•┈┈••✾•🍂🖤🍂•✾••┈┈•
زمان نماز مغرب...
در حال زیارت...
چه پرواز قشنگے...
#شیراز_تسلیت
#رفیق_خدایی
👨🧕
🖤⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
:
هوشِمنراهوسِڪربوبَلایشبُرده
شبِجمعہشدهوبویحرممیآید
#شبزیارتی
#دلیل_زندگی
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
دوستانی که توانایی ادیت و ساخت استوری های کربلا و امام زمان عج دارند پیوی بفرستند کلیپ هایی که میسازند کانال میزاریم 😊
یک به صد چیست؟؟؟؟
کانال ما......
یک نفر پست میزاره
صد نفر لم دادن نیگامیکنن فقط
خسته نشین دوستان؟؟؟😐🙈🙈😂😂😂
حرکتی بزنین 😉😐
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_پنجم 🕺کمی پایش را خم و راست کرد تا مطمئن شود می تواند از پله ها پایین برود. 🙍♂از روی
#قسمت_ششم
#رمان
🙍♂ضربان قلبش را می شنید ولی به روی خودش نمی آورد که ترسیده است
در زیر زمین را با پا باز کرد با دست راست تفنگش را نگه داشته بود و با دست چپ به دنبال کلید چراغ زیر زمین می گشت.
بالاخره کلید را پیدا کرد، لبخند زد اما طولی نکشید که لبخند از لبش محو شد.
چراغ راه روی ورودی سوخته بود، چراغ قوه را از کوله اش بیرون آورد. با نور چراغ قوه کمی اطرافش روشن شد و آهسته جلو رفت.
در سمت راستش یک اتاق کوچک بود که موتورخانه آنجا بود. صدای موتور خانه همیشه برایش ترسناک بود، نور چراغ قوه را در تمام راهرو چرخانید.
گاز، دیگ، قابلمه های قدیمی، سبد و آبکش های بزرگ که فقط سالی یکبار از آنها برای شستن سبزی استفاده می شد.
درب ورودی زیرزمین با وزش نسیمی که از دریچه های دالان داخل آمده بود تکان می خورد و صدای قریژ قریژ آن فضا را ترسناک تر میکرد.
محمد جواد جلو رفت در انتهای راهرو اتاق نسبتاً بزرگی بود، وارد اتاق شد، با دهانش چراغ قوه را نگهداشت. با دست راست تفنگ و با دست چپش
کلید چراغ را پیدا کرد.
خوشبختانه چراغ این اتاق سالم بود نفس راحتی کشید. چراغ قوه را در کوله اش گذاشت. با نگاهی تمام اتاق را بررسی کرد
چند کمد، کابینت های قدیمی، دبه های ترشی و آبلیمو، بقچه ی لباس های کهنه، دو تخته فرش لوله شده و کارتن های وسایل خانه که خالی بودند.
در انتهای اتاق دریچه ای بود شبیه به پنجره، نگاه محمد جواد روی آن دریچه متوقف شد تا حالا آن را ندیده بود.
دل تو دلت نبود دوست داشت بداند در پشت آن پنجره چه چیزی وجود دارد. اما در همان لحظه صدای به هم کوبیده شدن در زیر زمین محمد جواد را ترساند... محمد جواد به سمت در ورودی دوید در بسته شده بود از لابلای هواکش های زیرزمین نور مهتاب به زحمت خود را به نزدیکی محمدجواد رسانده بود محمدجواد در را تکان داد اما هرچه کرد باز نشد
انگار کسی از پشت در را قفل کرده بود محمد جواد از ترس رنگش سفید شد...
ادامه دارد...
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
🌸⃟🌤჻ᭂ࿐✰
بسم رب المهدی عجل الله 🕊️
جمعه را با غَزلی ، چای و کتابِ شعری
میشود بود اگر تنگیِ دل ، بگذارد.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
سلام صبحـــــ🌞ـــــتون بخیر🌹🌿🌹🌿
✦࿐჻ᭂ🖤🌸🖤჻ᭂ࿐✦