#انگیزشی
به اين فكر نكنيد كه چه روزهايى رو از دست داديد...
به اين فکر کنید كه چه روزهايى رو نبايد از دست بدید... !🦋✨
سلام صبحـــــ🌞ـــــتون بخیر🌹🌿🌹🌿
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
#بازی
TAMARIN
ماجراجویی در دنیایی جذاب
از سری عناوین پلتفرمر به صورت سهبعدی در سبک ماجراجویی است . داستان بازی Tamarin شما را وارد دنیایی جذاب میکند که باید در محیطهایی همچون بیابان، کوهستان و جنگل سفر کنید و به مبارزه با حشرات و موجودات موذی بپردازید و آنها را از بین ببرید.
مناسب برای بچه های بالای 12 سال ✌️
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
╭─━─━─• · · ·
#استوری | #story📱
.
.
🎥 #موشن_گرافیک
🔹 از رژیم مصرف رسانه ای چه میدانیم؟!
#ایران
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
راستی بچه های ورزشکارمون🤸♀🤸♂ پیوی عکس های موفقیت هاشون را بفرستن برای دوستانشون به اشتراک بزارم 💪🙃🙂
ستاره شو7💫
⊰•📓🐾•⊱ . ⊰•📓•⊱¦⇢#رمان ⊰•📓•⊱¦⇢#قسمت_چهارم محمدجواد هنوز از روی تخت بلند نشده بود که چشمش به پدرش افت
#رمان
#قسمت_پنجم
🕺کمی پایش را خم و راست کرد تا مطمئن شود می تواند از پله ها پایین برود.
🙍♂از روی تخت بلند شد و از کمد لباسهایش، یک دست لباس چریکی بیرون آورد._ این لباس را پدرش به خاطر شاگرد اول شدن برایش خریده بود.
👨🌾لباسهایش را عوض کرد. دستبند پلاستیکی اش را در جیبش گذاشت و ساعت «بن تن» را بر دستش بست.
زمانی که اینها را می خرید، هرگز فکرش را هم نمی کرد که روزی از آنها برای دستگیری آدم فضاییها استفاده کند.🔗
تفنگ آبپاشش را برداشت و مخزنش را پر از آب کرد. شنیده بود فضاییها از آب میترسند.🔫
🔦 چراغ قوه ی کوچکی را در کوله اش گذاشت.
به نظرش همه چیز کامل شده بود.
وسط اتاقش ایستاد و همه جا را نگاه کرد تا اگر چیزی را فراموش کرده به چشمش بخورد و بردارد، اما همه چیز تکمیل بود.
به سمت آینه ی اتاق رفت. 🎨جعبه ی آبرنگش را از کشوی میز درآورد و با رنگ سیاه آبرنگ هر طرف صورتش دوتا خط سیاه کشید.
🙂با دیدن خودش در آینه لبخند زد. کوله اش را برداشت و از اتاق خارج شد.
🚪در اتاق های محمدجواد و خواهرش کنار هم بود.
روبه روی آن دو اتاق، اتاق پدر و مادرش بود. از کنار اتاقها رد شد تا به آشپزخانه رسید.
چند لحظه ای ایستاد و با خودش فکر کرد که
🤔 «اگر او را بدزدند شاید غذاهای فضایی خوشمزه نباشد، پس بهتر است کمی خوراکی بردارد.»
داخل آشپزخانه رفت، توی یخچال سرکی کشید و چند موز و سیب برداشت. 🍌🍎🍏
در کابینت بالای ظرفشویی را باز کرد. چند بسته شکلات برداشت.🍫🍫
یک ساندویچ پنیر و گردو هم درست کرد و همه را در کوله اش گذاشت. 🌮
زیپ کوله اش را بست و آن را روی دوشش انداخت. از آشپزخانه خارج شد.
🚪 از کنار اتاق پذیرایی که دقیقا روبه روی ورودي آشپزخانه بود گذشت و در خانه را باز کرد و وارد ایوان شد.
به سرعت کفشهایش را پوشید و از پله ها پایین رفت و وارد حیاط شد.
به آسمان نگاه کرد. آسمان صاف و مهتابی بود و نسیم ملایمی میوزید.
🍃نسیم شاخه های درخت داخل حیاط را به حرکت درآورده بود. در همین لحظه به یاد نامه اش افتاد.کمی فکر کرد، اما یادش نیامد با نامه چه کرده است.
🚪 به اتاقش برگشت و داخل جیب لباسش را گشت. خبری از نامه نبود. به یاد تصادفش با حبیب آقا افتاد. با خودش فکر کرد که احتمالا نامه همان جا افتاده است.
🔄یا باید عملیات را در شب دیگری انجام میداد و یا بدون نامه و رد و نشان، عملیات را ادامه میداد.
💪تصمیمش را گرفت: هرطور شده باید امشب عملیات را انجام میداد.
به راه پله زیرزمین برگشت، پله ی اول را به سمت زیرزمین پایین رفت. کمی ترسیده بود، اما پله ها را یکی یکی پایین رفت.
ادامه دارد...
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
یه بزرگی میگفت:
بیشتر از سنتون بفهمین؛
اما جلوتر از سنتون زندگی نکنید...
یه روز حسرت کودکی،
نوجوانی و جوانیِ زندگیِ
نکرده تونو می خورید...
سلاااام صبحتــــــ🌹ــــون بخیر 😍