eitaa logo
ستاره شو7💫
712 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
49 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_دوازده برهان گفت: «برای رفتن به دروازه‌ی بهشت باید به منطقه‌ی خصوصىِ قرآنِ محمدجو
محمدجواد آب دهانش را قورت داد و گفت: «یعنی تنها برم؟» رخش گفت: «تو تنها نیستی خدا همراهته. ایلیا رو بردار و برو.» محمدجواد نفس عمیقی کشید. شمشیرش را در دستش گرفت. کوله‌اش را بر دوشش انداخت و چند قدم رفت و ایستاد. به پشت سرش نگاه کرد. حروف سعی داشتند نگرانی‌شان را پشت لبخندِ مصنوعی‌شان پنهان کنند. برایش دست تکان دادند. برهان بال‌هایش را جمع کرده بود و زیر لب ذکر می‌گفت. رَخش نیز به همراه دوستانش به او خیره شده بودند. محمدجواد به روبه رو نگاه کرد. چیزی جز یک زمین گرم و سوخته نمی‌دید. به دارایی‌هایش نگاه کرد. یک کوله پر از حرکت و علامت، یک تفنگ آب‌پاش که حالا می‌دانست چیزی جز یک وسيله‌ی بازی نیست و ایلیا. دلش را به سلاحی خوش کرده بود که کار با آن را در زمان کوتاهی یاد گرفته بود. تردید داشت. نمی‌دانست به جلو برود یا برگردد عقب. با شک و تردید چند قدم دیگر را هم به جلو برداشت. کم کم صداهایی را می‌شنید. هرچه جلوتر می‌رفت، صداها واضح‌تر می‌شدند. صدای ناله و جیغ بود. مثل همان صدا که از تابلوی پسرک شنیده بود. پاهایش سست شده بودند. زمین زیر پایش آن‌قدر گرم بود که محمدجواد با وجود کفش‌هایش باز حرارت زمین را حس می‌کرد. هرچه نزدیک‌تر می‌شد صدای ناله و جیغ‌ها بلندتر می‌شد. ترس تمام وجودش را گرفته بود. با خودش فکر می‌کرد که اگر برود و مانند آن پسرکِ داخل تابلو در آتش خشمِ موجود تاریکی بسوزد چه اتفاقی خواهد افتاد؟! لحظه‌ای ایستاد. دوباره به عقب نگاه کرد. به قدری از دوستانش فاصله گرفته بود که تصویر واضحی از آن‌ها را نمی‌دید. با خودش فکر کرد که اگر به عقب برگردد و بگوید دیگر نمی‌خواهد در باغ قرآن بماند چه می‌شود؟! به یاد بهشت و زیبایی‌هایش افتاد و به یاد جهنم و آدم‌های بدش. با خودش گفت: «به هرحال این جنگ شروع شده و نمی‌تونم ازش فرار کنم.» زیر لب ذکر گفت: «ألا بذكرِ الله تَطْمَئِنُ القُلوبُ». کمی دیگر جلو رفت. ناگهان زبانه‌ی آتشی از فاصله‌ای کم به بیرون پرید. محمدجواد علت گرما را پیدا کرده بود. در چند متری‌اش شکاف عمیقی در دل زمین ایجاد شده بود و آن‌همه حرارت و گرما از آنجا بیرون می‌آمد. چند قدمی جلوتر رفت. برخلاف تصورش، دروازه‌ی جهنم یک دریچه بود که تا اعماق زمین ادامه داشت. با خودش فکر کرد: شاید انسان‌هایی که موجود تاریکی را دوست دارند از این دریچه به اعماق جهنم سقوط می‌کنند. محمدجواد گفت: «بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ» و قدم‌هایش را سریع تر برداشت. به لبه‌ی پرتگاه رسید. صحنه‌ی ترسناکی بود. آتش از دل شکاف زبانه می‌کشید و از اعماق آن صدای ناله و جیغ می‌آمد. حتی نمی‌خواست لحظه‌ای به صاحب فریادها فکر کند. از دو طرف دیواره‌ی شکاف، دروازه‌ای فلزی و بزرگ به سمت داخلِ جهنم باز شده بود. محمدجواد دستش را جلوی صورتش گرفت تا بیش از این نسوزد. با دقت بیشتری نگاه کرد تا بفهمد چطور باید این دروازه ی سنگین را ببندد. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀