eitaa logo
ستاره شو7💫
721 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
49 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه چیز بگم... حتما نباید دیگران خوشحالت کنند 😵‍💫 خودت برای تولد خودت جشن بگیر 🎊🪄 برای خودت کادو بخر 🎁🎈 خودت را دوست داشته باش❤️ روز تولدت را خوشحال باش حتی اگر همه یادشون بره که تولدت هست . تو پیام بده اعلام کن که امروز تولدمه 😍 مثل من که اعلام کردم😂 👏👏👏👏👏
و اما ای که وعده داده بودیم ....
یک بنر براتون میفرستم پایین تر داخل کانال بنر تبلیغ کانالمون هست اینو باید از کانال بفرستین برای ده نفر از گروه ها و شخصی دوستانتون دعوتشون کنید کانالمون و اسکرین شات بفرستین برای ادمین @admin7aaseman
مهلت ارسال تا سه شنبه میلاد اقاجانمون امام علی علیه السلام هست و به پنج نفر از برندگان در هفته بعدش اول بهمن قرعه کشی میشه هدیه کارت شارژ به شماره تماسشون داده میشه 💳
🍀﷽🍀 📣خبرخبر📣 دهه هشتادیــــــا🦋 دهه نودیـــــــــــا🦋 📺🎞 دنبال انیمیشن وکارتون آموزنده دینی و ایرانی هستی 😍 ⁉️ 📖📿دوست داری مفاهیم دینی وقرآن و احکام رو یاد بگیری⁉️ 🏓🎣✂️میخوای بازی های جذاب کنی، کاردستی بسازی و نقاشی های خوشگل بکشی اما بلد نیستی⁉️ 💌🗂دنبال مطالب سواد رسانه و ساخت استیکر و ...هستی⁉️ 🏃🏻‍♀️پس سریع تو کانال ما عضو شو تا همه اینا رو یاد بگیـــــــری✌🏻 و از کلی مطالب خوب و مفید دیگه استفاده کن😎 🟢اینجا تست هوش رمان و مسابقه و کلی مطالب انگیزشی هم داریم....😍 🥰🥰🥰 مربیان مادر پدر ها برای شما هم جذابه حمایتمون کنید و کانال را به دیگران معرفی کنید 🙏👇👇 eitaa.com/joinchat/918552624Ce34538a3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت٢١ بعداً یوسف متوجه شد حق
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت22 یوسف‌که‌از‌حرف‌های‌آقاابراهیم‌گیج‌شده‌بود،‌پرسید:‌«نمی‌شه‌با‌هلی‌کوپتر‌مهمات‌و‌غذا‌براشون‌ببرید؟»‌ -می‌شه،‌اما‌نه‌همیشه.‌ ً مثلا‌شب‌ها‌که‌ ً اصلا‌امکانش‌نبود‌و‌در‌طول‌روز‌هم‌اون‌قدر‌سربازهای‌دشمن‌و‌نیرو‌های‌ما‌نزدیک‌هم‌بودن‌که‌این‌کار‌ خطرناک‌تر‌می‌شد.‌سربازهای‌دشمن‌حتي‌می‌تونستن‌با‌سلاح‌سبک‌به‌طرف‌هلی‌کوپترها‌تیراندازی‌کنن‌و‌جلوی‌این‌کاررو‌بگیرن.‌چایی‌تو‌بخور! یوسف‌دوباره‌چایی‌اش‌را‌مزه‌مزه‌کرد‌و‌پرسید:‌«حالا‌وظیفه‌گردان‌یا‌یگان‌جدید‌چیه؟‌منظورم‌اینه‌که‌قراره‌نیروهاش‌عملیاتی‌و‌خط‌شکن‌باشن‌یا‌برای‌تثبیت‌منطقه‌نبرد‌و‌حمایت‌از‌گردان‌های‌دیگه‌عمل‌کنن؟» ناگهان‌‌سیدعلی‌چنان‌خند‌ه‌ای‌کرد‌که‌یوسف‌از‌جا‌پرید.‌اول‌فکر‌کرد‌سیدعلی‌دچار‌حمله‌ی‌عصبی‌و‌هیستیریک‌شده‌که‌آن‌طور‌می‌لرزد‌و‌قه‌قه‌می‌خندد‌و‌اشک‌می‌ریزد!‌سیدعلی‌چنان‌می‌لرزید‌و‌پیچ‌و‌تاب‌می‌خورد‌که‌کم‌مانده‌بود‌از‌حال‌برود.‌عزتی‌هم‌دستش‌را‌گرفته‌بود‌جلوی‌دهانش‌و‌سرخ‌شده‌بودانگار‌از‌قصد‌می‌خواست‌خودش‌را‌خفه‌کند.‌مراد‌در‌گوشه‌اتاق‌به‌سجده‌افتاده‌بود‌و‌با‌مشت‌به‌زمین‌می‌کوبید‌و‌جیغ‌می‌زد.‌فضای‌اتاق‌پر‌تنش‌شده‌بود.‌به‌غیر‌از‌یوسف‌و‌آقاابراهیم‌بقیه‌یا‌می‌خندیدند‌و‌یا‌به‌زحمت‌جلوی‌خنده‌شان‌را‌گرفته‌بودند.‌با‌اشاره‌آقاابراهیم،‌مراد‌لرزان‌جلو‌آمد.‌زیر‌بغل‌سیدعلی‌را‌گرفت‌و‌به‌زحمت‌او‌را‌بلند‌کرد‌و‌بیرون‌برد.‌خودش‌ هم‌حال‌درست‌و‌میزانی‌نداشت.‌آقاابراهیم‌یک‌سرفه‌بلند‌کرد‌و‌به‌دیگران‌چشم‌ ّ غره‌رفت.‌خنده‌ها‌خاموش‌شد‌و‌همه‌سعی‌کردند‌دیگر‌نخندند؛‌گرچه‌ یکی‌دو‌نفر‌هنوز‌سرخ‌شده‌و‌اشک‌ریزان‌به‌زحمت‌خود‌را‌نگه‌داشته‌بودند.‌ آقاابراهیم‌به‌یوسف‌که‌به‌شدت‌جا‌خورده‌بود‌و‌هاج‌و‌واج‌نگاهشان‌می‌کرد،‌گفت:‌«خیلی‌ها‌آرزو‌دارن‌با‌نیرو‌های‌این‌گردان‌کار‌کنند،‌از‌بس‌که‌همه‌آرام‌و‌سر‌به‌زیر‌هستن!‌آب‌و‌غذاشون‌که‌به‌موقع‌برسه‌ ً اصلا‌هیچ‌دردسر‌و‌مزاحمتی‌درست‌نمی‌کنند.‌همگی‌مطیع‌و‌گوش‌به‌فرمان‌هستند.‌ یعنی‌خصلت‌و‌آفرینش‌شان‌این‌طوریه.‌فقط‌و‌فقط‌باید‌رگ‌خوابشون‌رو‌پیدا‌کنی‌و‌راه‌و‌ ِ چاه‌کار‌کردن‌با‌اونا‌رو‌یاد‌بگیری.‌در‌ضمن‌نباید‌زیاد‌سر‌به‌ سرشون‌بذاری.‌ ‌همون‌قد‌که‌آروم‌هستن،‌وقت‌عصبانیت‌و‌ناراحتی‌از‌این‌رو‌به‌اون‌رو‌می‌شن»!یوسف‌باور‌نمی‌کرد.‌آقاابراهیم‌را‌می‌شناخت‌و‌می‌دانست‌که‌ ً اصلا‌اهل‌ توهین‌و‌شوخی‌ناجور‌و‌سربه‌سر‌گذاشتن‌دیگران‌نیست.‌انسانی‌جدی‌و‌باوقار،‌که‌از‌برگ‌گل‌نازک‌تر‌به‌هیچ‌کس‌نمی‌گفت؛‌اما‌حالا‌آقاابراهیم‌چنان‌عاشقانه‌و‌جدی‌داشت‌از‌نیرو‌های‌جدید‌گردان‌تعریف‌و‌تمجید‌می‌کرد‌که‌هرکس‌دیگر‌هم‌به‌جای‌یوسف‌بود،‌خیالاتی‌می‌شد‌که‌آقاابراهیم‌می‌خواهد‌سربه‌سرش‌بگذارد.‌ در‌این‌بین‌بقیه‌با‌توصیف‌هاي‌آقاابراهیم‌از‌نیرو‌های‌گردان‌جدید،‌دوباره‌به‌غش‌و‌ریسه‌افتاده‌بودند‌و‌بی‌صدا‌می‌خندیدند‌و‌اشک‌می‌ریختند.‌ یوسف‌تصمیم‌گرفت‌به‌آقاابراهیم‌اعتماد‌کند‌و‌توجهی‌به‌دیگران‌نکند.‌پرسید:‌«آقاابراهیم‌،‌این‌نیروها‌آموزش‌دیده‌اند‌یا‌نه،‌واقعیتش‌خودتون‌که‌ بهتر‌می‌دونید‌سروکله‌زدن‌با‌نیرو‌هایی‌که‌بدون‌آموزش‌جبهه‌می‌آن‌چه‌مکافاتی‌داره؟» آقاابراهیم‌من‌ومن‌کنان‌گفت:‌«آموزش،‌آموزش..‌آهان..‌اون‌آموزشی‌که‌تو‌درباره‌اش‌فکر‌می‌کنی‌نه،‌اما‌بعضی‌از‌اون‌ها‌قدیمی‌هستن‌یا‌از‌ نیرو‌های‌قدیمی‌لشکرن،‌درست؟‌مثل‌خودمون»! عزتی‌چنان‌جیغ‌و‌ناله‌ای‌کرد‌که‌یوسف‌وحشت‌کرد.‌این‌بار‌آقاابراهیم‌هم‌به‌خنده‌افتاده‌بود.‌سیدعلی‌که‌تازه‌برگشته‌بود،‌به‌سر‌خود‌می‌کوبید‌و‌ مراد‌هم‌با‌سر‌به‌دیوار‌می‌کوبید.‌چنان‌صحنه‌اي‌شده‌بود‌که‌یوسف‌مطمئن‌شد‌او‌را‌سرکار‌گذاشته‌و‌آوردند‌آن‌جا‌تا‌دستش‌بیندازند‌و‌به‌او‌بخندند.‌ خشمگین‌و‌عصبانی‌فریاد‌زد:‌«این‌جا‌چه‌خبره؟‌مگه‌دارم‌جوک‌می‌گم‌این‌طور‌می‌خندید.‌دستت‌درد‌نکنه‌آقاابراهیم.‌منو‌کشوندی‌این‌جا‌جلوی‌اینا‌مسخره‌ام‌کنی؟» آقاابراهیم‌برعکس‌دیگران‌به‌سرعت‌خنده‌اش‌را‌خورد.‌دست‌یوسف‌را‌گرفت‌و‌گفت:‌«شرمنده‌یوسف‌جان،‌خیلی‌ببخشید‌نتونستم‌خودمو‌نگه‌دارم.‌ ً اصلا‌چه‌طوره‌با‌هم‌بریم‌نیروهات‌رو‌نشونت‌بدم؟‌آره،‌بهتره،‌بریم‌تو‌راه‌صحبت‌می‌کنیم». ادامه دارد ⏪ 📖 ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ 💖@setaresho7💖 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯ ══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا