eitaa logo
ستاره شو7💫
723 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
48 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_دهم 🕊«حالا بیا ببین که پرهام واقعیه، تا برات تعریف کنم.» 🙍‍♂ محمدجواد روی زانوهایش نشس
🙍‍♂«تو من رو از کجا می شناسی؟ اصلا تو چطور حرف میزنی؟» 🕊برهان جواب داد: «من تنها پرنده ای نیستم که با آدمها حرف زده، داستان هدهد و سلیمان پیامبر رو حتما شنید ای من تنها کسی نیستم که تو رو میشناسم. 🕊تو پسر معروفی هستی، خیلی ها تو رو میشناسن. کسایی مثل سیمرغ، سلوا، في ذال، لام، ....» بعد درحالی که به چیزی فکر می کرد، پرسید: 📖«توی یکی از جعبه ها کتاب قرآنه. اون کتاب مال تو نیست مگه - بله مال منه. | - خدا رو شکر پاشو بریم. 🙍‍♂ محمدجواد که هم صحبتی با یک پرنده برایش باورکردنی نبود. بدون اینکه نگاهش را از روی برهان بردارد، پرسید: «کجا؟» 🕊برهان نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد: «کتاب قرآنت رو بیار.» 🙍‍♂محمدجواد همچنان به برهان خیره مانده بود. برهان که از محمدجواد ناامید به نظر می رسید، به سمت کتاب قرآن رفت و با پاهای کوچکش کتاب قرآن را برداشت. تاب تاب کنان به سمت محمدجواد پرواز کرد.کتاب قرآن برای پنجه های ظریف برهان سنگین بود و وسط راه از میان پنجه هایش سُر خورد. محمدجواد که انگار تازه متوجه حرف های برهان شده بود باعجله به سمت برهان رفت و پیش از آنکه کتاب قرآن به زمین بیفتد، آن میان زمین و هوا گرفت. 🙆‍♂🕊برهان نفس نفس زنان روی زمین کنار پای محمدجواد نشست... ادامه دارد.... 👨🧕 🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_دهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 می‌خواستم داد بزنم بگویم همین‌جا بیخ گوشت یک
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 بِرّوبِر نگاهم کرد. در نگاهش چیزی بود که مهربان بود. طوری نگاه می‌کرد که انگار داشت ذهن آدم را می‌خواند. این‌ها را وقتی‌که باهاش دعوا می‌کردم، فهمیدم. گفتم: «معطل چی هستی؟» بسته‌ی پول را به‌طرفم دراز کرد و گفت: «عموحیدر صلاح کار را بهتر می‌داند.» بسته‌ی پول را گرفتم. عموحیدر کسی نبود که پیِ پول را از محمد بگیرد. این پسره هم خیلی اهل حرف نبود. می‌توانستم به آرزویم برسم. اگر عموحیدر گله می‌کرد، ماشین را می‌فروختم. از پسره‌ی واکسی که جدا شدم، نخ دور بسته را باز کردم. داشتم شاخ درمی‌آوردم. دو تا بسته‌ی هزار تومانی و یک بسته‌ی پانصد تومانی. دویست‌وپنجاه هزار تومان! به اندازه‌ی پول یک ماشین. فکر می‌کردم پنجاه هزار یا حداکثر صد هزار تومان باشد. نزدیک بود پر دربیاورم. روزنامه‌ی دور پول‌ها را مچاله کردم انداختم توی جوی آب. سال‌ها بود ماشین‌ها را فقط از پشت شیشه‌های بلند تماشا می‌کردم؟ سال‌ها بود حسرت می‌خوردم که ای کاش یک روز هم من صاحب یکی از آن‌ها بشوم و امروز همان روز بود ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂