eitaa logo
ستاره شو7💫
842 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
سلام دوستای گلم صبحتون بخیر 😍 امروز قبل از شروع مراسم و انتهای مراسم کنار میز ستاره شو منتظرتونیم
اسامی پنج نفر برندگان قرعه کشی سالن گلستان شهدا 👏👏👏👏👏 محمدصالح عبداله زاده محدثه اسحاقیان علی حجت امیرحسین حسینی ریحانه اشراقی تشکر از همه دوستان گلی که پاسخ دادند 🌸🌸🌸🌸 هدیه کارت شارژ برای این عزیزان ارسال خواهد شد مبارکشون باشه 😘
🔸اگه داری تاریخ و دینی و ادبیات و... خلاصه نویسی میکنی 🔻بهتر جواب سوالات زیر رو حتما تو خلاصه ات بنویسی🔻 ⭕️چه کسی (who) ⭕️چه چیزی(what) ⭕️چه زمان(when) ⭕️چه مکانی(where) ⭕️چرا(why) ⭕️چطور (how) اسم این روش 5w1h( فایو دبیلیو ، وان اِچ) هست 🎒 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
1.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫✨سرنوشت توسط کفش‌هایی که پوشیده‌ایم رقم نمی‌خورد؛ بلکه به قدم‌هایی که برمی‌داریم وابسته است .‌. 🩴👡🥾👟👞👢⛸🛼🏂⛷ کفش تو کدومه🙃؟ ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
970.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه تک چرخ نازی 😂🤣🤣 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↻✂️📏✏️••|| . . 🙃🙂 چه صندلی زیبایی شد😍🪑 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#تست_هوش کدام در جای خالی قرار میگرد ؟ ✅پاسخ یکشنبه قبل از ظهر ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setar
✅پاسخ : 3 توضیح : در داخل کله ادمک چشم و دماغ و دهان بصورت ساعتگرد حرکت میکنند . و بیرون سر هم بصورت قرینه یکی در میان تغییر میکند یلدا امینی نرگس باقری طادی نازنین زهراعابدی مهدی ابراهیم عابدی طاها فاطمه نصر اصفهانی امیرحسین نوری فاطمه زهرا بیغمیان 👏👏👏👏👏 منتظر تست های بعدی ما باشیدـ...
ریحانه امیری
ای پدر ای با دل من همنشین ای صمیمی ای بر انگشتر نگین ای پدر ای همدم تنهاییم آشنایی با غم تنهاییم ای پدر بوی شقایق می‌دهی عاشقی را یاد عاشق می‌دهی با تو سبزم گل بهارم ای پدرهر چه دارم از تو دارم ای پدر زهرا آهنین مشت
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_چهاردهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 شنیده شد و شیشه‌ی سه در سه‌ی بنگاه ریخت پ
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 مرجان نمی‌دانم چرا دیر کرده. نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟ دیشب که برایش غذا بردم، غصه‌دار بود. ازش پرسیدم: «چرا توهمی؟» گفت: «امروز پول جهیزیه‌ی تو، توی مشتم بود ولی از دستم رفت.» پرسیدم: «چرا؟ چی شد؟ پول را از کجا آورده بودی؟» گفت: «داستانش مفصل است!... عموحیدر پول را داد که بیاورم برای تو. بعد علیرضا را فرستاد که پول را پس بگیرد. چشم‌های علیرضا داد می‌زد که دروغ می‌گوید، بااین‌حال من پول را بهش دادم.» پرسیدم: «علیرضا کیه؟» گفت: «پسر همسایه‌ی عموحیدر. همان که یک‌بار می‌خواست بساط مرا به هم بریزد که تو جلویش درآمدی.» گفتم: «آدم بدی نبود! شاید واقعاً عموحیدر فرستاده بودش!» گفت: «خجالت می‌کشم از عموحیدر بپرسم. از کجا بدانم راست گفته؟» گفتم: «فدای سرت، من که شش ماه صبر کردم، باز هم صبر می‌کنم.» گفت: «نباید از دستش می‌دادم!» با افسوس حرف می‌زد. غمگین بود و دلخور. فکر کردم بیشتر از دست خودش دلخور است تا آن پسره‌ی بیکار. گفتم: «غصه نخور، درست می‌شود. شامت را بخور!» از روزی که آمده بود، شامش را ما می‌دادیم. یک شب مادرم آمد و گفت: «مادرجان پاشو یک کاسه ازاین آش را ببر برای این پسره که تازه آمده اینجا. مش‌باقر زیر پله را داده به او.» همه‌ی ما توی اتاق‌های وقفی مسجد زندگی می‌کردیم. بَر مسجد روبه خیابان، همه مغازه بود. فرش‌فروشی، لوازم‌التحریری، باتری‌سازی ماشین و بقالی و... کرایه‌ی مغازه‌ها خرج مسجد را تأمین می‌کرد. بالای مغازه‌ها ده‌تا اتاق به ردیف ساخته بودند که با قیمت ارزان اجاره می‌دادند. تو هر اتاق یک خانواده. فقط ما دو تا اتاق داشتیم. وقتی من کمی بزرگ‌تر شدم، حاج‌آقا گفت بهتر است شما دوتا اتاق داشته باشید. ما تنها خانواده‌ای بودیم که کنگر خورده و لنگر انداخته بودیم. همه می‌آمدند دوسه سال می‌ماندند، وضع‌شان که بهتر می‌شد، می‌رفتند. وضع ما هیچ‌وقت خوب نشد، پدرم نابیناست و جلوی مسجد دست‌فروشی می‌کند. ما سال‌ها بود مستأجر خانه‌های وقفی بودیم و مادرم برای خودش حق آب‌وگِل داشت. برای همین هم مواظب همه‌چیز بود، کی می‌آید، کی می‌رود. اولین شبی که محمد آمد، مادرم خبردار شد. پلکان ورودی اتاق‌های وقفی، زیرپله‌ای دارد که یک جای شش‌هفت متری است با پنجره‌ی کوچکی رو به حیاط مسجد. قبلاً پیرمردی آنجا زندگی می‌کرد که مُرد. مدتی زیرپله خالی بود تا آنکه مش‌باقر، خادم مسجد، آن را داد به محمد. اولین شبی که برایش شام بردم، ازش پرسیدم: «از کجا آمدی که تک‌وتنها سر از اینجا درآوردی؟» گفت: «از آسمان آمدم ببینم روی زمین چه خبر است. شاید بتوانم کمکی بکنم، شاید هم بمانم.» خوشم آمد. مثل خودم اهل خیال و رؤیا بود. من هیچ‌وقت خجالت نکشیدم که تو خانه‌های وقفی مسجد زندگی می‌کنیم یا اینکه پدرم کور است و دست‌فروشی می‌کند. همیشه فکر می‌کردم خدا مرا فرستاده به پدر و مادرم کمک کنم. از اینکه آدم رؤیایی و خیال‌بافی مثل خودم را می‌دیدم، خوشحال بودم. گفتم: «پس اگر خواستی به کسی کمک کنی مرا یادت نرود. من سر یک پیچ اساسی گیر کرده‌ام.» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂