ستارگان آسمانی ولایت⭐️
چه ناخداهایی که #درخاک خفتنـد تا ما در همسايگی #اقيانوس، شبی را بدون طوفان به #صبح برسانيم آنها در
از زبان همسر #شهید_اینانلو
محمــــــ❤️ــــدم :
همان پیراهنے كه خواستے اتوكردم
همان انگشترے كه گفتے آماده کردم 💍
توے ساک💼همان ها را که گفتے گذاشتم
به همان ترتیبے که #سفارش_کردے 😌
⚡️فقط بدان ....
دلـــ❤️ـــم را
رج به رج از شال ردکردم
و دور گردنت انداختم 😞
مثل #پیچک دور بندپوتینت👞 کشیدم
#مـــن...
اینجـــــا ...
بی دلــــ💔ــــ شده ام 😔
روبه روے #حــرم که مے ایستے یادت باشد 👈یک نفرِدوتایے هستے 👫
#سلام مرا به خانم برسان...
باقی راخودش مے داند...✋
#محـــــمد_جـــان
من این درس را از #کربـــــــــلا آموختم
که ما چیزے را که در #راه_خـــدا داده ایم
♨️ هیچ وقت باز پس نميگیریم ....
#همسرشهید_مدافع_حرم_محمداينانلو
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌸🍃
دست در دست #شهـید بگذار
و ببین چطور زندگےات تغییر میکند
و به #خدا نزدیک مےشوی،
رفیق شهید پیدا کن!
همه ی #راه_ها که با پا پیموده
نمیشوند!
#دست دلت را به #رفیق_شهیدت بده و اعجازش را ببین...
رفیق خوبه #شهید باشه
رفیق خوبه #برادر_لبنانی باشه
رفیق خوبه #شهیداحمدمشلب باشه😉
🍃🌸
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌸🍃 دست در دست #شهـید بگذار و ببین چطور زندگےات تغییر میکند و به #خدا نزدیک مےشوی، رفیق شهید پ
روايتى از شهيد مدافع حرم احمد محمد مشلب؛
🔴 «محاسبه اعمال»
🔻احمد اهمیت زیادی به #محاسبه و #مراقبه میداد.
🔸میگفت که مادرم به من یاد داده خودم را قبل #روز_حساب، #محاسبه کنم.
🔺در رابطه با #اعمال خودش اهل #حساب دقیق بود و در رابطه با اعمال دیگران، میگفت: «به #عیبهای دیگران نگاه نکن، به کارهای #مثبت آنها نگاه کن».
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از الهم عجل لولیک الفرج
دنبال یه کانال بودی #کارهای هنری زیبا
وکاربردی داشته باشه؟
من پیداش کردم☺️☺️☺️
هنرکده گل نرگس👏👏👏
سریع عضو شو ببین چه خبره ؟این هم لینکش:
http://eitaa.com/joinchat/1912602633Ca6f6987a84
ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی...
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی...
شبیه تو #شهید شدنم آرزوست...😢
دست منو بگیر...
قول میدهم
آخر شهید شوم #مادر
اگر این شهد شیرین دنیا بگذارد😭
#یازهرا_س
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
شبیه تو #شهید شدنم آرزوست...😢 دست منو بگیر...
هم اکنون مزار سید پا برهنه
همرزم شهید همت دعاگوی همسنگرای بزرگوار🍃
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥♥🌹 ✨رمان عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت ســوم سعی داشتم به هیچ یک از حرف هایش فکر نکنم ام
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت چـهــارم
خدا خدا میکردم که محمد حسین هنوز نرفته باشد.
نفس نفس زنان به این طرفو آنطرف حیاط کلانتری نگاه میکردم. نه خبری از او نبود! تمام کشتی هایم غرق شد.
ناامید چادرم را منظم کردمو روی یکی از نیمکت ها نشستم. چهره ام شبیه به بغض غناری بود.
بعد دقایقی از جای بلند شدم تا چاره جویی کنم. همین که خواستم از در خارج شوم صدای اشنایی پای مرا به زمین چسباند
_ هوای داداش مارو داشته باش اقا مهدی. یا علی.
وقتی برگشتمو با محمد حسین مواجه شدم چشم هایم گرد شد. به والله که او ادمی زاد نبود. شاید جنی فرشته ای شیطانی چیزی بود که ناگهان ظاهر میشد.
چشمش که به من خورد همانطور که به سمتم می آمد گفت:
_شما که نرفتین ؟
_خب چیزه...من...
مانع ادامه ی حرفم شدو گفت:
_ماشین بیرونه بفرمایید.
حسابی خیت شدی رفت لیلی خانم. نه به آن الدرم قلدرم هایم نه به این موش شدنم. حتما حسابی در دلش میخندد
پشت نشستم. مدام به ساعت نگاه میکردم. استرس بدی به جانم افتاده بود.
سکوت بدی در ماشین حاکم بود. حتی ضبط راهم روشن نمیکرد. کاملا معلوم بود که ذهنش حسابی مشغول چیزیست.
از ایینه به چشم های طوسی اش که تنها به روبه رو خیره بود نگاه میکردم.
پسر عجیبی بود. نه حرفی میزد...
نه نگاهی میکرد...
انگار نه انگار که یک موجود زنده و محترم داخل ماشین نشسته!
صدای زنگ موبایلش سکوت بینمان را شکست.
_جان دلم؟
هر کادم از چشم هایم اندازه ی ته استکان شد.
جان دلم؟ او بلد بود اینطور با محبت هم حرف بزند؟ اصلا چه کسی میتوانست پشت خط باشد؟
حسابی کنجکاو شده بودمو گوش تیز میکردم
_من که گفتم نه نمیشه! چرا دل دختر مردمو الکی خوش میکنی مامان! بخدا دل مژگان بشکنه مقصرش ماییم.
نه مامان جان من عرضه زن گرفتن ندارم.
حالا میام حرف میزنیم...
دگر بقیه حرفاهایش را نمیشنیدم. پس بحثو قرار سر زن گرفتن جناب بود.
حتما اسم عروس گلمان هم سمانه جان بود. کنجکاو شدم چهره اش راببینم...
تا موبایلش را قطع کرد سریع گفتم:
_یکم اون پارو رو گاز فشار بدید من ساعت 9 باید خونه باشم.
از ایینه نیم نگاهی کرد و گفت:
_شما همیشه انقدر دستور میدید نه؟
خیلی متفکرانه یک ابرویم بالا رفتو گفتم:
_من؟ نه همیشه! بعضی وقتا که ببینم لازمه فکر نکنید ادم زورگویی هستما...
باید من هم تیکه ای نثار ذهن کنجکاوش میکردم:
_شما هم همیشه راجب دیگران نظر میدین نه؟
_من؟ نه من کی باشم ک نظر بدم راجب شما! فقط سوال پیش اومد واسم.
خواستم چیزی بگویم که ناگهان با گلوله ای که با شیشه جلو برخورد کرد دهنم بسته شد.
شکه شده بودم و متعجب به اطرافم نگاه میکردم. ناگهان محمد حسین فریاد زد:
_بخوااااب. بخووااااب کف ماشین
انقدر هل کرده بودم که هر چه میگفت فورا انجام میدادم. انگار سه موتور سوار محاصره مان کرده بودندو مدام شلیک میکردندِ. با صدای محمد حسین به خودم امدم.
_بیا بشین پشت فرمون. برو تو جاده بیابونی جایی که فقط مردم نباشن. سرتم اگ تونستی بگیر پایین.
سریعا جایمان را عوض کردیم. روی پنجره نشسته بودو با اصلحه ی عجیبی شلیک میکرد. صدای قلبم را به وضوح میشنیدم.
انقدر ترسیده بودم که نمیفهمیدم چه میگفتم:
_یا حسین! خدا جونم من امادگی مردن ندارم حقو ناس گردمه. غلطی کردم سوار این ماشین شدم. وااای خدا لباس مریم و پس ندادم. اوه اوه حسابی پشت سر مینا غیبت کردم باید هلالیت میطلبیدم.
نگاهش کردمو ادامه دادم:
_اخه تو که میخواستی شهید شی منو چرا سوار کردی لعنتییی! بیا پایین میزننت من عرضه جمع کردن جنازه ندارما!!!
سرش را داخل اورد و نشست. همانطور که نفس نفس میزد گفت:
_چقدر حرف میزنید.
ناگهان به سمتم هجوم اورد. اول ترسیدم اما وقتی در ماشین را باز کرد و یک موتوری با در به فنا رفت دهانم باز ماندو چشمانم از حدقه بیرون زد. متعجب گفتم:
_چه حرکت حرفه ای!
نفس عمیقی کشیدو گفت:
خب فقط یکی مونده...
متعجب نگاهش کردمو گفتم:
_اصلا میفهمید من چیا دارم بلغور میکنم؟
ناگهان داد زد:
_جلوتو بپااااااا
وقتی به رو به رو نگاه کردم با یک کامیون غول پیکر مواجه شدم فقط فرمون را به سمت چپ گرفتم و چشم هایم را بستم!
#ادامه_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313