهم گره خورد.
از جلوی در کنار رفت و وقتی من به سمت در رفتم گفت:
_من با پدرتون صحبت کردم. مشکلی نیست. خدافظ
به سمتش برگشتم و گفتم:
_اره ماشالا شما تو قانع کردن و زدن حرفای قشنگ استادین اون از کلانتری اینم الان. ممنون.
مدام سعی میکردم بخوابم. اینور شو! آنور شو!به سقف زل بزن!
نمیشد ک نمیشد. یعنی فکر او اجازه خوابیدن نمیداد!
حسابی مرا در خماری غرق کرده بود! به آن مرد چه گفته بود که رضایت داد؟ چگونه با بابا که در اینجور شرایط ها غیر قابل کنترل است حرف زده.
چرا انقدر مبهم بود؟ حرف هایش؟ رفتارهایش؟ نگاه عجیبش ک هیچوقت به سمت من نبود!
اصلا برایم قابل درک نبود.
#ادامه
_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
هدایت شده از مشاورین برتر املاک شمس
گالری🌸 مهدا 🌸
http://eitaa.com/joinchat/1799290893C5f7308c5ff
🌸🌸🌸
گالری مهدا ارائه دهنده محصولات حجاب و پوشش خانمانه
دوستان زیبا در جریان باشید کارها تماما مزون دوز و کار ایران و بسیار با کیفیت هستند و اصلا ترک یا کار چین نیستند
ما برای شما زیبا رویان بهترینهارا گلچین میکنیم 🌸🌸🌸