شهید مصطفی صدرزاده میگفت:
از درانداختنت بیرون از پنجره بیا تو...
بجنگ واسه خواسته هات و نا امید نشو!
خدا ببینه سفت و سخت چسبیدی به خواستت،بهت میده خواستت رو ...🙂🍃
#رفیق_خدایی ❤️
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت دهم بگو محمد گفته يادگاري از من داشته باشيد. بقية وسايلم را ب
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت یازدهم
مادر لباسهاي محمد را شسته و اتو كرده بود. صبح، ساكش را آورد و گفت: محمدجان، لباسهايت را توي ساكت بگذار. محمد گفت: دلم ميخواهد اينبار شما ساكم را ببنديد. مادر گفت: چه فرقي ميكند؟ محمد گفت: فرقش اين است كه هر وقت در ساك را باز ميكنم بوي شما را ميدهد و احساس تنهايي نميكنم. مادر نشست به بستن ساك محمد. محمد هم آماده شد. ساكش را برداشت. مادر رفت تا كاسة آبي پر كند و قرآن بياورد. محمد پوتينهايش را پوشيد. مادر رفت تا از توي حياط يك گل بكند و توي كاسة آب بيندازد و پشت سر محمد بريزد. در خانه را باز كرد. مادر تا گل را چيد، انگار چيزي ته دلش فرو ريخت. محمد منتظر مادر بود. مادر نميتوانست بيايد، آرام نشست و كاسة آب را زمين گذاشت. محمد از همه خداحافظي كرده و منتظر مادر بود. مادر قرآن را برداشت و رفت پيش محمد. محمد، مادر را بوسيد. مادر، محمدش را بوييد و از زير قرآن ردش كرد. محمد گفت:
محمدت را خوب ببين كه ديگر نميبينياش. مادر گفت: برو محمدجان، بخشيدمت به علياكبر آقا حسين. محمد پا از خانه بيرون گذاشت. مادر نگاهش ميكرد؛ نگاه به راه رفتنش، به قد و بالايش. محمد رسيده بود وسط كوچه، دوباره برگشت و مادر را نگاه كرد و گفت: مادر، دوباره محمدت را ببين كه ديگر نميبينياش. مادر قدمش را از كوچه برداشت و داخل خانه گذاشت و گفت: خدايا، من راضي هستم. نكند دلم بلرزد. محمد رفت سر كوچه. برگشت و دستش را به ديوار گذاشت. مادر دوباره از خانه بيرون آمده بود. محمد با صداي بلند گفت: مادر، دوباره محمدت را ببين كه ديگر نميبينياش. مادر نگاهش كرد و گفت: برو محمدجان، بخشيدمت به علياكبر آقا امام حسين(علیهالسلام). محمد رفت.
مادر با خود گفته بود: همة جوانهاي عالم فداي علياكبر حسين(علیهالسلام)، نه فقط محمد، همة جوانها. كاش تاريخ بازميگشت. عصر عاشورا بود و ما بوديم. آن وقت هيچگاه نميگذاشتيم تا علياكبر برود. كاش و تنها كاش. . .
ادامه دارد…
اللهمعجللولیکالفرج
#رفیق_خدایی
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم یه تاب تاب عباسی 😄😄😂
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
♡
شجــاعت یعنــی بتــرس،
اما قدم اول را بردار💫
🌱تمام موفقیت های زندگی،
پشـــت همیــن قــدم اول است
♡
#انگیزشی
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
♡ شجــاعت یعنــی بتــرس، اما قدم اول را بردار💫 🌱تمام موفقیت های زندگی، پشـــت همیــن قــدم اول است
بعضی ها از خوندن قرآن ترس دارن و هیچ وقت سراغش نمیرن 🥺
میترسند اشتباه بخونند 😱
شجاع باش و شروع کن 🤓✌️
ستاره شو7💫
اتفاق خوب را باید شروع کنیم 😍
ترسیدن اینجا هم معنا نداره 💪
ترس از اینکه درست انتخاب نکنی نباید مانع این بشه که قدم درست را برنداری
پس محکم قدم بردار....
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#بخندیم😄
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
گل روبانی زیبا😍
#کاردستی
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشتههاازکجامیآیند #قسمت_شانزدهم 🧖♀🧖🧖♀🧖 نمیدانستم پشت این پیچ، زندگی بهتر است یا
#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_هفدهم
🧖♀🧖🧖♀🧖
هنوز مرد جوان جابهجا نشده بود که صدای یااللّه دو نفر توی راهرو شنیده شد. صدای پیرتر گفت: «آقا حمداله خانهای؟»
پدرم گفت: «بفرمایید!»
من در اتاق را باز کردم. پیرمرد پینهدوز و همان مرد جوان، علیرضا، پشت در بودند. از دست پسره دلخور بودم. پول را گرفته و فلنگ را بسته بود. بااینحال از دیدنشان خوشحال شدم. امیدوار بودم از محمد خبری داشته باشند. تصمیم گرفته بودم اگر محمد تا یک ساعت دیگر نیامد بروم سراغ همین جناب گردن کلفتِ بیکار، حالا که خودشان آمده بودند، چه بهتر. پدرم تعارف کرد، نشستند. مادرم برایشان چای ریخت. همه ساکت بودند و چای میخوردند که پدرم گفت: «آقای محمدینیا؟ درست میگویم؟»
مرد جوان که مهمان اولمان بود و خجالتی هم بود، گفت: «بله، درست است. من در خدمتم.»
پدرم گفت: «خدمت از ماست. شما قدمرنجه کردید تا اینجا آمدید.»
پدرم اگر چشم داشت و درس خوانده بود، حتماً برای خودش کسی میشد. اینقدر خوب حرف میزد که من هیچوقت خجالت نکشیدم به دوستانم معرفیاش کنم. محمدینیا در پاسخ پدرم گفت: «مزاحم شدم!»
پدرم گفت: «کدام مزاحمت؟! رحمت آوردید... میخواستم بدانم این وامی که قرار است لطف کنید و به ما بدهید، قسطش چقدر است؟»
محمدینیا گفت: «اختیاری است. ما توقع نداریم این پول را برگردانید. ولی اگر کسی که کمک میگیرد، خودش، دلش بخواهد پولی را که میگیرد، برگرداند، برایش قسطبندی میکنیم. هرچقدر که بتواند قسط بدهد.»
پدرم گفت: «من میخواهم قسطش را بدهم.»
من عاشق این عزت نفسش بودم. اگر ثروت پدرش را بالا نکشیده بودند، حالا او هم ثروتمند بود و میتوانست به دیگران کمک کند. گفت: «من ماهی دوهزاروپانصد تومان میدهم.»
محمدینیا گفت: «مهم نیست. هر طور که راضی هستید، همان کار را بکنید.»
معلوم شد که آقای محمدینیا آمده تحقیق برای وام. مبلغش مهم نبود، مهم این بود که پدرم خیالش راحت میشد که دخترش را دست خالی خانهی شوهر نفرستاده. محمدینیا با وجود آنکه هوا گرم نبود، عرقریزان چای را خورد و رفت و موقع رفتن قرار گذاشت که روز بعد مادرم برود و پول را بگیرد. من میتوانستم بعد از شش ماه صبر کردن خوشحال باشم. خوشحال هم بودم. اما دلنگرانیام نمیگذاشت خوشحالیام کامل شود. دلم میخواست پدرم از عموحیدر بپرسد برای چه آمدهاند و موقعیتی پیش بیاید که من سراغ محمد را بگیرم. پدرم پرسید: «خب عموحیدر چه خبر؟»
همین سؤال کافی بود تا موضوع گفتوگو بهسمتی برود که من دوست داشتم. عموحیدر گفت: «واللّه، ما آمده بودیم کار خیری بکنیم، ولی مثل اینکه از ما زرنگتر هم کم نیستند.»
پدرم گفت: «تو که همیشه خیرت به ما رسیده. موضوع چه بوده؟»
عموحیدر گفت: «داستانش مفصل است.
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂