ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_شصت احتمالا برهان از دست او دلخور شده بود که اجازه رفتن نداده بود. در همین فکر بود که
#رمان
#قسمت_شصت_و_یک
شش های محمد جواد از آب دریا پر شده بود و روی ساحل افتاده بود.😞
همه دستپاچه شده بودند. ماهی نقره ای🦈 اشک میریخت😭 و میگفت: «تقصیر منه.»
😓
اهالی باغ قرآن نگران محمدجواد بودند.
ماهیها 🦈🐬🐳 همه سرشان را از آب بیرون آورده بودند و برای سلامتی او دعا می کردند🤲
حتى برهان🕊 هم نمی دانست باید چه کند که ناگهان سیمرغ در آسمان ظاهر شد.
در بالای سر محمد جواد چرخی زد و خود را به او رساند.
با بالهای بزرگ و قوی اش به سینه محمدجواد فشار آورد و گفت: « و اذا مرضت فهو يشفین»
به نام خدایی که هر وقت بیمار شوم مرا شفا میدهد.
همه ساکت بودند و نگاه, هایشان به محمدجواد خیره مانده بود.
محمد جواد سرفه ای کرد و آبهای درون ششهایش بیرون ریخت.
چشمهایش را آرام باز کرد. از دیدن خودش در آن شرایط تعجب کرد.
برهان 🕊محمدجواد را در آغوش گرفت و گفت: فکر کردم دیگه تو رو از دست دادم. خدا رو شکر که برگشتی 😊
محمد جواد که از فشار بالهای برهان احساس خفگی میکرد به زحمت خود را از میان بالهایش بیرون کشید و پرسید: چه
اتفاقی افتاده؟🤔
سیمرغ جواب داد: هیچی، مهم اینه که الان بهتری.
بعد فاصله اش را با محمدجواد کمتر کرد و طوری که کسی متوجه صحبتشان نشود آهسته گفت :پسرم باید بیشتر مراقب خودت باشی. مبادا چیزهای بی اهمیت حواست رو از هدفت
پرت کنن. من مطمئنم تو از پسش برمیای. 💪
سیمرغ نگاهی به او کرد و بعد پرواز کرد و از آنجا دور شد...
محمد جواد به نصیحت سیمرغ فکر میکرد.
به هدفش و اعتماد سیمرغ به خودش...
ادامه دارد.....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7