#رمان #قسمت_نود_و_یک همزه ی وصل به سمت سار رفت و ادامه داد: «اما وظیفه ی دیگه‌ی من اینه که به حروف ساکن بعد از خودم کمک کنم تا خونده بشن حالا اگه بعد از من، حرفِ ساکن باشه و قبل از من، حرفی با میوه‌ی حرکت کشیده باشه چه اتفاقی می افته؟» وبدون آنکه منتظر جواب ،بماند ادامه داد: «در این صورت حرفِ با حرکتِ ،کشیده نمیتونه به حرف ساکن کمک کنه. اینجاست که من میام وسط و پادرمیونی میکنم. یعنی از حرف با میوه حرکت کشیده میخوام تا میوه‌ی در دستش رو با میوه ی حرکت کوتاه مناسبش عوض کنه تا حرف با میوه ی حرکت کوتاه بتونه به حرف ساکن کمک کنه. صحبتهای همزه‌ی وصل تمام شد اما نگاه محمدجواد هنوز روی صورت همزه ی وصل مانده بود با خودش فکر میکرد که همزه ی وصل چقدر مهربان است. محمدجواد در همین فکرها بود که برهان گفت: «دوستان من! وقت زیادی نداریم باید حرکت کنیم.» 🚶‍♂ در همین لحظه سار پرواز کرد و مدتی بعد با ۲۸ بلدرچین برگشت. بلدرچین ها در مقابل اهالی باغ قرآن فرود آمدند. یکی از آن‌ها جلو آمد و گفت: «سلام من بلدرچین هستم؛ نگهبان غارِ اشباع. از دیدار شما خوشحالم.» 😊 اهالی باغ قرآن جواب سلام بلدرچین را دادند. بلدرچین نگاهش را چرخاند تا به محمدجواد رسید. با صدایی مهربان به او گفت: «از دیدار شما هم خوشحالم.»☺️ صدایش را کمی بلند کرد و ادامه داد: «لطفاً سوار شید تا شما رو به غار اشباع ببریم. همزه ی وصل عزیز هم با ما میاد.» محمدجواد و همزه ی وصل سوار بر برهان شدند و ۲۸ بلدرچین نیز ۲۸ حرف باغ قرآن را سوار کردند. سار به اهالی باغ قرآن گفت: «برید خدا به همراهتون. فَاللهُ خَيرُ حافظاً و هُوَ أَرحَمُ الراحِمين» بلدرچین ها و برهان به پرواز در آمدند. از آن بالا جنگل نامنظم ناخوانا به نظر کاملاً منظم بود. با درختان آن کلمه‌ی «والی» نوشته شده بود.در دوردست کوهی سرسبز دیده می‌شد. ⛰ هرچه به کوه نزدیک‌تر می‌شدند، آن غار بهتر دیده می‌شد. این همان غار اشباع بود. بلدرچین ها در کنار دهانه غار فرود آمدند. ادامه دارد... #محمدجوادوشمشیرایلیا #داستان ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀