کدام زن بود که حافظ قرآن بود و مدت بیست سال تمام جز آیات قرآن حرف دیگری بر زبانش جاری نشد و با مردم نیز به وسیله آیات قرآن سخن گفت؟
یک جمله بخواهی به او هدیه کنی چی میگی 😊
#چالش
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
1.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
╰─┈➤ 😄͜͡❥••[•🍃⃟🍋
خلاقیت😂😂😂
❅•| #بخندیم 🤣|•❅
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
14.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موزیک ویدئو لحظه صعود
همینه🤩، همه در تب و تابن ایران تو جام جهانی بترکونه، از پیر و جوان، زن ومرد، با هراعتقادی....
تیم ملی عامل اتحاد... ❤️
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_پانزدهم 🙋♂محمد جواد قرآن را در دست چپش گرفت و با دست راست پنجره نورانی را به سمت پایی
#رمان
#قسمت_شانزدهم
🎗ریسمان کوتاهی به رنگ سبز در میان رنگهای رنگین کمان پنهان شده بود با نوکش ریسمان را کشید.
🎗تکه ای از رنگین کمان که شبیه پردهای رنگارنگ بود با کشیده شدن ریسمان بالا رفت و دری نورانی پیدا شد
🌈روی آن لوحی بود که با خطی زیبا نوشته شده بود «تالار رنگین کمان»
در تالار بسته بود، اما روی آن یک جای خالی مستطیل شکل دیده میشد.
🕊برهان گفت:«قرآنت رو اینجا بذار.»
🙍♂محمدجواد قرآن را از کوله اش بیرون آورد و در جای خالی گذاشت.
🚪در باز شد با ورود آنها به داخل تالار دوباره در بسته شد و پردهی رنگارنگ تمام سطح رنگین کمان را پوشاند.
😲 تالار رنگین کمان بسیار بزرگتر از تصور محمدجواد بود.
💦 سرتاسر دیوار تالار با قطرات باران تزیین شده بود.
وقتی نور از دل قطرات میگذشت چندین نور رنگارنگ از آن خارج میشد.
💎مثل آینه کاری محله پدربزرگش بود.
حتی زمین تالار هم رنگارنگ بود.
🏄♂کابینهایی در ردیفهای منظم کنار هم قرار داشتند که هر کابین به سمت بالا حرکت میکرد
همهمه ی عجیبی بود.
🏄♀🏄♂ دخترها و پسرهای زیادی در سن وسال محمدجواد آنجا بودند و هرکدام سوار یک کابین شده بودند
همراه هر کدام از آن بچه ها یک راهنما هم دیده میشد.
😇برهان که متوجه تعجب محمدجواد شده بود، گفت:
این کابینها هر کدوم به مقصدی در آسمون پرواز میکنن، یکی از این کابینها ما رو به باغ قرآنمون میبره.« دنبال من بيا.»
📖محمد جواد قرآن کوچکش را در دست گرفت. فهمیده بود که با این قرآن کوچک چه کارهای بزرگی را میتواند انجام دهد
🌈یکی از این ،کارها سفر به تالار رنگین کمان بود. محمدجواد به دنبال برهان به راه افتاد اما حواسش پیش برهان نبود.
🧚♀🧚♂زیبایی تالار از یک سو و شلوغی و ازدحام آن از سوی دیگر توجهش را جلب کرده بود.
🔫 هنوز کاملاً به برهان اعتماد نداشت و تفنگش را آماده نگه داشته بود.
💁♂محمدجواد در حال تماشای اطرافش بود که ناگهان با یک پرندهی کوچک برخورد کرد.
🕊پرنده با نوکش پیراهن پسری را گرفته بود و به سمت خودش میکشید که بر اثر برخورد با محمدجواد پیراهن را رها کرد و پسرک بازیگوش از او فاصله گرفت.
😶این ماجرا آن قدر سریع اتفاق افتاد که محمدجواد نتوانست از تفنگش استفاده کند
پرنده با اخمهای درهم گفت:
«حواست کجاست پسرجون؟!» و به دنبال پسرک پرواز کرد.
🤭محمدجواد صدایشان را میشنید که پسرک میگفت: «من هنوز شک دارم برای چی باید همراه تو بیام؟!»
🏄♂محمد جواد که محو تماشای آنها بود، چند قدم به عقب رفت و پایش را روی جسم نرمی گذاشت که صدای گریهای بلند شد.
او به پشت سرش نگاه کرد دختری هم سن و سال خودش باچادر سفید گلدار دستانش را روی صورتش گذاشته بود و اشک می ریخت.😪
محمدجواد نگاهی به زیر پایش انداخت تفنگش را در پشتش پنهان کرد و دستپاچه گفت:😧 «ببخشید چادرت رو لگد کردم.»
🤧دخترک سرش را بلند کرد و با چشمان قرمز و اشکی گفت:« این چیزها مهم نیست برای چیز دیگه ای گریه میکنم»
🦃در همین لحظه پرندهای بزرگ و نیرومند در کنارشان ایستاد
.
ادامه دارد....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7