ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_چهل_و_نه سینه سرخ ادامه داد: یادتون باشه حروف مُقَطَّعه هیچ حرکت یا علامتی ندارن. بعد
#رمان
#قسمت_پنجاه
برهان گفت: اینها رو بگیر و بخور.
و در همان حالی که در آسمان چرخ میزد چند سیب🍎🍏 و موز 🍌به زمین انداخت.
میوهها آن قدر درشت بودند که محمدجواد نمیتوانست یکجا یکی از آنها را بخورد.
میوهها روی زمین می غلطیدند.🍎🍌🍏🍌
محمدجواد به زحمت آنها را جمع کرد. به سمت سیب رفت و یک گاز از آن زد اما ناگهان چشمش به حروفی افتاد که در اطراف او نشسته
بودند.
دور دهانش را پاک کرد و گفت: «دوستان من بفرمایید😊
به اندازهی همهی ما میوه هست.
حروف به سمت میوهها رفتند و هرکدام از گوشهای شروع به خوردن کردند. محمدجواد دوباره به سمت سیب گاززده رفت. خود را برای گاز دوم آماده میکرد که انگار کسی در وجودش چیزی را یادآوری کرد و آهسته گفت: «بِسمِ اللهِ الرَّحمٰنِ الرَّحيم» همان طور که مشغول گاز زدن سیب بود نگاه سنگینی را روی خودش حس کرد.
سرش را چرخاند این ذال بود که در گوشه ای ایستاده بود و به محمدجواد نگاه میکرد.
محمد جواد بقيه سيب را نصف کرد و به سمت ذال رفت. دستش را به سوی ذال دراز کرد و گفت: بیا دوست من این هم سهم تو😊
ذال از محبت محمدجواد به خودش، هیجان زده شده بود. بدون آنکه نگاهش را از روی او بردارد سیب را گرفت و تمامش را یکجا در دهانش گذاشت تکه سیب آن قدر بزرگ بود که به زحمت قورتش داد.😩
محمدجواد از کار او به خنده افتاد😅 و هر دو باهم شروع کردند به خندیدن😂😂
بعد از اینکه میوهها تمام شد، برهان برگشت روبه روی حروف ایستاد و گفت: دوستان عزیزم راه بیفتید باید بریم
🚶♂🚶♂
ادامه دارد.....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7