دلم پرندۀ کوچکی است که پر زده به هوایت؟ 🪽
به امید اون روز سبزی که همهمون #منتظرش هستیم🌱
#عید_بیعت مبارک
#والپیپر
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
3.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند تا #نقاشی خلاقانه😍
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
حاج محمود کریمینماهنگ عهد.mp3
زمان:
حجم:
3.6M
میبندم عهدی تا قیامت با
دلی که از عشقت پریشونه
نوشتم مهدی روی قلبم تا
بدونن صاحب داره این خونه
🎙 #حاج_محمود_کریمی
#️⃣ #آغاز_امامت_امام_زمان_عج
#️⃣ #صیقل_روح
#️⃣#عید_بیعت
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
4.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پروانهٔ زندگی خودت باش،
امید و شادی رو منتشر کن🦋
#انگیزشی
#استوری
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بازی
#حوصلتون_سر_نره
یه بازی ساده
دستمال رو بنداز هوا وقبل از پایین افتادن همه رو برعکس کن 🍃🍃
افزایش سرعت عمل
تقویت عضلات
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
347K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بخندیم
شما هم از این خواب ها میبینید ؟😵
😄😄😄😄
.
.
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
سلام رفقا اخرهفته تون بخیر باشه 🫶
حتے الآنم کہ گــــــــــࢪمہ
برای دررفتن خســـــتگےمون یہ چاے مےچسبہ☕️
امࢪوز یہ روز قشنگ دیگہ اس
یادت نࢪه از دوســـــتاے قدیمےت
و از اونایی کہ بهت لطف داࢪن حال و احوالے بپرسیا 😌📞
هواے دڵ نزدیکانت رو داشتہ باش
معرفت بہ خرج بده
شیعہ باید با مومنین رفت و آمد کنہ
تا روحش بزرگ بشه💪
31.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﴿دههدهــشتـادیهاهمطـعمِ
جاماندنازقافلهشهــداراچـشیدند!'﴾
+شهیدهریحانهساداتبادوستش
عهدبستهبودباهمدیگرشهیدشوند🥺..
#رفیق_خدایی
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
═━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت74 یوسفنمیدانستچهتصمیمیب
═━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت75
شلوغکاریونافرمانیممنوع. هرچیکربلاییگفت،گوشميکنید.
کربلاییازطرفمنفرماندهيشماست. وایبهحالتوناگهبشنومدستازپاخطا کردید.بیشترباشمادوتاهستم. سیاوش،دانیالحواستونبهمنهیاجایدیگهمشغوله؟
دانیالبهکمککرامتبندهایپالان زیرشکمرخشرامحکممیکرد،سربلندکرد وگفت:«چندباریهحرفرومیزنیآقایوسف. دیگههمهشوحفظحفظشدم».
اگهلازمباشهچهلباردیگهاممیگمتاتوکله تونفروبره.توچیسیاوش؟سیاوشسمهایکوسهيجنوبرا بازدیدمیکرد،پایآنرارهاکردوگفت: «چشم،هرچیشمابگید.خوبشد؟»
پسقراراینه.باماشینتادامنهي کوههامیروید.بعدغذاومهماتروبارقاطرهامیکنیدبهطرفبالا.نهشوخیداریمنهبازیوسربهسرگذاشتن ودعوا،همین!
کرامتدستیوسفراکشید.رفتندآنطرفترباناراحتیگفت:«چراکربلایی؟مگهمنمُردم؟چرامننروم؟»توبامنمیمونی.دلیلداره.
میخواهیازجلویچشماتدورنمونم،درسته؟آقایوسف،قسمخوردم.چراباورم نمیکنی؟
اینقدرپرونده امسیاههکهقسموآیهامروقبولنمیکنی؟
الانوقتگِلگِینیست.میخواهمبچه هارویپایخودشونوایستن.براشونخوبه.ناراحتنشو،نوبتتوهممیشه.حالابااجازه.
علیترسبهدلشافتادهبود،گفت:
«عرضکنمکهچراآقاکرامتبامانمیاد؟
اگهمیاومدخیلیخوب میشد».
تصمیمقبلاًگرفتهشده. حالابریمکهماشینهامنتظرن.
کاروانکوچکیازگردانبرایمأموریتراهی شد.فقطمشبرزوواکبرماندند. اکبرحسابیدلخوروبرزخشدهبود. قهرکردهورفتوجلویچشمنیامد. حسینرنگازصورتشپریدهبود.ازیکطرف میترسیدبلاییسرشبیایدوازسویدیگرشوروهیجانسیاوشودانیالبهاوهمسرایت کردهبود.
□ □□
سفرباآیفاینظامیکنارقاطرهاکهبدخلقی
میکردند،چندساعتطولکشید. لنگظهرپایدامنههارسیدندوبهسختی قاطرهاراپیادهکردند. یکرزمندهجوانبهاسممصطفیمنتظرشان بود.ازبالایارتفاعاتپایینآمدهبودتا راهنمایشانشود. ضعیفورنگپریدهبودودستهایش رعشهداشت.کربلاییلقمهاينانوپنیر بهاوداد،دریکچشمبههمزدنآنرابلعید. کمیرنگبهصورتشبرگشت. حسینهمازفلاسکیکلیوانچایشیرین برایشریختکهآنهمفوريناپدیدشد.
مصطفینفسراحتیکشید.
رعشهدستهایشبرطرفشد. روییکتختهسنگنشست.درحالیکهلیوانچاییدومرامزهمزهمیکردولذتمیبرد،گفت: «الانیکهفتهاسکهگشنهوبیغذاتوسرمایاونبالاگرفتارشدیم. قبلاًباهلیکوپتربرامونمهماتوآذوقه میآوردند؛اماعراقیهاینامردآنقدربهطرفش تیردرکردنکهدیگهنیامد. خداخیرتانبده. شماهافرشتهنجاتمایید. امروزصبحآخرینذرهنانهایبیاتوکپکزدهرابهکمکآبخوردیم. دیگههیچیواسهخوردننمونده. میترسیدیمدیگههیشکیسراغموننیاد. داشتبهسرمونمیزدنصفشبیکگروه نفوذکنندتودلعراقیهاوازشونغذاغنیمت بگیریمکهخبررسیدشماهاداریدمیآیید. حالابریمکهبچه هااونبالاحسابی چشمانتظارند. دستوپایهمهرعشهگرفتهوچندتاازبچههافکرکنمزخممعدهگرفتن.بریمدیگه». کربلاییپرسید:«راهچطوریه؟»
بدنیست.بایدتااونبالابریم. ازیکپلمعلقردبشیمتابرسیم رویقله499وبکشیمبالاترتابهسنگر بچههابرسیم. ازشانسشمابرفهاآبشدندوراهبازه. خیلیخطرناکنیست.منمیگمازکجابریموچطوریبریم. غذاومهماتوحبوباترابارقاطرهاکردند ودریکخطپشتسرمصطفیبهراهافتادند. همانشروعکارکربلاییبریدوبههنهنافتاد.یوسففکراینمسئلهراکردهوچَپول، قاطریدکیکربلاییرابدونبارهمراهشان فرستادهبود.کربلاییسوارچپولشد.
مصطفیکهجانتازهایگرفتهبود، افسارچپولراگرفتوگفت: «فقطبهدرهنگاهنکنیدتاسرتونگیجنره. بایدازکنارههاحرکتکنیم. آفتابآخرزمستاندرسینهيآسمانآبی ویکدستصافوبیابرمیدرخشید. درختچههایوحشیکهازدرزدیوارهيسنگی روئیدهبودند،کمکمسبزمیشدند. چندنهرباریکازبرفهایآبشده،ازلابهلای تختهسنگهابهطرفپایینسرریزمیشد.
ادامه دارد...
#رمان
#داستان
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯