ستاره شو7💫
#بازی
داستان بازی ایرانی «قهرمان ما» در مورد اتفاقات عجیبی است که در شهر افتاده و در جریان این اتفاقات موجودات زنده این شهر تبدیل به موجودات پلیدی شدهاند. جکی، قهرمان بازی که یک لولهبازکن ساده با خصوصیات اخلاقی خاصی است، سعی میکند منشا این اتفاقات عجیب را پیدا و آن را نابود کند. جکی برای رسیدن به این هدف باید معماهای مختلف را حل کرده و گاهی دست به مبارزات اکشن بزند. در کنار جکی چند شخصیت اصلی دیگر نیز برای بازی ایرانی قهرمان ما طراحی شده که به پیشرفت روند داستان کمک میکنند.
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#فاطمیه
💔¦⇠
خدایاایناندوهراازاینامت،
بهحضورآنحضرتبرطرفکنودرظهورش
برایماشتابفرما...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#تولید_ستاره_شو
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭─━─━─• · · ·
#استوری | #story📱
.
.
خدا سختگیر نیست به بندگانش...
خیلی کارهای ساده ای هست
می تونستیم انجام بدیم
اما ندادیم...
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_بیست_و_پنجم چشمهایش را با نگرانی باز کرد و به درخت نگاه کرد 🙄 برهان گفت: نترس! اینها ه
#رمان
#قسمت_بیست_و_ششم
نگاه محمد جواد به آبشار کوچک و زیبایی افتاد که تمام صداها از آن بود.
در اطراف آبشار خانههای کوچکی دیده میشد. 🏘خانه های آنجا برایش مثل خانههای اسباب بازی بود. او پیش خودش گفت: کاش میتونستم برم توی این خونهها رو ببینم.
🕊برهان رو به محمدجواد کرد و گفت: اینها خونههای حروفه. از این جلوتر نرو. تو با این قد و قواره حروف رو میترسونی. همین جا بمون تا من برگردم.
محمدجواد در کنار درختی 🌳 نشست و به خانههای کوچک نگاه کرد.
لحظاتی بعد برهان🕊 با آبی که در یک برگ بزرگ ریخته بود بازگشت و گفت: از این آب بنوش💧
محمد جواد بدون اینکه حرفی بزند آب را نوشید ناگهان حس کرد چیزی در شکمش تکان می خورد😑 آن چیز وارد دستها و پاهایش شد و بعد هم وارد سرش و با عطسه ی بلندی از دهانش خارج شد 😮دور دهان و بینیاش را پاک، سرش را بلند و به اطرافش نگاه کرد. همه چیز بلندتر شده بود.
🕊برهان کنارش نشست. پسرک با دیدن بزرگی برهان از جا پرید و پا به فرار گذاشت و فریاد زد: «تفنگم تفنگم کجاست؟!» 🔫😂
هرچه میدوید انگار حتی یک قدم هم جلو نمیرفت. خسته شد و روی زمین افتاد.
🕊برهان که با نوکش پیراهن محمدجواد را از پشت گرفته بود پیراهن را رها کرد و با لبخند😊 گفت: تا حالا من رو اینقدر زیبا و با ابهت ندیده بودی نه؟
بعد بالهایش را باز کرد تا محمدجواد زیبایی اش را ببیند🕊
محمد جواد دوباره نگاهی به برهان انداخت. پرندهای بزرگ با بالهای شنی رنگ که پهنای بال هایشچند برابر قد او بود.
محمد جواد کمی خودش را جمع وجور کرد و بر روی زمین نشست به دستها و پاهایش نگاه کرد و در حالی که داشت بدنش را بررسی میکرد پرسید: چه بلایی سرم اومده؟🧐
ادامه دارد.....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
نزدیکتر از رگم
«مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ»
«آنچه خدا بخواهد صورت میپذیرد
و هیچ نیرویی جز قدرت خدا نیست»
خودش داره میگه من اگه برات بخوام
میشه و هیچکسی هم نمیتونه جلومو بگیره!
داریم قشنگ تر از این؟
#خداےمن
#دلانه
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
کار ستاره کانالمون حدیث جان 😍✌️
👌ببینید و ایده بگیرید و بسازین
.#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
↻✂️📏✏️••|| . کار ستاره کانالمون حدیث جان 😍✌️ 👌ببینید و ایده بگیرید و بسازین .#حوصلتون_سر_نره🙃🙂 #ک
دوستان شما هم از کارهای زیباتون فیلم بگیرید برامون
و ایده های قشنگتون را با دوستانتون به اشتراک
بگذارید 👏👏👏
اگر هم در ساخت ویدئو مشکل دارید
پیام بدین به ادمین 🤓
ما کمکتون میکنیم اموزش رایگان داریم 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╰─┈➤ 😄͜͡❥••[•🍃⃟🍋
عجب گلی 😁
❅•| #بخندیم 🤣|•❅
ای حسین،
دردمندم،
دل شکسته ام،
و احساس می کنم که
جز تو
و راه تو
دارویی دیگر
تسکین بخش قلب سوزانم نیست !
#شهیدچمران
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#رفیق_خدایی
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
⊰•💎⛓️🦋•⊱
.
‹دَرفِرآقَتچِـشمهـٰآیَمغَرقِبـٰآرآنمۍشَۅَد
؏ـٰآشِقِهِجرآنڪِشیدهزۅدگِریآنمۍشَۅَد›
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#دلیل_زندگی
⊰•🦋•⊱¦⇢#همھزندگیمحسینھ
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_بیست_و_ششم نگاه محمد جواد به آبشار کوچک و زیبایی افتاد که تمام صداها از آن بود. در اط
#رمان
#قسمت_بیست_و_هفتم
🕊برهان جواب داد این آبی که خوردی عصاره ی گل آرزو🌹 بود. اگه از اون نمیخوردی و کوچیک نمیشدی نمیتونستی بری پیش حروف.
محمدجواد رو به برهان کرد و گفت: من کی آرزو کردم کوچیک بشم؟🤔
چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:
آهان👌 آرزو کردم وارد خونهی حروف بشم...
بعد نفس عمیقی کشید و نگاهی به کوله و تفنگش انداخت و پرسید: چرا کوله و تفنگم کوچیک شدن؟🔫🎒
🕊برهان جواب داد چون تو خودت رو در خونهی حروف با
کولهای به دوش و تفنگی در دستت تصور کردی...
محمدجواد روبه روی آبشار زیر درختی نشست و به آبشار نگاه کرد.
برهان هم کنار او ایستاد و به آنچه او نگاه میکرد خیره شد.
خانه هایی با سقف شیروانی🏘🏠 و دودکشی که از آن دود خارج میشد با پنجره های بزرگی که به سمت آبشار و رودخانه باز می شدند.
در خانه را که باز میکردی جلوی هر خانه باغچه ای از گلهای زیبا به چشم میخورد🏞 تمام گلها یک رنگ بودند. مثلاً باغچه ای با گلهای صورتی🌸🌸🌸 و باغچه ای با گلهای قرمز 🌹🌹🌹
دیوارهای هر خانه هم به رنگ گلهای خانه بود در باغچه ی هر خانه فقط یک درخت دیده میشد درختی نورانی با شاخه های بلند و درهم تنیده که مثل الماس میدرخشید💎...
ادامه دارد.....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
[بِہنٰامِخُدایِقٰاصِدَڪْهٰا🍪🧡]•":
°| #وارث🔮🍃 °|
.
رفقامـا دریـڪدورھۍخاصۍازتاریخهستیم..
هرڪدومتـونبریـددنبـالاینڪہ
بفھمیدمأموریتخاصِتـوندر
دورانقبـلازظھـورچیه ؟!
.
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7