امید، نگهبان لبخنده
مراقب امیدت باش❣
#صبح_به_خیر
#استوری
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
یخچال ما انقدر دارو داره، که یه دارو خونه جلوش کم میاره!😂
#بخندیم
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
…ヅ💞…
ســــــــــلام شیرین ترین یـاࢪِ خونہ😍
چطوری رفیق؟
این روزهاچہ خبر؟
از تابستان تقریبا فقط یه ماه مونده🌱
و باید ازش تامیتونی استفاده ڪنی
برنامه ریزیش باخودت😌
پاشو یہ دوش بگیر🛁
و بہ خدا بگو خدایا
چقدر نعمت رفاه و داشتن
آب سرد و گرم شیرینہ.
ممنون ڪه رحیمی♥️
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
…ヅ💞… ســــــــــلام شیرین ترین یـاࢪِ خونہ😍 چطوری رفیق؟ این روزهاچہ خبر؟ از تابستان تقریبا فقط یه ما
وبگو خدایا نعمت سلامتی و جوانی
رو برام نگہ دار
ممنون ڪه مواظبمی 💪
قدم به قدم امروز
یادت باشه خدایی هست
که تو رو داره و تنهانیستی 😌😍
بہ یادش باش
شیــــــــــرینہ
وقتی یڪی کل روز به حرفات گوش میده
و حالتو خوب میکنہ♥️
😎😎
میگن که یه روز رفته بودن سمت روسیه یه موشک بخرن 🚀
شهید طهرانی به مسئول نظامی اون کشور میگن که🗣
فناوری ساخت این موشک 🚀رو بهمون میدید؟🤨
مسئول نظامی روسیه هم میخنده😁
و میگه شما حتی پنجاه سال دیگه هم نمیتونید این فناوری رو درک کنید☠️
اینجوری میشه که شهید طهرانی مقدم
مدت ها روی این فناوری غیرتمندانه😎 کار میکنه و درنهایت توی آخرین مرحله ها به مشکل میخوره اما🙃😇
به ضامن آهو متوسل میشن😇 بعد از سه روز توسل مشکل حل میشه و میتونن موشکی🚀 بسازن خیلی خفن تر که
باعث میشه
روسیه از تعجب چشماش بزنه بیرون 🤪😝
بله بقول شهید عزیزمون👇👇👇👇
#فرزند_ایران
#جهاد_علمی
#رفیق_خدایی
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
😎😎 میگن که یه روز رفته بودن سمت روسیه یه موشک بخرن 🚀 شهید طهرانی به مسئول نظامی اون کشور میگن که🗣 ف
💪💪💪
آدم های ضعیف اندازه امکاناتشون تلاش میکنن
یعنی اینکه
🤩آدمای قوی امکاناتی رو که میخوان رو خودشون میسازن حتی با دست خالی🤩
همین جوری میشه که ما در
اووووووووووووووووووووووووووووووووووج
تحریم ها با دستخالی و از صفر شروع کردیم
و توی همون تحریم ها شدیم
❌شـــــــــــشــــــــمـــــــــیـــــــــن قدرت موشکی جهان❌
🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 71 نترسید،محکمبنشینیدو
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت72
یوسفازاینکهنیروهایشبهخوبیکارکردن باقاطرهارایادمیگرفتند،خوشحالبود. برفچنانمیباریدکهدیگرفاصلهينزدیکراهمبهسختیمیدیدند. بادشدیدی،وزیدوبلورهایبرفرااینطرفو
آنطرفميکشاند. سیاوشکهلپهایشسرخوترکبرداشتهبود،لرزلرزانگفت: «دارمازسرمامیمیرم.برگردیم.برگردیم».
یوسفگفت: «باشهبرمیگردیم،اماپیاده!»
همهغرزدند.افسارقاطرشانراگرفتند ودریکخطراهافتادند. دیگرچشمچشمرانمیدید. برفوبورانشدتگرفت. سیاوشخمشدهبودتاازگزندبرفوسرما درامانبماند.لباسشخیسشدهبود. داشتیخمیزد.خودشرابهبدنگرمکوسهيجنوبچسباند. چندبارلیزخوردوقبلازاینکهولوشود، دستانداختوازگردنقاطرگرفت. کرامتبرایآنکهصدایشبهگوش آنهابرسدباآخرینتوانفریادزد: «افسارقاطرتونومحکمنگهدارید. آرومآرومجلوبرید».
قاطرهاعادیوبیخیالدرآنکولاکشدید جلومیرفتند؛امایوسفوبقیهبهنفسنفسافتادهبودند ومیلرزیدند.سیاوشنالهکرد: «دیگهنمیتونم.دارممیمیرم!» ورویزمینغلتید.
کرامتجلودویدوباکمکیوسف،سیاوشرا بلندکردندورویکوسهيجنوبسوارکردند.
کرامتفریادزد: «ایننزدیکیهایکغارهست. بریماونجاتاهوابهترهبشه».
رفتندبهطرفغار.وقتيرسیدند، قاطرهاراانتهایغاررهاکردند. کرامترفتوبایکبغلچوببرگشت. چوبهارارویزمینکپهکرد. قمقمهاشرابازکرد.
اکبرکهدندانهایشچرقچرقبههممیخورد، گفت: «داری...چيکار...میکنی؟....میخوای ....خیسشونکنی؟»
اکبرکلاهاوُرکتشراعقبزد. درقمقمهرابازکردوگفت:«نفته!مایعنجاتازسرما!»
نفترارویچوبهاریخت. بعدبادستهايسرخوسرمازدهاش، کبریتراازجیبشلوارشدرآوردوچوبهارا آتشزد.آتششعلهکشید.دودیسفیدوغلیظبیرونزد؛امازودقطعشد. دانیالوسیاوشودیگرانبهآتشنزدیکشدند. ازلباسخیسشانبخاربلندميشد. کرامتدستهایشرامثلبادبزنازعقب بهطرفآتشتکانميدادوآتشبیشتر جانميگرفت.گرمادرغارپخششد. کرامتبهطرفقاطرهارفت. خمشدوچندسرگینتازهرابرداشت وانداختداخلآتش.بعدقمقمهایدیگر ازکمرشبازکردوکنارآتشگذاشت. بهچشمهايپرسشگریوسفنگاهکردولبخندزد.
چایشیرینه.گذاشتمداغبشه!حسینگفت:«حواستجمعهاآقاکرامت».
کرامتبهدیوارهسنگیتکیهدادوگفت: «ازبچگیتوکوهستانمیرمومیآم. بایدفکرهمهچیزروکرد. بهجایفرارکردنوتسلیمشدن بایدراهمبارزهوموندنروپیداکرد حسینجان».
چوبهایشعلهور،چرقچرقصدامیکردند. گرمایمطبوعوخستگیدستبهدستهم دادندوچندلحظهبعدچشمهايهمهبجز کرامتویوسفسنگینشدوخوابشانبرد. کرامتبهبیرونغاروکولاکبرفخیرهشدهبود.یوسفکفدستهایشرابههممالیدوگفت: «خوبشدکربلاییومشبرزورانیاوردیم. بندههایخداتواینبرفوکولاک طاقتنمیآوردند».
اتفاقاًبرعکس. اوندوتاتویدهاتبزرگشدن. بابرفوسرماغریبهنیستن.
کرامتدوبارهبهبیرونخیرهشدوآهکشید. یوسفکهحواسشبهاوبود،پرسید: «بهچیفکرمیکنی؟»
کرامتبهخودآمد.لبخندزدوگفت: «هیچی».
یوسفبهچشمهايکرامتخیرهشدوگفت: «فقطخواهشمیکنمدیگهفکرفرار وبردننفتوغذابرایفامیلاترونکن. دفعهيقبلباهزاربدبختیومصیبت تونستیملاپوشونیکنیم.میفهمی؟ایندفعهاگهگیربیفتیدیگههیچکاریازدستمونبرنمیآد».
کرامتلبخندتلخیزدوگفت: «میدونم. ممنونکهنجاتمدادی.اینمحبتترو هیچوقتفراموشنمیکنم».
یادتنرفتهکهقولمردونهدادیدیگه تکرارنشه؟
هنوزمسرقولوقرارمهستم.
قسمنخور.حرفتوقبولدارم. چاییاتداغنشد؟
کرامتبایکلنگهدستکشبدنهيداغقمقمهراگرفتوبهطرفیوسفدرازکردوگفت: «مراقبباشبهلبتنچسبه.خیلیداغشده».یوسفبیآنکهلبهقمقمهبهدهانشبخورد، آنرابالاگرفتوخمکرد.چايداغوشیرین دردهانشسرازیرشد،جانگرفت. بالذتتمامچندجرعهدیگرنوشید وقمقمهرابهکرامتبرگرداند. کرامتهمدو،سهجرعهنوشید.یوسفگفت: میدونستییکقاطرجونرضاخانرونجاتداده؟ کرامتباتعجبپرسید:«راستم یگی،چطوری؟»
ادامه دارد...
#رمان
#داستان
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
Majid RezanejadMajid Rezanejad - Haft Sanie Bad.mp3
زمان:
حجم:
2.3M
#دلیل_زندگی
هفت ثانیه...
مداح : کربلایی مجید رضا نژاد
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯