ستارگان آسمانی ولایت⭐️
💫✨💫✨💫✨💫✨💫💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 💜🌸 قسمت #چهاردهم نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _بذارین راحتتون ک
🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #پانزدهم
تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد....
انگار همه خسته بودن، منم که قلبم آشوب بود 💗😣
و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود،
🌷از یه طرف بحث سوریه و شهادت
💞از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی
💔و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه!
.
.
باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد!😢
از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم
نمازصبحم اول وقت بود
روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم،
اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم
.
.
مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، 🚶♀🌸
نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم،
یاد عباس آتش به دلم انداخت
مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری،
و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ...😥😣
.
.
.
سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد،
براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم😊
-سلام دوست عزیزم
لبخندی زد و گفت:
+سلام، خوبی؟!
- آره خوبم تو چی؟
+منم عالی!!
کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت:
_چته باز؟😕
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_هیچی!🙂
+اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، 😍😅چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت!😟
آهی کشیدم و گفتم:
_آره باید خوشحال باشم
بعد هم زمزمه وار گفتم:
_خوشحال!😣
سمیرا خندید و گفت:
_خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم😄😜
لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد،😒
دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود،
اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن،
شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت #تنهــایے باید بکشیشون😔
#ادامہ_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: گل نرگــــس
🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌻❣🌻❣🌻❣🌻❣🌻💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #شانزدهم
✨وضو گرفتم....✨
و کم کم آماده شدم برای اومدن مهمونا، سعی کردم آروم باشم و با طمانینه کارامو انجام بدم
باید خودمو قوی تر می کردم
من که به هر حال باید جواب منفی میدادم😕
پس نباید این همه استرس الکی رو به خودم وارد می کردم،
لباس ساده و مناسبی رو تن کردم
بعد هم 💖روسری صورتیم💖 رو رو لبنانی با یه گیره بستم،
صدای گوشیم 📲بلند شد، از رو میز برداشتمش،
یه پیام از طرف سمیرا
"عروس خانم خاستم بگم یهو هُل نکنی بوی یاس بوخوره بت سینی چای رو خالی کنی رو دوماده خخخخ"😂😜
لبخندی رو لبم نشست،😊
از دست این سمیرا در این لحظاتم دست از نمک ریختن بر نمیداره، جواب دادم
"دیوونه ای سمیرا، کم نمک بریز😃"
پیام که فرستاده شد لبخندی دیگه رو لبم نشست مطمئنا سمیرا پیامم رو بی جواب نمیذاره،
منتظر پیامش بودم که زنگ خونه به صدا دراومد،
چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم و زمزمه کردم😞🙏
"خدایا خودت پشت و پناهم باش"
.
.
همه اومدن تو صدای سلام و احوال پرسی اومد
بعدشم که مطمئن شدم نشستن، آروم دراتاق رو باز کردم و رفتم بیرون،
با دیدنم عموجواد و ملیحه خانم سلام کردن و ملیحه خانم یه عروس گلمی بهم گفت که دلم یه جوری شد.🙈
از خوشحالیشون نمیدونستم چی بگم، ای کاش میدونستن من عروسشون نمیشم،😒
یه کم به اطراف نگاه کردم پس عباس کجاست؟!
هنوز این سوال از ذهنم کامل نگذشته بود که مامان پرسید:😊
_راستی آقا عباس کجاست؟!
ملیحه خانم درحالی که چادرشو درست می کرد گفت:
_الاناس که پیداش بشه، ما از شمال اومدیم اما عباس تهران کاری داشت گفت از اونجا خودشو میرسونه
❓تو ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد شد،
عباس تهران چیکار داره، سریع به خودم نهیب زدم که به تو چه آخه تو سرپیازی یا تهش!!😕
چند دقیقه ای حرف زدیم
و البته بیشترشم بازجویی از من بود!! یعنی همون سوال پرسیدن از درس و دانشگاه و اینجورچیزا،
با صدای زنگ، محمد سریع بلند شد بره در و باز کنه،
بعد چند دقیقه صدای سلام 🌷عباس🌷 پیچید تو خونه،
همه جوابشو دادن...
ولی من چشمامو بستم و سعی کردم فقط عطرشو به ریه هام بکشم،
وقتی عباس اومد ترجیح دادم بدون نگاه کردن بهش برم آشپزخونه پیش مهسا، وارد آشپزخونه شدم، مهسا لبخندی بهم زد،😊
دلم سوخت به حال همه،😔😣
همه ای که خوشحال بودن و فقط فکر کنم منو عباس بودیم که تو بدحال ترین حالت ممکن بودیم
آهی کشیدم که مهسا گفت:
_عروس خانم به جای آه کشیدن چای بریز ببر یه کم دومادو ببینی روت باز شه😅
#ادامہ_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
🌻❣🌻❣🌻❣🌻❣🌻
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
💚💛💚💛💚💛
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیاضےزاده #شهیدفتحی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
« اللّهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم »
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#انس_با_قرآن
هر روزیک صفحه از قرآن کریم
سلامتیوتعجیلحضرتصاحبالزمان(عج) به نیابت از #شهـید_بارونی_فتحی
قـرائت امـروز 👇سوره #انعام #صفحه_صد_وسی
@setaregan_velayat313
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ـــــــ╯
همیشہ از خدا مےخواست
تا #گمنــام بماند
خدا هم دعایش را
مستجاب ڪرد
\ ابراهیـم\ سالهاست
کہ گمنام و غریب
در #فڪہ مانده
تا خورشیدی باشد
براے عاشقان و راهیان #نور
#شهید_ابراهیم_هادی 🌹
#عاشقی را شرط☝️
تنها ناله و فریاد نیست...
تا کسی از #جان شیرین نگذرد،
فـــ💔ـرهاد نیست😔
🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
بسم رب الشهدا والصدیقین
شامگاه دیشب در درگیری پلیس رودبار جنوب کرمان با قاچاقچیان مواد مخدر استوار دوم #سجاد_جرجندی آسمانی شد
⭕️در درگیری مامورین موادمخدر با سوداگران مرگ یک نفر شهید شد
🔻به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا شب گذشته پلیس مبارزه با مواد مخدر رودبار در میدان عاشورا با یک دستگاه پژو ۴۰۵ درگیر و مامور پلیس سجاد جرجندی از ناحیه لگن مجروح گردید و به بیمارستان کهنوج منتقل شد.
🔻طبق اخبار رسیده سجاد جرجندی در بیمارستان کهنوج به مقام رفیع شهادت نایل امده است.
اطلاعات تکمیلی متعاقبا اعلام خواهد شد
#روحمان_با_یادش_شاد
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
بسم رب الشهدا والصدیقین شامگاه دیشب در درگیری پلیس رودبار جنوب کرمان با قاچاقچیان مواد مخدر استوار
💢 تصویر شهید مدافع #سجاد_جرجندی منتشر شد
🔹وی شب گذشته در رودبار جنوب بر اثر درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر به شهادت رسید
#روحمان_با_یادش_شاد
#شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
همیشہ از خدا مےخواست تا #گمنــام بماند خدا هم دعایش را مستجاب ڪرد \ ابراهیـم\ سالهاست کہ گمنام و
#خاطرات_شهدا 🌷
🍃🌹يك شب به اصرار من به جلسه #عيدالزهراء رفتيم، فكر ميكردم ابراهيم كه عاشق حضرت #صديقهست خيلي خوشحال ميشه.
🍃🌹مداح جلسه، مثلاً براي شادي حضرت زهرا (س) حرفاي #زشت و نامربوطي رو به زبان ميآورد، اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم.
🍃🌹در راه گفتم: فكر ميكنم ناراحت شدين، درسته؟ ابراهيم در حالي كه #آرامش هميشگي رو نداشت رو به من كرد و در حاليكه دستش رو تكان ميداد گفت: توي اين جور مجالس #خدا پيدا نميشه، هميشه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه و چند بار اين جمله رو تكرار كرد.
🍃🌹بعدها وقتي نظر علماء رو در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ #وحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم.
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌹 #کمی_مثل_شهدا 🌹
گاهی یک حدیث یا جمله ی قشنگ
که پیدا می کرد ، با ماژیک می نوشت روی کاغذ
و میزد به دیوار ...
بعد در موردش با هم حرف میزدیم
و هر چه ازش فهمیده بودیم می گفتیم .
این جمله هم می ماند روی دیوار
و توی ذهنمان ...
#شهید_مهدی_زین_الدین 🕊
#سالروز_شهادتشان
https://eitaa.com/setaregan_velayat313