eitaa logo
ستاره شو7💫
723 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
48 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_چهاردهم 🙍‍♂محمدجواد قدم از در فاصله گرفت. 🚪در باز شد. 🕊با بازشدن در، برهان به زیرزمین
🙋‍♂محمد جواد قرآن را در دست چپش گرفت و با دست راست پنجره نورانی را به سمت پایین فشار داد. 🖼 با بازشدن پنجره ی نورانی نسیم خنکی صورت محمدجواد را نوازش کرد. 🌬 👃عطر و بوی عجیبی از آن سوی پنجره به مشام میرسید. انگار بوی بهشت بود. 🌸 🖼محمدجواد محو تصاویر پشت پنجره شد. انگار نفس نمی کشید. 🍀آسمانی بیکران و آبی رنگ در آنسوی پنجره خودنمایی میکرد. 🕊برهان بر روی شانه‌ی محمدجواد نشست گفت: «با نام خدا وارد شو.» 🚶‍♂محمدجواد به آرامی پای راستش را بیرون گذاشت. پایش در چیزی نرم فرورفت.با تردید، تمام بدنش را به آنسوی پنجره برد. 🌩ناگهان تعادلش برهم خورد و فقط توانست روی پای راستش بایستد.نگاهی به پایین انداخت. باورکردنی نبود. ☁️روی یک تکه ابر کوچک در وسط آسمان ایستاده بود. 🚶‍♂همانطورکه به این طرف و آن طرف تلوتلو میخورد، ناگهان دستهای از کبوترها به سراغش آمدند و با پاهای کوچکشان شانه‌های محمدجواد را گرفتند و او را به طرف تکه ابر بزرگتری بردند.☁️☁️☁️☁️ 🕊 کبوترها که از محمدجواد دور شدند، برهان هنوز روی شانه‌ی محمدجواد نشسته بود. ابر با وزش نسیم به حرکت درآمد و به سمت 🌞خورشید راهی شد. ☁️ محمدجواد بر روی ابر نشست و با دستانش دو طرف ابر را گرفت. آهسته سرش را پایین آورد و به زیر ابر نگاهی انداخت.🙇‍♂ همه چیز در زمین کوچک به نظر میرسید. خانهها، مغازه ها، آدمها و..... به پشت سرش نگاه کرد. از خانه شان دور شده بودند. کم کم روی ابر دراز کشید و به آسمان بالای سرش نگاه کرد. 🕊برهان گوشه ای از ابر ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد. محمدجواد قطره ی خیسی را بر صورتش حس .💧کرد تعداد این قطرات به سرعت زیاد شد. ⛈⛈او از جایش بلند شد و به اطرافش نگاهی انداخت هنوز بین زمین و آسمان در حال حرکت بودند. ⛈⛈ به بالای سرش نگاه کرد از زیر یک ابر باران زا میگذشتند 😳 با ابروهای گره کرده به برهان خیره شد دیگر از هجوم قطرات خبری نبود. 🕊برهان خود را تکاند و با تبسم : گفت فقط چند لحظه بود.» اما همان چند لحظه کافی بود تا محمدجواد شبیه یک موش آب کشیده شود. 🙍‍♂ محمدجواد با آستین لباسش، صورتش را خشک کرد و بعد آستینهایش را چلاند. ☁️وقتی ابر از حرکت ایستاد برهان با خوشحالی گفت «رسیدیم.» 🙍‍♂ محمدجواد نگاهی به پایین ابر انداخت. دیگر خبری از شهر و مردم نبود. 🏜همه جا را دشتی سرسبز فرا گرفته بود. سرش را بالا برد آسمان بالای سرش دیگر ابری نبود. 🕊 برهان گفت: «به سمت راست نگاه کن این دلیل بارش بارون بود اگه بارون نمیبارید هرگز این راه به دل آسمون باز نمیشد.» چقدر زیبا بود رنگین کمانی که از زیر پاهای محمدجواد شروع میشد اما انتهایش را نمیشد دید. 🕊برهان به سمت ابتدای رنگین کمان رفت و در رنگهایش گم شد. 👀 محمد جواد همان طور ایستاده بود و با چشم به دنبال برهان میگشت. بعد از چند دقیقه برهان با صدایی بلند گفت پیداش کردم ریسمان کوتاهی به رنگ سبز در میان رنگهای رنگین کمان... ادامه دارد... ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ 👨🧕 🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_چهاردهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 شنیده شد و شیشه‌ی سه در سه‌ی بنگاه ریخت پ
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 مرجان نمی‌دانم چرا دیر کرده. نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟ دیشب که برایش غذا بردم، غصه‌دار بود. ازش پرسیدم: «چرا توهمی؟» گفت: «امروز پول جهیزیه‌ی تو، توی مشتم بود ولی از دستم رفت.» پرسیدم: «چرا؟ چی شد؟ پول را از کجا آورده بودی؟» گفت: «داستانش مفصل است!... عموحیدر پول را داد که بیاورم برای تو. بعد علیرضا را فرستاد که پول را پس بگیرد. چشم‌های علیرضا داد می‌زد که دروغ می‌گوید، بااین‌حال من پول را بهش دادم.» پرسیدم: «علیرضا کیه؟» گفت: «پسر همسایه‌ی عموحیدر. همان که یک‌بار می‌خواست بساط مرا به هم بریزد که تو جلویش درآمدی.» گفتم: «آدم بدی نبود! شاید واقعاً عموحیدر فرستاده بودش!» گفت: «خجالت می‌کشم از عموحیدر بپرسم. از کجا بدانم راست گفته؟» گفتم: «فدای سرت، من که شش ماه صبر کردم، باز هم صبر می‌کنم.» گفت: «نباید از دستش می‌دادم!» با افسوس حرف می‌زد. غمگین بود و دلخور. فکر کردم بیشتر از دست خودش دلخور است تا آن پسره‌ی بیکار. گفتم: «غصه نخور، درست می‌شود. شامت را بخور!» از روزی که آمده بود، شامش را ما می‌دادیم. یک شب مادرم آمد و گفت: «مادرجان پاشو یک کاسه ازاین آش را ببر برای این پسره که تازه آمده اینجا. مش‌باقر زیر پله را داده به او.» همه‌ی ما توی اتاق‌های وقفی مسجد زندگی می‌کردیم. بَر مسجد روبه خیابان، همه مغازه بود. فرش‌فروشی، لوازم‌التحریری، باتری‌سازی ماشین و بقالی و... کرایه‌ی مغازه‌ها خرج مسجد را تأمین می‌کرد. بالای مغازه‌ها ده‌تا اتاق به ردیف ساخته بودند که با قیمت ارزان اجاره می‌دادند. تو هر اتاق یک خانواده. فقط ما دو تا اتاق داشتیم. وقتی من کمی بزرگ‌تر شدم، حاج‌آقا گفت بهتر است شما دوتا اتاق داشته باشید. ما تنها خانواده‌ای بودیم که کنگر خورده و لنگر انداخته بودیم. همه می‌آمدند دوسه سال می‌ماندند، وضع‌شان که بهتر می‌شد، می‌رفتند. وضع ما هیچ‌وقت خوب نشد، پدرم نابیناست و جلوی مسجد دست‌فروشی می‌کند. ما سال‌ها بود مستأجر خانه‌های وقفی بودیم و مادرم برای خودش حق آب‌وگِل داشت. برای همین هم مواظب همه‌چیز بود، کی می‌آید، کی می‌رود. اولین شبی که محمد آمد، مادرم خبردار شد. پلکان ورودی اتاق‌های وقفی، زیرپله‌ای دارد که یک جای شش‌هفت متری است با پنجره‌ی کوچکی رو به حیاط مسجد. قبلاً پیرمردی آنجا زندگی می‌کرد که مُرد. مدتی زیرپله خالی بود تا آنکه مش‌باقر، خادم مسجد، آن را داد به محمد. اولین شبی که برایش شام بردم، ازش پرسیدم: «از کجا آمدی که تک‌وتنها سر از اینجا درآوردی؟» گفت: «از آسمان آمدم ببینم روی زمین چه خبر است. شاید بتوانم کمکی بکنم، شاید هم بمانم.» خوشم آمد. مثل خودم اهل خیال و رؤیا بود. من هیچ‌وقت خجالت نکشیدم که تو خانه‌های وقفی مسجد زندگی می‌کنیم یا اینکه پدرم کور است و دست‌فروشی می‌کند. همیشه فکر می‌کردم خدا مرا فرستاده به پدر و مادرم کمک کنم. از اینکه آدم رؤیایی و خیال‌بافی مثل خودم را می‌دیدم، خوشحال بودم. گفتم: «پس اگر خواستی به کسی کمک کنی مرا یادت نرود. من سر یک پیچ اساسی گیر کرده‌ام.» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂