⏰╲\╭┓
╭🌺🍂🍃#روانشناسی_تایم💭🧠👨⚕️
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚
میدونستی هیچکس عالی شروع نکرده؟
هیچ قهرمانِ المپیکی ، اولین مسابقه اش عالی نبوده
هیچ نویسنده ی مشهوری، اولین کتابش چاپ نشده!
هیچ خواننده یِ پرطرفداری اولین کنسرتش تو سالن های بزرگ نبوده
هیچ نقاش معروفی اولین تابلوهاش دیده نشده
هیچ کمدین معروفی اولین اجراهاش مجذوب کننده نبوده
موفقیت یعنی همین
یعنی هیچکس عالی شروع نکرده ولی تا زمانیکه قصه اش تموم نشده ادامه داده ...
تو هم فقط ادامه بده، همین ...
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#چالش رفیق شهید داری؟! از زیبا ترین و تاثیر گذارترین خاطراتش برامون بفرست 😇 اگر هم رفیق شهید نداری
سلام من رفیق شهید خیلی دارم ولی شهید عباس دانشگر هم جزشونه
از تاثیر گذار ترینش این بود که این شهید هرروز ی صفحه قرآن با تفسیرش میخونده،منم ی چند مدت این کارو کردم ولی بعدش یادم میرف یا وقت نداشتم ولی هر ورق قرآن میخونم گاهی یاد این شهید میوفتم
🌱🌱🌱
هروقت یه جایی گیر کردم مخصوصا امتحان هایی که واقعا براش زحمت کشیده بودم کمکم کردن و راهو برام باز کردن 😊
رفقای شهید من:
#بابک_نوری_هریس
#آرمان_علی_وردی
حاج قاسم هم که جای خود دارن🧡
🌱🌱🌱
١٣٩٣/١/١٧ ماه تولدم
با ماه تولد حاج قاسم سلیمانی
حاج قاسم دوستت دارم و همیشه ارثیه مادر ت فاطمه زهرا (س) تا زنده ام ازش نگهداری می کنم
🌱🌱🌱
من شهید تورجی زاده به دلم گره خورده
وعکس تو خونه داشتم تا یه روضه میخواستم برم عکس رو باخودم بردم خونه یه برادر شهید ونزاشتن عکس رو بیارم گفتن ما این مهمان عزیز رو نمیزاریم از خونمون بره
واقعا جاش تو خونه خالیه تو اولین فرصت میرم عکس رو میگیرم
إن شاالله که اون دنیا شفاعتمونا کنن
🌱🌱🌱
سلام خاله جون رفیق شهید ندارم
اما شهید ابراهیم هادی را خیلی دوست دارم
تاریخ تولدش اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶
🌱🌱🌱
شجاعت شهید خرازی را خیلی دوست دارم و دوست دارم مثل ایشون شجاع باشم
ما لشگر امام حسینیم و حسین وار باید بجنگیم این جملشون رو خیلی دوست دارم
🌱🌱🌱
سلام تاریخ تولد من ۱۳۸۸/۸/۱۰ هستش
در روز تولد من شهید آیت الله طباطبایی که اولین شهیدمحراب به دست منافقان بودند.🖤
ولی آدم یه حس خیلی عجیبی بهش دست میده
توی دنیا یکی میاد یکی میره من اومدم و شهید طباطبایی از این دنیا رفتند🖤😔
🌱🌱🌱
عشق های ادمین که در چالش شرکت کردند
ریحانه امیری
حدیثه قدیری
مهدی ابراهیم عابدی
اسما فدایی جواد
سمیه اسداللهی
فاطمه زهرا احمدی
زهرا آهنین مشت
👏👏👏👏
ان شاالله که رفقای شهیدتون همیشه براتون سنگ تموم بزارن ☺️
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ☆☆ ¸.•
°•.¸¸.•°´@setaresho7
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌱دوست داری وقتی داری از پل صراط رد میشے🙊
🌱یهو اگه پات سُر خورد و نزدیک بود بیفتی تو آتیش😱
🌱بجاش بیفتی تو بغل فرشته ها🧐😍😍
پس بفرست صلوات قشنگه رو 😍
اللهم صل علےﷴ وآل ﷴﷺ
اینجوری حواست هم جمع میشه کمتر سراغ شیطون میری
میلاد رسول مهربانے ها را به همہ سٺاره هاے کانالمون تـبریـك میگم(◍•ᴗ•◍)❤
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
850.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط اخرش😂😂
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
31.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ
📽 | نماهنگ مهربان ترین مرد دنیا
#میلاد_پیامبر_اکرم
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
خدا دو بار تکرار کرده تا ته دلمون قرص بشه...!
بعد هر سختی آسانی است ❤️
#تولیدی_ستاره_شو
شما هم اگر دوست دارین در تولید کلیپ و پوستر فعالیت داشته باشین به ادمین پیام بدین
@adminsetaresho7
کارهایی که دوستاتون میسازند اینجا گذاشتیم
https://eitaa.com/setareha7
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_یازده سلوا که کولهی محمدجواد را بر دوشش انداخته بود رو به هُما کرد و گفت: «باید
#رمان
#قسمت_صد_و_دوازده
برهان گفت:
«برای رفتن به دروازهی بهشت باید به منطقهی خصوصىِ قرآنِ محمدجواد برگردیم. در مسیر دروازهی بهشت از دروازه جهنم عبور میکنیم. در اونجا اتفاقات زیادی منتظر ماست. حالا دوستان من کوله هاتون رو بردارید. به راهمون ادامه میدیم. دوستان عزیزی ما رو در راه رسیدن به اونجا همراهی میکنن.»
برهان به پشت سرش نگاهی انداخت. چند اسب زیبا با یالهایی بلند و طلایی از پشت درختان بیرون آمدند. یکی از آنها جلو آمد و گفت:
«من رَخش هستم، نگهبان دروازهی بهشت. ما شما رو تا دروازه بهشت همراهی میکنیم.»
اهالی باغ قرآن سوار اسبها شدند؛ اما محمدجواد هنوز روی زمین ایستاده بود. رَخش به سمت او آمد. جلویش زانو زد و گفت:
«دوست من سوار شو باید بریم.»
محمدجواد سوار شد. در همین لحظه حصارِ دور محوطهی آموزشِ مشترک ناپدید شد و آنها به سمت دروازه بهشت حرکت کردند. از جرقهی برخورد سم اسبها با زمین، موسیقی دلنشینی به گوش میرسید. محمدجواد احساس بسیارخوبی داشت؛ اما فکرِ رفتن به دروازهی جهنم دلش را آشوب کرده بود. کمی که از درختان سرسبز فاصله گرفتند، وارد دشتی پر از گندم شدند. خوشههای گندم زیر نور میدرخشیدند. محمدجواد رو به رَخش کرد و پرسید:
«چقدر از راه مونده؟»
رخش یالهای طلاییاش را تکان داد و گفت: «خسته شدی؟»
محمدجواد جواب داد:
«خسته... نه... . دلواپسم. کاش قبل از
دیدن موجود تاریکی به دروازهی بهشت برسیم.»
رخش گفت:
«موجود تاریکی را حتماً خواهیم دید. ما قبل از رسیدن به دروازهی بهشت با اون موجود پست روبه رو میشیم.»
دل شورهی محمدجواد چندین برابر شد. با خودش فکر میکرد که کاش هُما و سلوا در کنارش بودند. به اطرافش نگاه کرد. گندم زار به دشتی خالی و زرد تبدیل شده بود. نگاهی به عقب انداخت. ذال روی یکی از اسبها نشسته بود و برای دوستانش خاطرات قلعهی آزمایش را باهیجان تعریف میکرد. محمدجواد کمی گوشهایش را تیز کرد تا حرف های ذال را بشنود. ذال از ماجراهایی که در آن محمدجواد احساس ضعف کرده بود چیزی نمیگفت. محمدجواد با چشمهایش به دنبال برهان گشت؛ اما خبری از او نبود.
به دشتی رسیدند. اسبها ایستادند. تاجایی که چشم کار میکرد گندم های سوخته دیده میشد. محمدجواد از اسب پیاده شد. با تعجب پرسید:
«چه اتفاقی افتاده؟»
ناگهان برهان کنارش بر زمین نشست و گفت:
«به دروازهی جهنم رسیدیم. زمان زیادیه که این دروازه به روی باغ قرآن تو باز شده. باید ببندیش وگرنه تمام باغت رو میسوزونه.»
محمدجواد به اطرافش نگاه کرد. خبری از دروازه نبود. از برهان پرسید:
«پس این دروازه کجاست؟»
برهان جواب داد:
«کمی جلوتره. این دروازه به اعماق باغ قرآن راه داره. تا بسته نشه ما نمیتونیم تو رو همراهی کنیم.»
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀