ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_یازدهم 🙍♂«تو من رو از کجا می شناسی؟ اصلا تو چطور حرف میزنی؟» 🕊برهان جواب داد: «من ت
#رمان
#قسمت_دوازدهم
... و گفت: «خدا رو شکر گرفتیش، حالا کتاب رو ورق بزن.»
محمدجواد کتاب را ورق زد و دوباره با همان صفحات سفید و خالی مواجه شد.
برهان کمی فکر کرد و گفت: «برای رفتن به سفرمون باید وضو داشته باشی، محمدجواد وضو داری؟»
- نه.
- اینجا آب هست؟
- بله هست. حالا حتماً باید وضو بگیرم؟
- گفتم که برای رفتن به سفرمون باید وضو داشته باشی.
محمدجواد با اکراه از جایش بلند شد. از برهان فاصله گرفت و از اتاق زیرزمین خارج شد. به سراغ بطریهای آبی رفت که کنار در قرار داشت، مادرش دیروز آنها را برای روز مبادا کنار گذاشته بود. اول خطهای سیاه روی صورتش را پاک کرد. بعد با کمی آب وضو گرفت. دوباره پیش برهان برگشت و چهارزانو کنار اونشست.
برهان روی پای محمدجواد نشست و گفت:
«دوباره ورق بزن.»
محمدجواد تیزی پنجه های برهان را حس میکرد. با تمام وجود آرزو میکرد همه چیز فقط یک خواب باشد و هرچه سریعتر از این خواب بیدار شود. بااین حال باید کتاب را ورق میزد.
آرام کتاب قرآن را باز کرد.
هر دو به صفحهی کتاب نگاه کردند،
اما بازهم صفحات، خالی و سفید بودند.
برهان دوباره به فکر فرورفت و بعد از لحظاتی گفت:
«کتاب رو ببند و با من
بخووون.»
برهان آبه آیهی سورهی ناس و فلق را میخواند تکرار می کرد.
صدایش می لرزید، اما به انتهای سورهی ناس که رسیدند چیزی دلش را آرام کرد.
برهان به کتاب قرآن اشاره کرد و گفت: «حالا کتاب رو باز کن.»
محمدجواد آرام کتاب را باز کرد.
از شدت نور صفحات کتاب، چشمان محمدجواد جایی را نمی دید. به ناچار دستش را جلوی چشم هایش گرفت تا از میان انگشتهایش بتواند کتاب قرآن را ببیند.
خیلی عجیب بود. صفحات سفید خالی، حالا پُر از نور بود.
نگاهی به برهان انداخت و با تعجب گفت: «تا حالا خالی بودن که... پس چی شد؟ »
برهان روی شانهی محمدجواد نشست و جواب داد:
«تا حالا خالی نبودن، تو آمادگی دیدن نداشتی.» او را بعد از کمی سکوت ادامه داد:
«تو ترسیده بودی و نمی تونستی حقیقت رو ببینی.
وقتی اون دو سوره رو که بهشون «مُعَوذتین» میگن، خوندی و به سازنده این کتاب پناه بردی. دلت آروم گرفت و تونستی حقیقت رو ببینی.»
محمدجواد، که سؤالات زیادی ذهنش را مشغول کرده بود،
ادامه داد: «این نور از کجاست؟!»....
ادامه دارد....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشتههاازکجامیآیند #قسمت_یازدهم 🧖♀🧖🧖♀🧖 بِرّوبِر نگاهم کرد. در نگاهش چیزی بود که
#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_دوازدهم
🧖♀🧖🧖♀🧖
غلام
آقا مظفر گفت: «غلام یک چایی بیار برای آقا!»
آقا، مرد جوانی بود بیستوچهارپنج ساله که آمده بود ماشین بخرد، ندید بَدید بود. نکرده بود پولهایش را بپیچد توی کاغذ یا بگذارد توی نایلونی یا توی ساکی. پولهایش را گرفته بود دستش و آمده بود بنگاه. خرگوشی بود که افتاده بود توی دهان شیر. مشتریهایی که پولشان را هفت سوراخ قایم میکردند، دست آخر تسلیم میشدند. آقا مظفر با زبان وادارشان میکرد.
پولشان را رو کنند. این یکی هرچه داشت رو بود. ماشینی را که راضی بودند دویست هزار تومان بفروشند، میخواستند بدهند به این جوان دویستوچهلوپنج هزار تومان. دلم به حالش سوخت. معلوم بود خام است. آقا مظفر چندتا هندوانه گذاشت زیر بغلش و مرد جوان سرخ و سفید شد.
ــ پیکان ماشین نیست، پول است. هر وقت بیاوری خودم مشتریاش هستم. تو هم که جوان معقولی هستی! گواهینامه داری؟
ــ بله، دارم.
ــ ماشین اگر تصادفی نباشد، مشتری پاش خوابیده. فقط باهاش تند نرو که اگر خدای ناکرده تصادف کردی، شاسی ماسی جا نخورد. ماشینی که شاسیاش روبهراه باشد، سالم است. قولنامه را بنویسم؟
ــ اگر زحمتی نباشد!
ــ چه زحمتی! وظیفهمان است. اسم شریفتان؟
ــ علیرضا حاجاحمدی!
جای بدی آمده بود. داشتند سیچهل هزار تومان سرش کلاه میگذاشتند. دلم برایش سوخت.
شانس آورده بود حسین مفتخر نبود. این حسین مفتخر معروف به حسینمخ، شریک آقا مظفر بود ولی بعضی وقتها شاگرد هم میشد. شیشهی ماشین را هم دستمال میکشید که انعام بگیرد. ده تا ماشین را یکجا میخرید اما از پانصد تومان و هزار تومان انعام نمیگذشت. من رویم نمیشد از این کارها بکنم، مسخرهام میکرد.
ــ بچه زپرتی دهاتی، این کارها را تو باید بکنی! حالا خوب است برای پول آواره و دربهدر شدی.
اگر حسین مفتخر بود، آن پنج هزار تومان را هم از چنگش درمیآورد. من چایی را گذاشتم جلوی مشتری و بهش اشاره کردم که نخرد ولی حالیاش نشد. خدا خدا میکردم سروکلهی حسینمخ پیدا نشود.
مشتری دیگری آمد که ماشینش را بفروشد. آقا مظفر به علیرضا گفت: «ببین آمده ماشینش را بفروشد.»
نیم ساعت بعد پولش را میگیرد، میرود.»
بعد رو به من کرد و گفت: «غلام ببین حسین تو بستنیفروشی است، بگو ماشین این آقا را نگاه کند تا من این قولنامه را بنویسم. برای این پسر حاجی هم یک بستنی بگیر!»
دو تا مغازه آنطرفتر از بنگاه، بستنیفروشی بود. حسینمخ آنجا نبود. بستنی را گرفتم و برگشتم. آقا مظفر مجبور شد خودش برود ماشین را ببیند. نمیخواست به هیچ قیمتی مشتری از چنگشان بپرد. تا آقا مظفر رفت بیرون، به بهانهی برداشتن استکانها رفتم نزدیک علیرضا. هرچه میتوانستم، صدایم را آوردم پایین و بهش گفتم: «دارند بهت گران میفروشند، نخر!»
باورش نشد، بروبر نگاهم کرد، دیدم آقا مظفر هم دارد نگاهم میکند. دوروبر ماشین میچرخید اما حواسش توی بنگاه هم بود. استکانها را گذاشتم تو سینی و رفتم سراغ ظرفشویی که بشورمشان. هنوز مشغول کار بودم که آقا مظفر آمد تو بنگاه.
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
علی ظهریبانشهادت ابراهیم.mp3
زمان:
حجم:
12.78M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹ابراهیم نفس عمیقی کشید و گفت: خیلی دوست دارم شهید بشم، اما قشنگ ترین شهادت... 😍😭😍
🔸ماجرای غم انگیز شهادت ابراهیم هادی 😭😢😭
#قسمت_دوازدهم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رفیق_خدایی
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯