ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🔴 وداع جانسوز #شهید مدافع حرم «عباسعلی علیزاده» 🌱ازطریق بیسیم بافرزندانش از خط مقدم سوریه.. ⚡️به
دلتون شکست
التماس دعــــــای فـرج😔
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت بـیـسـت و چهـارم ارام ارام چشم هایم را باز کردم. همه چیز تار بود
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت بـیـسـت و پـنـجـم
فورا بمب را از پای من جدا کرد!
همراه با کاشف سخت در حال خنثی کردن بمب بودند!
من هم که از درد بازویم به نفس نفس زدن افتاده بودم در حال بستن زخمم با پارچه ای بودم تا مبادا از خونریزی زیاد جان به عزرائیل دهم.
خیلی غیره منتظره محمد حسین که خیس عرق شده بود کنار کشید و فریاد زد:
_این اخرین سیم و ببرم یا منفجر میشه یا خنثی میشه!
۳ دقیقه بیشتر وقت نداریم.
نوید خانم حسینی و از اینجا دور کن خودتم برو!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_چی؟ تروخدا مسخره بازی در نیارید یا باهم میریم یا همه اینجا میمونیم.
کاشف هم با صدایی لرزان گفت:
_داداش نخوا اینکارو کنم! تو برو بسپارش به من!
_التماس میکنم برید وقت نداریماااا! نوید جون مادرت قسمت میدم برو!
نوید خواست حرفی بزند که دوباره فریاد زد:
_گفتم برییییید!
ملتمسانه به من نگاه کرد و گفت:
_به کی قسمتون بدم؟
کاشف با نگرانی پیشانی محمد حسین را بوسید و رو به من گفت:
_بریم!
تمام دنیا روی سرم خراب شد. اشک در چشمانم جمع شده بود و منتظر کوچکترین چیزی بود تا ببارد!
در حال بلند شدم که بودم اخرین نگاه را به محمد حسین انداختم.
نگاهی پر از نگرانی!
پر از حسرت!
پر از دلتنگی!
کاش زمان بایستد! کاش معجزه ای شود..
کاش این همه کاش وجود نداشت...
سوار بر ماشین سهراب از محمد حسین دور شدیم! نگاهی به کاشف که سعی در خوردن بغضش را داشت انداختم. حال او غیر قابل وصف بود.
باورم نمیشد که دگر نمیتوانم بیینمش!
اشک های بی صدایم جلوی دیدم را گرفته بودند.
خاله مریم، عباس اقا، خانم جون، زینب و همه و همه از جلوی چشمم رو میشدند!
خیلی غیرمنتظره کاشف پایش را روی ترمز نگه داشت. حتی نگاهش نکردم. با صدایی که سعی داشت نلرزد گفت:
_نمیتونم! باید برگردیم! تا الان یا خنثی شده یا...
نگاهم کرد و گفت:
_میتونید تحمل کنید؟
_اا..اره اره!
دور زد. دست هایم یخ زده بود. ضربان قلبم تند شده بود!
نفسم در سینه حبس بود و پشم هایم دو دو میزد! منتظر چه بودم؟
معجزه؟
زیرلب ذکری را مدام تکرار میکردم!
چشم هایم را بستم و آرام زیرلب گفتم:
_ امام رضا خودت نجاتش بده!
ماشین ایستاد! کاشف فورا پیاده شد.
اما من... من توان راه رفتن نداشتم!
سرم را روی داشبورد گذاشتم و چشم هایم را بستم.
گذشت، سه دقیقه، پنج دقیقه نمیدانم!
اما با صدایی که شنیدم دلم ارام گرفت!
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت بـیـسـت و شـشـم
_نوید تو موتورو بیار منم خانم حسینیو میبرم بیمارستان!
سرم را که بلند کردم با محمد حسین مواجه شدم که به سمتم میامد!
اشک هایم را پاک کردمو متعجب به چشم هایش چشم دوختم!
در ماشین را باز کرد و سوار شد. بدون اینکه نگاهم کند گفت:
_یکم دیگه تحمل کنید! قل میدم نزارم اتفاق دیگه ای بیفته!
با لحنی متعجب گفتم:
_بمب چیشد؟
_شرمنده که نمردمو زنده موندم! این تعجب داره؟ خنثی شد دیگه!
_میشه انقدر خونسرد حرف نزنید! نزدیک بود بمیرین!
_گذشته دیگ! الان دست شما مهمه!
صورتم را به سمت دیگری کردم و نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم!
ادم کله شقو زبان نفهم! من اینجا جانم درامد انوقت خیلی ریلکس میگوید:
گذشت دیگه...
از درد دستم سرم را به پنجره تکیه داده بودم و لب میگزیدم! میفهمیدم که محمد حسین گهگداری نگاهم میکند.
ناگهان خیلی غیره منتظره با مشت به روی فرمون کوبید و گفت:
_اخه مگه قرار نبود تو خونه بمونید؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_نتونستم تو خونه بمونم!
_حالا چی؟ حالا که این بلا سرتون اومده میتونید جلو خودتونو بگیرید؟
از لحن و برخوردش متعجب شدم! چرا انقدر عصبانی حرف میزد؟
من هم با لحن تندی گفتم:
_نخیر! نمیتونم!
نگاهم را از چهره اش گرفتم و به پنجره دوختم. تقصیر خودش بود! از بس با احترام و ارام با من حرف زده بود که عصبانیتش ازرده خاطرم کرد.
با لحنی ارام شروع به حرف زدن کرد:
_لیلی خانم حق بدین بهم! اولش که تصمیم بر این گرفته شد تا شما با ما همکاری کنید کلی مخالفت کردم و تهشم بی فایده بود نگرانیام از همون جا شروع شد... بعدشم که لحظه به لحظه زیر نظرتون داشتم تا مبادا تو خطر بیفتین! اینکه امروز توی اون دفتر چه بلاهایی سرتون اوردن و باشه میشه فراموش کرد اما اینکه تیر خوردین نه!
مشکل شما اینه که اصلا منو درک نمیکنید! نمیدونید باید گزارش لحظه به لحظه به خانم جون بدم! نمیدونید که برام سخته برا شما اتفاقی بیفته و یه عمر نتونم خودمو ببخشم!
میدونید وقتی فهمیدم بمب بهتون وصل کردن چی تو دلم گذشت؟ نه نمیدونین! چون فقط به فکر ذهن کنجکاو خودتونید! بد نیس این وسطا مسطا، یکم.. فقط یکما به منه بدخت و خانوادتونم فکر کنید! آخ گفتم خانواده! الان چی بگم من به خانوادتون؟ اقا رسول نمیاد یقه ی منو بگیره بگه واس چی دختر منو کشیدی تو این کار؟ نمیاد بزنه تو گوشم؟! حرفم فحشی و سیلی ک میخورم نیستا! عیب نداره به جون میخرم فدا سرتون اصلا منتها حرفم سر شرمندگیه که یه عمر واسم بجا میمونه!
پس بهم حق بدید عصبانی شم!
اگه الان عصبانیم به همون اندازه شرمنده شمام هستم!
چشم هایم از حدقه بیرون زده بود و به دهانش زل زده بودم! هر چقدر در این مدت کم حرفی کرده بود امروز خالی کرد!
چه دل پری داشت! چقدر بیشعورم من!
حرف هایش بی راهم نبود! اصلا اینها به ذهنم خطور نکرده بود!
تنها چیزی که در آن لحظه بر زبانم نشست این بود:
_ شرمنده نباشین اتفاقیه که افتاده!
دگر بینمان سکوت شد تا به بیمارستان رسیدیم. جلو تر از من از ماشین پیاده شدو در سمت مرا باز کرد. بدون اینکه نگاهم کند گفت:
_میخواین بیشتر از این ازتون خون بره؟
پیاده شدم خواستم قدمی بردارم که چهره ی عصبانی بابا از جلوی چشمم رد شد. به سمت محمد حسین برگشتم و گفتم:
_ببینید چی میگم. من با شما نبودم! اصلا منو شما هیچ همکاری باهم نداشتیم! من رفته بودم برای خبرگزاری که این بلا سرم اومد! اینو به خانوادم میگم!
پوسخندی زد و گفت:
_نه نمیشه دروغ بگیم!
_اقا محمدحسین من دروغ میگم نه شما! اگه راستشو بگم معلوم نیست چه مشکل بزرگی برام پیش میاد! پس چیزی نگید بهشون! فقط اگه کارای پلیسیشو دنبال کرد بابا شما حلش کنید که قضیه لو نره!
سرش را پایین انداخت و گفت:
_باشه! هر جور شما راحتین.
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت بـیـسـت و هـفـتــم
خطر رفع شده بود و همه خوشحال!
یک هفته میشد که من در بیمارستان بستری بودم! برای منی که لحظه به لحظه در جنب و جوش بودم سخت بود که روی تخت دراز بکشم و به سقف و درو دیوار اتاق خیره باشم!
صدای زینب که داخل اتاق شد مرا به خودم اورد:
_یکاری کردم مامانت بره خونه و من جاش بمونم!
_ممنون لطف کردی فقط جون مادرت تو سکوت سیر کنا!
_بخاطر تو نموندم که بخاطر داداشم موندم!
_داداشت؟
_اره داداشم! محمد حسین و برو بچ پلیس قراره بیان ملاقاتت! به هر حال زمانی همکارشون بودی خواهر جان!
متعجب به لبخندش خیره شدم!
_اینجا ؟؟؟؟ کی اونوقت؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
_فکر کنم یه ۵ دقیقه دیگ در اتاقو بزنن
_زینبببب! ۵ دقیقه دیگه اینجان اونوقت تو الان اینو به من میگی؟
_مگ میخواستی ارایش و شینیون کنی؟
خواستم حرفی بزنم که صدای در مانع شد:
زینب خندید و گفت:
_خخخ از ۵ دقیقه زودتر رسیدن! خدا کنه امیرم اومده باشه!
در باز شد! اول از همه سرهنگ کاظمی و بعد تمام کسانی که در این مدت با انها همکاری داشتم وارد شدند اخر از همه هم محمد حسین!
نشستم و جواب سلام و احوال پرسی های گرمشان را دادم.
زینب همانطور که گل هارا در گلدان میگذاشت خیره به امیر که با تلفن حرف میزد مانده بود. آن هم با نگاهی مشکوک!
سرهنگ کاظمی هم همچنان در حال تعریف و تمجید و تقدیر بود:
_شما خدمت بزرگی به مردم کردید و مطمئنم...
محمد حسین هم که سرش پایین بود و چیزی نمیگفت! احساس خستگی را در چهره اش میفهمیدم. نمیدانم چرا دلم برای امرو نهی کردن ها مراقبت هایش از من تنگ شده بود!
بقیه هم که در ان بین چیزی میگفتند و میخندیدند!
ناگهان نگاهم به نگاه کاشف گره خورد که سخت به من چشم دوخته بود و در فکر فرو رفته بود!
حتی وقتی نگاهش کردم هم متوجه نشد و قصد بیرون امدن از فکر را نداشت! حالا چرا در صورت من فکر میکرد؟
همه که رفتند کاشف همچنان مانده بود!
محمد حسین هم در حال حرف زدن با زینب و امیر بود:
_امیر خونه مونه نمیریا کلی کار ریخته سرمون! ابجی توام دو دیقه بیخیال این اقا شو یهو دیدی اخراجش کردنا!
_واا داداش به من چه؟ من تو روز فقط یک بار امیرو میبینم! شایدم دو روز یک بار اینم میخواین ازم بگیرین؟
محمد حسین با حالت تهوع نگاهی به امیر انداخت و از روی تاسف برایشان سر تکان داد!
وقتی به سمت من برگشت و برای لحظه ای با او پشم در چشم شدم ناخواداگاه ضربان قلبم تند شد! همانطور که نگاهش به من نبود گفت:
_خب دیگه لیلی خانم مام باید بریم ممنون بخاطر همه چیز!
سرم را پایین انداختم و با لبخندی گفتم:
_ممنون که اومدین!
زینب با امیر بیرون رفتند و محمد حسین هم رو به نوید کاشف گفت:
_نوید چسبیدی به صندلی پاشو بریم دیگه!
نوید که بلاخره به خودش آمد مکثی در صورت محمد حسین کرد و گفت:
_شما برین من میام!
محمد حسین متعجب نگاهش کرد و گفت:
_باشه منتظرم تو حیاط دیر نکن!
با من خداحافظی کرد و رفت!
هنگ، خیره به کاشف ماندم!
سرش را پایین انداخت و گفت:
_میخواستم باهاتون حرف بزنم!
_بله بفرمایید!
_خب اولش باید یه مقدمه ای باشه! ولی من اهل مقدمه و این چیزا نیستم! یعنی میگم حرفو باید مستقیم گفت!
_اره خب منم از مقدمه چینی خوشم نمیاد! حرف اصلیو بزنید.
دستی به ته ریشش کشید و نفسش را به بیرون فوت کرد. انگار چیزی اذیتش میکرد! نمیتوانست راحت و خلاصه حرفش را بزند!
_اقای کاشف راحت باشین! مگ چی میخواین بگین که انقدر سخته براتون؟
_چی بگم اخه! از اون شناخت کمی که از شما دارم میترسم از دستم ناراحت بشید!
_نچ مردم از کنجکاوی بگین دیگه!
_خیلی خب باشه! لیلی خانم من نمیدونم چی شد و چطور شد.. اصلا کی و به چه دلیل! ولی چیزیه که حسش کردم و خیلی داره اذیتم میکنه! یعنی اگه نگمش جونمو میجوه!
من ... من به شما... علاقه مند شدم!
#ادامه_دارد...
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
در عشــق یا وارد نشــو یا مـــرد رفتن باش . . . #پاسدار_مدافع_حرم #شهـید_جاویدالاثر_مجید_قربانخانی
مجید قهوهخانه داشت برای قهوهخانهاش هم همیشه نان بربری میگرفت تا «مجید بربری» لقب بامزهای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد.🙂
اخلاقش واقعا شهدایی بود ،بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان #می_خرید و دستشان می رساند. خیلییی مهربوون بود☺️
قهوهخانهای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان مجید آنجا رفتوآمد داشتند : «یکی از دوستان مجید که بعدها همرزمش شد در این قهوهخانه رفتوآمد داشت.
یکشب مجید را هیئت خودشان برد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب میخوانند و مجید آنقدر سینه میزند و گریه میکند😭 که حالش بد میشود. وقتی بالای سرش میروند.
میگوید: «مگر من #مردهام که حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده میروم.» از همان شب تصمیم میگیرد که برود.»...🌹
#پیکرمطهربازنگشت....
#شهادت_۲۱دیماه۹۴
شهیـد مجید قربانخانے🌹🍃
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
سلام✋
🌸چلهمون از امروز شروع میشه
ترک یک گناه و نذر لبخند صاحب الزمان(عج)
💪میخوایم کمر همت ببندیم و گناه نکنیم تا دل حضرت مادر(س) رو شاد کنیم و در ظهور آقامون حضرت حجت(عج) مؤثر باشیم.
یا زهرا✌️
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
1_14382337.mp3
6.02M
#بسم_رب_الحسین
زیارت عاشورا
با صدای حاج #صادق_آهنگران
خیلی زیبا التماس دعا
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت