eitaa logo
ستاره شو7💫
721 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
49 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
و اما ای که وعده داده بودیم ....
یک بنر براتون میفرستم پایین تر داخل کانال بنر تبلیغ کانالمون هست اینو باید از کانال بفرستین برای ده نفر از گروه ها و شخصی دوستانتون دعوتشون کنید کانالمون و اسکرین شات بفرستین برای ادمین @admin7aaseman
مهلت ارسال تا سه شنبه میلاد اقاجانمون امام علی علیه السلام هست و به پنج نفر از برندگان در هفته بعدش اول بهمن قرعه کشی میشه هدیه کارت شارژ به شماره تماسشون داده میشه 💳
🍀﷽🍀 📣خبرخبر📣 دهه هشتادیــــــا🦋 دهه نودیـــــــــــا🦋 📺🎞 دنبال انیمیشن وکارتون آموزنده دینی و ایرانی هستی 😍 ⁉️ 📖📿دوست داری مفاهیم دینی وقرآن و احکام رو یاد بگیری⁉️ 🏓🎣✂️میخوای بازی های جذاب کنی، کاردستی بسازی و نقاشی های خوشگل بکشی اما بلد نیستی⁉️ 💌🗂دنبال مطالب سواد رسانه و ساخت استیکر و ...هستی⁉️ 🏃🏻‍♀️پس سریع تو کانال ما عضو شو تا همه اینا رو یاد بگیـــــــری✌🏻 و از کلی مطالب خوب و مفید دیگه استفاده کن😎 🟢اینجا تست هوش رمان و مسابقه و کلی مطالب انگیزشی هم داریم....😍 🥰🥰🥰 مربیان مادر پدر ها برای شما هم جذابه حمایتمون کنید و کانال را به دیگران معرفی کنید 🙏👇👇 eitaa.com/joinchat/918552624Ce34538a3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت٢١ بعداً یوسف متوجه شد حق
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت22 یوسف‌که‌از‌حرف‌های‌آقاابراهیم‌گیج‌شده‌بود،‌پرسید:‌«نمی‌شه‌با‌هلی‌کوپتر‌مهمات‌و‌غذا‌براشون‌ببرید؟»‌ -می‌شه،‌اما‌نه‌همیشه.‌ ً مثلا‌شب‌ها‌که‌ ً اصلا‌امکانش‌نبود‌و‌در‌طول‌روز‌هم‌اون‌قدر‌سربازهای‌دشمن‌و‌نیرو‌های‌ما‌نزدیک‌هم‌بودن‌که‌این‌کار‌ خطرناک‌تر‌می‌شد.‌سربازهای‌دشمن‌حتي‌می‌تونستن‌با‌سلاح‌سبک‌به‌طرف‌هلی‌کوپترها‌تیراندازی‌کنن‌و‌جلوی‌این‌کاررو‌بگیرن.‌چایی‌تو‌بخور! یوسف‌دوباره‌چایی‌اش‌را‌مزه‌مزه‌کرد‌و‌پرسید:‌«حالا‌وظیفه‌گردان‌یا‌یگان‌جدید‌چیه؟‌منظورم‌اینه‌که‌قراره‌نیروهاش‌عملیاتی‌و‌خط‌شکن‌باشن‌یا‌برای‌تثبیت‌منطقه‌نبرد‌و‌حمایت‌از‌گردان‌های‌دیگه‌عمل‌کنن؟» ناگهان‌‌سیدعلی‌چنان‌خند‌ه‌ای‌کرد‌که‌یوسف‌از‌جا‌پرید.‌اول‌فکر‌کرد‌سیدعلی‌دچار‌حمله‌ی‌عصبی‌و‌هیستیریک‌شده‌که‌آن‌طور‌می‌لرزد‌و‌قه‌قه‌می‌خندد‌و‌اشک‌می‌ریزد!‌سیدعلی‌چنان‌می‌لرزید‌و‌پیچ‌و‌تاب‌می‌خورد‌که‌کم‌مانده‌بود‌از‌حال‌برود.‌عزتی‌هم‌دستش‌را‌گرفته‌بود‌جلوی‌دهانش‌و‌سرخ‌شده‌بودانگار‌از‌قصد‌می‌خواست‌خودش‌را‌خفه‌کند.‌مراد‌در‌گوشه‌اتاق‌به‌سجده‌افتاده‌بود‌و‌با‌مشت‌به‌زمین‌می‌کوبید‌و‌جیغ‌می‌زد.‌فضای‌اتاق‌پر‌تنش‌شده‌بود.‌به‌غیر‌از‌یوسف‌و‌آقاابراهیم‌بقیه‌یا‌می‌خندیدند‌و‌یا‌به‌زحمت‌جلوی‌خنده‌شان‌را‌گرفته‌بودند.‌با‌اشاره‌آقاابراهیم،‌مراد‌لرزان‌جلو‌آمد.‌زیر‌بغل‌سیدعلی‌را‌گرفت‌و‌به‌زحمت‌او‌را‌بلند‌کرد‌و‌بیرون‌برد.‌خودش‌ هم‌حال‌درست‌و‌میزانی‌نداشت.‌آقاابراهیم‌یک‌سرفه‌بلند‌کرد‌و‌به‌دیگران‌چشم‌ ّ غره‌رفت.‌خنده‌ها‌خاموش‌شد‌و‌همه‌سعی‌کردند‌دیگر‌نخندند؛‌گرچه‌ یکی‌دو‌نفر‌هنوز‌سرخ‌شده‌و‌اشک‌ریزان‌به‌زحمت‌خود‌را‌نگه‌داشته‌بودند.‌ آقاابراهیم‌به‌یوسف‌که‌به‌شدت‌جا‌خورده‌بود‌و‌هاج‌و‌واج‌نگاهشان‌می‌کرد،‌گفت:‌«خیلی‌ها‌آرزو‌دارن‌با‌نیرو‌های‌این‌گردان‌کار‌کنند،‌از‌بس‌که‌همه‌آرام‌و‌سر‌به‌زیر‌هستن!‌آب‌و‌غذاشون‌که‌به‌موقع‌برسه‌ ً اصلا‌هیچ‌دردسر‌و‌مزاحمتی‌درست‌نمی‌کنند.‌همگی‌مطیع‌و‌گوش‌به‌فرمان‌هستند.‌ یعنی‌خصلت‌و‌آفرینش‌شان‌این‌طوریه.‌فقط‌و‌فقط‌باید‌رگ‌خوابشون‌رو‌پیدا‌کنی‌و‌راه‌و‌ ِ چاه‌کار‌کردن‌با‌اونا‌رو‌یاد‌بگیری.‌در‌ضمن‌نباید‌زیاد‌سر‌به‌ سرشون‌بذاری.‌ ‌همون‌قد‌که‌آروم‌هستن،‌وقت‌عصبانیت‌و‌ناراحتی‌از‌این‌رو‌به‌اون‌رو‌می‌شن»!یوسف‌باور‌نمی‌کرد.‌آقاابراهیم‌را‌می‌شناخت‌و‌می‌دانست‌که‌ ً اصلا‌اهل‌ توهین‌و‌شوخی‌ناجور‌و‌سربه‌سر‌گذاشتن‌دیگران‌نیست.‌انسانی‌جدی‌و‌باوقار،‌که‌از‌برگ‌گل‌نازک‌تر‌به‌هیچ‌کس‌نمی‌گفت؛‌اما‌حالا‌آقاابراهیم‌چنان‌عاشقانه‌و‌جدی‌داشت‌از‌نیرو‌های‌جدید‌گردان‌تعریف‌و‌تمجید‌می‌کرد‌که‌هرکس‌دیگر‌هم‌به‌جای‌یوسف‌بود،‌خیالاتی‌می‌شد‌که‌آقاابراهیم‌می‌خواهد‌سربه‌سرش‌بگذارد.‌ در‌این‌بین‌بقیه‌با‌توصیف‌هاي‌آقاابراهیم‌از‌نیرو‌های‌گردان‌جدید،‌دوباره‌به‌غش‌و‌ریسه‌افتاده‌بودند‌و‌بی‌صدا‌می‌خندیدند‌و‌اشک‌می‌ریختند.‌ یوسف‌تصمیم‌گرفت‌به‌آقاابراهیم‌اعتماد‌کند‌و‌توجهی‌به‌دیگران‌نکند.‌پرسید:‌«آقاابراهیم‌،‌این‌نیروها‌آموزش‌دیده‌اند‌یا‌نه،‌واقعیتش‌خودتون‌که‌ بهتر‌می‌دونید‌سروکله‌زدن‌با‌نیرو‌هایی‌که‌بدون‌آموزش‌جبهه‌می‌آن‌چه‌مکافاتی‌داره؟» آقاابراهیم‌من‌ومن‌کنان‌گفت:‌«آموزش،‌آموزش..‌آهان..‌اون‌آموزشی‌که‌تو‌درباره‌اش‌فکر‌می‌کنی‌نه،‌اما‌بعضی‌از‌اون‌ها‌قدیمی‌هستن‌یا‌از‌ نیرو‌های‌قدیمی‌لشکرن،‌درست؟‌مثل‌خودمون»! عزتی‌چنان‌جیغ‌و‌ناله‌ای‌کرد‌که‌یوسف‌وحشت‌کرد.‌این‌بار‌آقاابراهیم‌هم‌به‌خنده‌افتاده‌بود.‌سیدعلی‌که‌تازه‌برگشته‌بود،‌به‌سر‌خود‌می‌کوبید‌و‌ مراد‌هم‌با‌سر‌به‌دیوار‌می‌کوبید.‌چنان‌صحنه‌اي‌شده‌بود‌که‌یوسف‌مطمئن‌شد‌او‌را‌سرکار‌گذاشته‌و‌آوردند‌آن‌جا‌تا‌دستش‌بیندازند‌و‌به‌او‌بخندند.‌ خشمگین‌و‌عصبانی‌فریاد‌زد:‌«این‌جا‌چه‌خبره؟‌مگه‌دارم‌جوک‌می‌گم‌این‌طور‌می‌خندید.‌دستت‌درد‌نکنه‌آقاابراهیم.‌منو‌کشوندی‌این‌جا‌جلوی‌اینا‌مسخره‌ام‌کنی؟» آقاابراهیم‌برعکس‌دیگران‌به‌سرعت‌خنده‌اش‌را‌خورد.‌دست‌یوسف‌را‌گرفت‌و‌گفت:‌«شرمنده‌یوسف‌جان،‌خیلی‌ببخشید‌نتونستم‌خودمو‌نگه‌دارم.‌ ً اصلا‌چه‌طوره‌با‌هم‌بریم‌نیروهات‌رو‌نشونت‌بدم؟‌آره،‌بهتره،‌بریم‌تو‌راه‌صحبت‌می‌کنیم». ادامه دارد ⏪ 📖 ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ 💖@setaresho7💖 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯ ══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وای😂 جوری که اداشو در میارهههه🤏🏻 ✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖 ══❀━━☆◇☆━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا