ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_پنجاه برهان گفت: اینها رو بگیر و بخور. و در همان حالی که در آسمان چرخ میزد چند سیب🍎🍏
#رمان
#قسمت_پنجاه_و_یک
اهالی باغ قرآن کوله هایشان را برداشتند و پشت سر برهان به راه افتادند..🚶♂🚶♂
محمدجواد در این صف طولانی آخرین نفر بود.
کمی که جلو رفتند به یک رودخانه رسیدند 😊
هم مسیر رود شدند و در کنار او به حرکت خود ادامه دادند.
انگار رودخانه راهنمایشان بود.
ذال طوری قدم بر میداشت که با محمدجواد هم قدم شود.
رو به محمدجواد کرد و پرسید: یعنی ما الان باهم دوستیم؟🤔
محمدجواد لبخندی زد و گفت: «چطور؟»
ذال جواب داد: آخه از وقتی به باغ قرآن برگشتیم به خودم میگم حتماً محمدجواد ما رو دوست نداشت که تنهامون گذاشت. مخصوصاً من رو که همه میگن یه جوری هستم😔
محمدجواد گفت: اشتباه میکنی من تو رو دوست دارم و ما از الان به بعد با هم دوستیم🤗
ذال که انگار دنیا را به او داده باشند از جواب محمدجواد خوشحال شد 🤩و از او فاصله گرفت و با خود آیه ای را زمزمه
میکرد...
مدتی بعد محمدجواد از راه خسته شده بود و به اینطرف و آن طرف تلوتلو می خورد. 😕
دیگر از مسیر رودخانه هم فاصله گرفته بودند اما بالاخره رسیدند.😍
برهان گفت: بایستید دوستان عزیزم 😊
اینجا باغ حرکاته...
ادامه دارد.....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7