eitaa logo
ستاره شو7💫
751 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام رفقا اخرهفته تون بخیر باشه 🫶 حتے الآنم کہ گــــــــــࢪمہ برای دررفتن خســـــتگےمون یہ چاے مےچسبہ☕️ امࢪوز یہ روز قشنگ دیگہ اس یادت نࢪه از دوســـــتاے قدیمےت و از اونایی کہ بهت لطف داࢪن حال و احوالے بپرسیا 😌📞 هواے دڵ نزدیکانت رو داشتہ باش معرفت بہ خرج بده شیعہ باید با مومنین رفت و آمد کنہ تا روحش بزرگ بشه💪
31.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﴿دهه‌دهــشتـادی‌ها‌هم‌طـعم‌ِ جا‌ماندن‌از‌قافله‌شهــدا‌را‌چـشیدند!'﴾ +شهیده‌ریحانه‌سادات‌با‌دوستش‌ عهدبسته‌بود‌با‌همدیگر‌شهید‌شوند🥺.. ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
═━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت74 یوسف‌نمی‌دانست‌چه‌تصمیمی‌ب
═━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت75 ‌شلوغ‌کاری‌و‌نافرمانی‌ممنوع. ‌هرچی‌کربلایی‌گفت،‌گوش‌مي‌کنید. ‌کربلایی‌از‌طرف‌من‌فرمانده‌ي‌شماست. ‌وای‌به‌حالتون‌اگه‌بشنوم‌دست‌از‌پا‌خطا‌ کردید.‌بیش‌تر‌با‌شما‌دوتا‌هستم. ‌سیاوش،‌دانیال‌حواستون‌به‌منه‌یا‌جای‌دیگه‌مشغوله؟ دانیال‌به‌کمک‌کرامت‌بند‌های‌پالان‌ زیر‌شکم‌رخش‌را‌محکم‌میکرد،‌سر‌بلند‌کرد‌ و‌گفت:‌«چندبار‌یه‌حرف‌رو‌می‌زنی‌آقایوسف. ‌دیگه‌همه‌شوحفظ‌حفظ‌شدم». ‌اگه‌لازم‌باشه‌چهل‌بار‌دیگه‌ام‌میگم‌تا‌تو‌کله تون‌فرو‌بره.‌تو‌چی‌سیاوش؟سیاوش‌سم‌های‌کوسه‌ي‌جنوب‌را‌ بازدید‌می‌کرد،‌پای‌آن‌را‌رها‌کرد‌و‌گفت:‌ «چشم،‌هر‌چی‌شما‌بگید.‌خوب‌شد؟»‌ ‌پس‌قرار‌اینه.‌با‌ماشین‌تا‌دامنه‌ي‌ کوه‌ها‌می‌روید.‌بعد‌غذا‌و‌مهمات‌رو‌بار‌قاطرها‌می‌کنید‌به‌طرف‌بالا.‌نه‌شوخی‌داریم‌نه‌بازی‌و‌سر‌به‌سر‌گذاشتن‌ و‌دعوا،‌همین!‌ کرامت‌دست‌یوسف‌را‌کشید.‌رفتند‌آن‌طرف‌تربا‌ناراحتی‌گفت:‌«چرا‌کربلایی؟‌مگه‌من‌مُردم؟‌چرا‌من‌نروم؟»‌تو‌با‌من‌می‌مونی.‌دلیل‌داره.‌ ‌میخواهی‌از‌جلوی‌چشمات‌دور‌نمونم،‌درسته؟‌آقایوسف،‌قسم‌خوردم.‌چرا‌باورم‌ ‌نمیکنی؟‌ این‌قدر‌‌پرونده ام‌سیاهه‌که‌قسم‌و‌آیه‌ام‌رو‌قبول‌‌نمیکنی؟ ‌الان‌‌وقت‌گِلگِی‌نیست.‌میخواهم‌بچه ها‌روی‌پای‌خودشون‌وایستن.‌براشون‌خوبه.‌ناراحت‌نشو،‌نوبت‌تو‌هم‌می‌شه.‌حالا‌با‌اجازه.‌ علی‌ترس‌به‌دلش‌افتاده‌بود،‌گفت: ‌«عرض‌کنم‌که‌چرا‌آقا‌کرامت‌با‌ما‌‌نمیاد؟‌ اگه‌می‌اومد‌خیلی‌خوب‌ میشد». ‌تصمیم‌قبلاً‌گرفته‌شده.‌ حالا‌بریم‌که‌‌ماشینها‌منتظرن.‌ کاروان‌کوچکی‌از‌گردان‌برای‌مأموریت‌راهی‌ شد.‌فقط‌‌مش‌برزو‌و‌اکبر‌ماندند.‌ اکبر‌حسابی‌دلخور‌و‌برزخ‌شده‌بود.‌ قهر‌کرده‌و‌رفت‌و‌جلوی‌چشم‌نیامد.‌ حسین‌رنگ‌از‌صورتش‌پریده‌بود.‌از‌یک‌طرف‌ ‌میترسید‌بلایی‌سرش‌بیاید‌و‌از‌سوی‌دیگر‌شور‌و‌هیجان‌سیاوش‌و‌دانیال‌به‌او‌هم‌سرایت‌ کرده‌بود.‌ □ □□ سفر‌با‌آیفای‌نظامی‌کنار‌قاطرها‌که‌بدخلقی‌ میکردند،‌چند‌ساعت‌طول‌کشید.‌ لنگ‌ظهر‌پای‌دامنه‌ها‌رسیدند‌و‌به‌سختی‌ قاطرها‌را‌پیاده‌کردند.‌ یک‌رزمنده‌جوان‌به‌اسم‌مصطفی‌منتظرشان‌ بود.‌از‌بالای‌ارتفاعات‌پایین‌آمده‌بود‌تا‌ راهنمای‌شان‌شود.‌ ضعیف‌و‌رنگ‌پریده‌بود‌و‌دست‌هایش‌ رعشه‌داشت.‌کربلایی‌لقمه‌اي‌نان‌و‌پنیر‌ به‌او‌داد،‌در‌یک‌چشم‌به‌هم‌زدن‌آن‌را‌بلعید.‌ کمی‌رنگ‌به‌صورتش‌برگشت.‌ حسین‌هم‌از‌فلاسک‌یک‌لیوان‌چای‌شیرین‌ برایش‌ریخت‌که‌آن‌هم‌فوري‌ناپدید‌شد.‌ مصطفی‌نفس‌راحتی‌کشید.‌ رعشه‌دست‌هایش‌برطرف‌شد.‌ روی‌یک‌تخته‌سنگ‌نشست.‌در‌حالی‌که‌لیوان‌چایی‌دوم‌را‌مز‌ه‌مزه‌میکرد‌و‌لذت‌میبرد،‌گفت:‌ «الان‌یک‌هفته‌اس‌که‌گشنه‌و‌بی‌غذا‌تو‌سرمای‌اون‌بالا‌گرفتار‌شدیم.‌ قبلاً‌با‌هلیکوپتر‌برامون‌مهمات‌و‌آذوقه‌ می‌آوردند؛‌اما‌عراقیهای‌نامرد‌آ‌نقدر‌به‌طرفش‌ تیر‌در‌کردن‌که‌دیگه‌نیامد.‌ خدا‌خیرتان‌بده.‌ شماها‌فرشته‌نجات‌مایید.‌ امروز‌صبح‌آخرین‌ذره‌نان‌های‌بیات‌و‌کپک‌زده‌را‌به‌کمک‌آب‌خوردیم.‌ دیگه‌هیچی‌واسه‌خوردن‌نمونده.‌ میترسیدیم‌دیگه‌هیشکی‌سراغمون‌نیاد.‌ داشت‌به‌سرمون‌میزد‌نصف‌شب‌یک‌گروه‌ نفوذ‌کنند‌تو‌دل‌عراقیها‌و‌ازشون‌غذا‌غنیمت‌ بگیریم‌که‌خبر‌رسید‌شماها‌دارید‌میآیید.‌ حالا‌بریم‌که‌بچه ها‌اون‌بالا‌حسابی‌ چشم‌انتظارند.‌ دست‌و‌پای‌همه‌رعشه‌گرفته‌و‌چند‌تا‌از‌بچه‌ها‌فکر‌کنم‌زخم‌معده‌گرفتن.‌بریم‌دیگه».‌ کربلایی‌پرسید:‌«راه‌چطوریه؟» ‌بد‌نیست.‌باید‌تا‌اون‌بالا‌بریم.‌ از‌یک‌پل‌معلق‌رد‌بشیم‌تا‌برسیم‌ روی‌قله‌499‌و‌بکشیم‌بالاتر‌تا‌به‌سنگر‌ بچه‌ها‌برسیم.‌ از‌شانس‌شما‌بر‌فها‌آب‌شدند‌و‌راه‌بازه.‌ خیلی‌خطرناک‌نیست.‌من‌میگم‌از‌کجا‌بریم‌و‌چطوری‌بریم.‌ غذا‌و‌مهمات‌و‌حبوبات‌را‌بار‌قاطرها‌کردند‌ و‌در‌یک‌خط‌پشت‌سر‌مصطفی‌به‌راه‌افتادند.‌ همان‌شروع‌کار‌کربلایی‌برید‌و‌به‌هن‌هن‌افتاد.‌یوسف‌فکر‌این‌مسئله‌را‌کرده‌و‌چَپول،‌ قاطر‌یدکی‌کربلایی‌را‌بدون‌بار‌همراهشان‌ فرستاده‌بود.‌کربلایی‌سوار‌چپول‌شد.‌ مصطفی‌که‌جان‌تاز‌ه‌ای‌گرفته‌بود،‌ افسار‌چپول‌را‌گرفت‌و‌گفت:‌ «فقط‌به‌دره‌نگاه‌نکنید‌تا‌سرتون‌گیج‌نره.‌ باید‌از‌کنار‌ه‌ها‌حرکت‌کنیم.‌ آفتاب‌آخر‌زمستان‌در‌سینه‌ي‌آسمان‌آبی‌ و‌یک‌دست‌صاف‌و‌بی‌ابر‌می‌درخشید.‌ درختچه‌های‌وحشی‌که‌از‌درز‌دیواره‌ي‌سنگی‌ روئیده‌بودند،‌کم‌کم‌سبز‌می‌شدند.‌ چند‌نهر‌باریک‌از‌برف‌های‌آب‌شده،‌از‌لابه‌لای‌ تخته‌سنگ‌ها‌به‌طرف‌پایین‌سرریز‌می‌شد. ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌👌 ماجراش فوق العاده قشنگه ندیده و نشنیده رد نشید! 🍃برای جوان های کانالمون که میخان بختشون باز بشه ✌️ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساخت تفنگ دستی به بطری اب معدنی😎🔫 قدرتش زیاد بالا نیست ولی برای بازی بچه ها خوبه روز تعطیله یکم بازی کنیم ✌️ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
عاشق‌ترین گل از دل سخت‌ترین سنگا جوونه می‌زنه؛ خودت رو بشناس!! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
🌅 صبحگاهی – «صبح قشنگت بخیر» سلام به مهربون‌ترین رفیق دنیاااا 😍☀️ بلند شو که امروز آسمون با دستای خدا برات سفره پهن کرده! صدای گنجشکا رو شنیدی؟ دارن میگن: > «رفیق جان، امروز قراره کلی خوش بگذره، لبخند یادت نره!» 📖 آیه الهام‌بخش امروز: "وَعَسَى أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ" (چه بسا چیزی رو دوست نداری، ولی خیری بزرگ توشه) 💚 📌 چالش کوچیک صبح: یک لیوان آب رو با نیت "شروع تازه" بخور، بعدش سه بار بگو: «یا فتاح» ببین چطور درهای قشنگی باز میشه برات 🌿 🕊 دعای امروز: «اللهم اجعلنی ممّن یستبشر بالیوم و یحمدک فی کل حال» (خدایا منو از کسایی قرار بده که از روزش خوشحال میشه و تو رو در هر حال شکر می‌کنه) ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
@bornamontazerراه نجات.mp3
زمان: حجم: 2.1M
😞گاهی فقط با یه فکر کوچیک... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌