eitaa logo
ستاره شو7💫
838 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_نه محمدجواد ایستاد. روبه‌رویش آبشار بلندی قرار داشت. آبشار به رودخانه‌ای ختم می‌شد
آن قدر محو تماشای ایلیا بود که متوجه نشد چطور به تخته سنگ آخر رسیده است. روبه‌روی دوستانش ایستاد. ذال با دیدن ایلیا انگشت به دهان ماند. باورش نمی‌شد که اسلحه‌ی محمدجواد، ایلیا باشد. اما انگار سلوا و هما منتظر چنین چیزی بودند. هُما دست محمدجواد را گرفت و به داخل خشکی آورد. سلوا با لبخند گفت: «ایلیا شمشیریه که به هرکسی نمی‌دن. این شمشیر توانایی‌های زیادی داره که فقط صاحبش می‌تونه اون رو کشف کنه.» هیما با همان لحن جدی گفت: «بریم سراغ تمرین.» و هر چهار نفر به سمت اتاق تمرین بازگشتند. همین طور که می‌رفتند، محمدجواد خود را به سلوا رساند و آرام پرسید: «هُما خوشحال نشد؟» سلوا بالش را روی شانه‌ی محمدجواد گذاشت و گفت: «چرا خوشحال شد.» _اما چهره‌اش این رو نشون نمی‌داد... حتی لبخند هم نزد. _چون نمی‌خواست تو احساس غرور کنی. هُما یک بار این کار رو برای بهترین شاگردش انجام داد و نتیجه‌ی خوبی نداشت. _ شمشیر ایلیا با شمشیرهای دیگه چه فرقی داره؟ _این شمشیر از محبت به خانواده پیامبر خدا ساخته شده، هرکسی محبت این خانواده رو در دل داشته باشه، این شمشیر رو بهش می‌دن. به اتاق تمرین رسیدند. هُما شمشیر چوبی را به دست محمدجواد داد و شمشیر چوبی دیگری را در دست گرفت و گفت: «خب! حمله کن!» محمدجواد به یاد شمشیربازی‌هایی که با دوستانش انجام می‌داد، شمشیر را به سمت شکم هُما برد و سریع به سمتش دوید. هُمی ما با آرامش جا خالی داد و محمدجواد مثل شکست‌خورده ها در جایش ایستاد. هما گفت: «همه‌ی توانت همین بود؟» محمدجواد اخم‌هایش را گره کرد. شمشیرش را بالا برد تا به سر هُما ضربه بزند. هُما شمشیرش را افقی نگه داشت و شمشیر محمدجواد محکم با آن برخورد کرد. هُما لبخند زد و گفت: «حالا نوبت منه.» بعد شمشیرش را سریع چرخاند و قبل از اینکه محمدجواد بتواند واکنشی نشان دهد، چند ضربه به شکم و پهلویش زد. محمدجواد تنها توانست بگوید: «آخ!» هُما لحظه‌ای ایستاد و گفت: «با دقت به من نگاه کن!» بعد شمشیر را به شکل‌های مختلف در هوا چرخاند. دوباره ایستاد و گفت: «ایلیا رو بردار و کارهای من رو تکرار کن.» محمدجواد ایلیا رو برداشت. دوباره صدای شمشیر را شنید. شمشیر گفت: «نگران نباش... خیلی زود همه چیز رو یاد می‌گیری.» محمدجواد لبخند زد و حرکات هما را تقلید کرد. محمدجواد و هما زمان زیادی تمرین کردند و ذال تماشاگر تمرین‌ها بود، اما از سلوا خبری نبود. تا اینکه بالاخره سر و کله‌ی سلوا پیدا شد. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀