ستاره شو7💫
#قسمت_چهارم #رمان انتقام به سبک بچه محل تمام امیدم به فرامرز بود. به قول خودش ته و توی قضیه را درآو
#قسمت_پنجم
#رمان
انتقام به سبک بچه محل
و خونهشون همون جوره که گفته بود. آرمین، حواست هست؟
دوباره چماق را چپاند لای انگشتانم و دستش را نگه داشت روی زنگ. ساعت نزدیک چهار بود و ما روبهروی تنها خانۀ قدیمی و حیاطدار یک کوچۀ متروکۀ باریک که تابلویش را با ترقه سیاه کرده بودند؛ با دو چماقی که بهزور در دستمان جا میشد، ایستاده بودیم.
صدای زنگ توی دلم را خالی کرد و کمرم خیس عرق شد. فرامرز داشت استرسش را با کوبیدن تند و یکنواخت چماق به پایش کنترل میکرد. چند دقیقهای دستش روی زنگ بود و چندباری هم با چوب کوبید وسط در. سرش را برگرداند و با اشاره به من فهماند که همین کار را بکنم. چوب را در دستم محکم کردم و بالا بردم. یک نقطه از در رانشانه گرفتم و قبل از آنکه بکوبم وسطش، پخش زمین شدم.
صدای پارس سگ در کل کوچه پیچید. به فرامرز نگاه کردم. چشمهایش چهارتا شده بود و با دهان نیمهباز مدام به من و بعد به روبهرو نگاه میکرد. سه تا سایه افتاده بود روی کل هیکلمان. پرویز، سگی سیاه که در دستش گرفته بود، و بالاخره همان آلفا کینگ ویلچری. که البته دوتای فرامرز هیکل داشت و با صد و نود سانت قد ایستاده بود و به ویلچری که هل داده بود سمت من و چپ شده بود روی زمین
نگاه میکرد. پرویز با صدای نازکش میخندید و تهدید میکرد که اگر سر و صدا کنیم سگ را ول میکند.
آلفا هم بدون کوچکترین حسی در صورت استخوانیاش به منی که داشتم خودم را جمعوجور میکردم زل زده بود و کوتاه گفت:
- با دوستت یه کاری داریم. تو بزن به چاک بدبخت.
مطمئن نبودم اما حس کردم صدای دور استارت یک ماشین را در لابهلای پارس کردنهای سگ شنیدم. آلفا قولنج انگشتانش را شکست. نزدیکتر شد و حرفش را با صدای بلندتر تکرار کرد:
- بزن به چاک بدبخت.
فرامرز خودش را به من چسبانده بود و پرویز هم چماقها را از دستمان در میآورد. بدون هیچ مقاومتی. انگار که تسخیر شده باشیم. به هم اشاره کردند و پرویز گفت:
- بخوابید رو زمین.
بیآنکه چیزی بگوییم به هم نگاه کردیم. قبل از آنکه نگاهمان طولانی شود؛ با دو تا لگد به پشت زانوهایمان و بعد هم سنگینی دستهای آلفا پشت گردنمان، خوابیدیم روی زمین. صورتم چسبیده بود به آسفالت کف کوچه و زانوی پرویز را بین مهرههای کمرم حس میکردم. پارس سگ قطع نمیشد، اما مطمئن شده بودم که صدای یک ماشین نزدیکتر میشود. آلفا به سرعت چشمهای فرامرز را بست و به پرویز هم اشاره کرد که همین کار را بکند. پارچۀ مشکی که آمد جلوی چشمم و گرهاش پشت سرم سفت شد؛ دیگر سنگینی زانوی پرویز را روی کمرم حس نکردم. پرویز داد زد: «بدو» و همزمان، صدای پا، عربده، گاز و بوق کشدار یک ماشین را شنیدم و بعد تنها صدایی که در آن لحظه آرزوی شنیدنش را داشتم؛ باباحسن.
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
16.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ#بابارضا3 منتشر شد
از بابا رضا به تمام بچه ها 😍
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#نماهنگ#بابارضا3 منتشر شد از بابا رضا به تمام بچه ها 😍 ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7
🌸🌸🌸
ایام عید است و منم خواهش عیدی دارم
یک زیارت بدهی تمامِ عمرم عیداست...
#امام_رضا_جانم
#روز_دختر
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
14.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و خدا گفت :
تو ریحانه ی خلقتی...
زیباترینم همیشه بخند :)
مواظب خوبیهاتون باشید دردونه های خدا😘
#روز_دختر🦋
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
يه بار بهم پول دادن گفتن برو ببین آقای نقدی (میوه فروش محله مادربزرگم) پیاز داره؟
منم بستنی خوران برگشتم خونه گفتم آره، يه عالمه م داره
بابام با چوب افتاد دنبالم😐😂
فکر می کردم پول به عنوان دستمزدمه که زحمت کشیدم تا اونجا رفتم ببينم آقای نقدی پیاز داره یا نه😌😂😂
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
کتاب صوتی "سید ابراهیم"
خاطرات شهید مدافع حرم سید مصطفی صدرزاده به روایت مادر و همسر
مجموعا 5⃣ قسمت
#رفیق_خدایی
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
Part01_سید ابراهیم.mp3
10.46M
📗 کتاب صوتی
#سید_ابراهیم
خاطرات شهید مدافع حرم
#سید_مصطفی_صدرزاده
قسمت 1⃣
♡••
مرا بہ گوشہے آغوشِ خویش دعوتڪن
مگر بہ جز تو ڪسۍ گوشہے دلمـ دارمـ..!؟
#شب_جمعه🥀
#دلیل_زندگی
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂