eitaa logo
ستاره شو7💫
838 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
📝#خوندنی_هامون🌱 🌍#هدف_خلقت💫 5⃣#قسمت_پنجم😊 ⚠️به خاطر این سه تا ویژگی انسان، دچار گناه و نافرمانی از
📝🌱 🌍💫 6⃣😊 ❇️چگونه مانع غفلت شویم؟ 1⃣حالت ذکر و ادامه آن✨ این راه در واقع مانند واکسنی💉 است که برای پیشگیری از وقوع بیماری به انسان می زنند🌱 متوجه خدا بودن از دچار شدن به غفلت جلوگیری می کند✨ در سوره ی خداوند می فرمایند:🌿 پروردگارت را در دل خود از روی تضرع و خوف آهسته و آرام، صبحگاهان☀️و شامگاهان🌙 یاد کن و از غافلان مباش نتیجه ی بیرون رفتن از غفلت، حرکت به سوی کمال🌈 می باشد که نیازمند آگاهی و بیدار بودن است. ♨️♨️ 💯پنج شنبه و جمعه هرهفته این مبحث رو 💯باهم ادامه میدیم تا بتونیم یه نقشه راه 💯خداگونه برای زندگیمون داشته باشیم ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌ ─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ https://eitaa.com/joinchat/918552624Ce34538a3dc
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_پنجم 🕺کمی پایش را خم و راست کرد تا مطمئن شود می تواند از پله ها پایین برود. 🙍‍♂از روی
🙍‍♂ضربان قلبش را می شنید ولی به روی خودش نمی آورد که ترسیده است در زیر زمین را با پا باز کرد با دست راست تفنگش را نگه داشته بود و با دست چپ به دنبال کلید چراغ زیر زمین می گشت. بالاخره کلید را پیدا کرد، لبخند زد اما طولی نکشید که لبخند از لبش محو شد. چراغ راه روی ورودی سوخته بود، چراغ قوه را از کوله اش بیرون آورد. با نور چراغ قوه کمی اطرافش روشن شد و آهسته جلو رفت. در سمت راستش یک اتاق کوچک بود که موتورخانه آنجا بود. صدای موتور خانه همیشه برایش ترسناک بود، نور چراغ قوه را در تمام راهرو چرخانید. گاز، دیگ، قابلمه های قدیمی، سبد و آبکش های بزرگ که فقط سالی یکبار از آنها برای شستن سبزی استفاده می شد. درب ورودی زیرزمین با وزش نسیمی که از دریچه های دالان داخل آمده بود تکان می خورد و صدای قریژ قریژ آن فضا را ترسناک تر می‌کرد. محمد جواد جلو رفت در انتهای راهرو اتاق نسبتاً بزرگی بود، وارد اتاق شد، با دهانش چراغ قوه را نگه‌داشت. با دست راست تفنگ و با دست چپش کلید چراغ را پیدا کرد. خوشبختانه چراغ این اتاق سالم بود نفس راحتی کشید. چراغ قوه را در کوله اش گذاشت. با نگاهی تمام اتاق را بررسی کرد چند کمد، کابینت های قدیمی، دبه های ترشی و آبلیمو، بقچه ی لباس های کهنه، دو تخته فرش لوله شده و کارتن های وسایل خانه که خالی بودند. در انتهای اتاق دریچه ای بود شبیه به پنجره، نگاه محمد جواد روی آن دریچه متوقف شد تا حالا آن را ندیده بود. دل تو دلت نبود دوست داشت بداند در پشت آن پنجره چه چیزی وجود دارد. اما در همان لحظه صدای به هم کوبیده شدن در زیر زمین محمد جواد را ترساند... محمد جواد به سمت در ورودی دوید در بسته شده بود از لابلای هواکش های زیرزمین نور مهتاب به زحمت خود را به نزدیکی محمدجواد رسانده بود محمدجواد در را تکان داد اما هرچه کرد باز نشد انگار کسی از پشت در را قفل کرده بود محمد جواد از ترس رنگش سفید شد... ادامه دارد... ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_پنجم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 محمد من شاگرد پینه‌دوزی بودم که همان نزدیکی‌
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 گیتی بدون هیچ چون‌وچرایی برگشتم. دلم نمی‌خواست بروم، پای رفتن نداشتم. منتظر بهانه‌ای بودم تا بعدها وجدان‌درد نگیرم. صدای پسر واکسی مثل صدای باران نرم و دلنشین بود و در هوایی سرد و بارانی گرمی می‌بخشید. همراهش رفتم چون مطمئن بودم هر جا بروم بهتر از خانه‌ی حاجی کرباسی است. پیرمردی روی چهارپایه نشسته بود و بسته‌ای در دست داشت. من کمی عقب‌تر ایستادم و پسر واکسی چند کلمه‌ای با او حرف زد، بعد کنار رفت و پیرمرد بسته را به‌طرف من دراز کرد و گفت: «بیا بگیر! کارت را راه می‌اندازد.» من با همان بسته‌ی نخ‌پیچی‌شده به خانه برگشتم. مادرم دسته‌های اسکناس را لمس کرد و لبخند بی‌رمقی زد. ــ باورم نمی‌شود! هیچ‌کدام باورمان نمی‌شد، تا وقتی‌که رفتیم بیمارستان، پول‌ها را دادیم و پرستاری پرونده‌مان را تکمیل کرد. همکارش پرسید: «کدام بخش بستری می‌شود؟» ــ باید برود اتاق عمل. دکتر می‌گفت همین‌جوری هم دیر شده. همین مرا بیشتر نگران می‌کرد. دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید. قلبم مثل قلب گنجشکی گرفتار در تله می‌تپید. حواسم به خودم نبود. کاغذی که پول‌ها را در آن پیچیده بودند، هنوز دستم بود. دو ساعتی بود که توی راهروهای بیمارستان راه می‌رفتم و آن تکه‌ی مجله را این‌طرف و آن‌طرف می‌بردم. دوروبرم را نگاه کردم ببینم سطل آشغال کجاست که آن تکه کاغذ را دور بیندازم. سطل آشغال، آن سر راهرو بود. دور بود و من دلم نمی‌خواست از جلو در اتاق عمل جنب بخورم برای من و برادر و خواهر کوچکم، همه‌چیز توی آن اتاق بود. بی‌اختیار چشم‌هایم کشیده شد به‌طرف نوشته‌های تکه مجله‌ای که دستم بود. چهار صفحه‌ی پشت‌ورو از یک مجله بود. یک صفحه پرسش‌ها و پاسخ‌های پزشکی که بیشتر درباره‌ی ناراحتی‌های استخوان و ارتوپدی بود. فکر کردم کاش درباره‌ی تومورها بود. صفحه‌ی روبه‌رویش تبلیغ کتاب بود و دو صفحه‌ی پشتش هم مقاله‌ای بود با این عنوان: «فرشته‌ها از کجا می‌آیند؟» از اسم مقاله خوشم آمد همه را خواندم و تصمیم گرفتم آن دو صفحه را پیش خودم نگه دارم. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#قسمت_پنجم #رمان انتقام به سبک بچه محل و خونه‌شون همون جوره که گفته بود. آرمین، حواست هست؟ دوباره
انتقام به سبک بچه محل از همان خانه، پیاده دنبالمان کرده بود و قبل از آنکه سوار تاکسی شویم؛ آقا منصور، پدر فرامرز را هم خبر کرده بود تا ماشین بیاورد تا بیایند از کارمان سر دربیاورند. باباحسن تمام ماجرای برداشت حساب را هم به بابای فرامرز گفته بود که قبل از سوار شدن ماشین یک پس‌گردنی محکم به فرامرز زد. حالا دیگر فهمیده بودند پی انتقام بالاکشیدن پول‌مان آمده بودیم سروقت قلدرهای محله. من و فرامرز صندلی عقب نشسته بودیم، تا به خانه برسیم، روی نگاه کردن به باباحسن را نداشتم. فرامرز حتی هم یک لحظه سرش را بالا نیاورد. ناخنم را می‌کشیدم کف دستم و گوشم را تیز کرده بودم برای حرف‌های بابا: - همون فرداش بچه‌ها گفتن باید برم پلیس فتا و قضیه رو بگم. همین کارو هم کردم. بله هر کاری یه راهی داره آقا آرمین! آقا فرامرز! نه اینکه... خدا می‌دونه اگه یه لحظه دیرتر از خواب پریده بودم یا از پنجرۀ اتاقت ندیده بودم دوتایی زدید بیرون حالا کجا... لا اله الا الله..‌. خواستم بهت هیچی نگم شاید خودت متوجه کارت بشی... واسه من افتادن پی قهرمان‌بازی و گرفتن دزد! - ام... قبل از آنکه چیزی بگویم نفس در گلویم برید و زبانم بند آمد. فرامرز زیرچشمی به پدرش نگاه کرد، بابای فرامرز را اگر کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد، چیزی نمی‌گفت و همین ترسناک‌ترش می‌کرد، معلوم نبود به خانه برسند چه بلایی سر فرامرز بیاورد. نمی‌دانم فرامز چطور جرأت کرد که زیر لبی پرسید: - فتا چی شد حسن‌آقا؟ - خدا خیرش بده یه سروان جوانی بود، سروان رحیمی، اون حالیم کرد که این قضیه از کجا آب می‌خوره. من که سر در نمیارم ولی گفت انگار از این تلگرام ملگرام و اینا بازی رو برداشتید. من که یه گوشی ساده دارم. گفت هر چی هست تو این گوشی جدیداس. متوجه‌اید؟ گوشی‌های شما... گفت مشخصات کارت و حساب‌و همین‌جور همه جا وارد نمی‌کنن. یه کاغذ هم بهم داد که اینا رو توش نوشته بود. ایناهاش، خودتون بخونید... کاغذ را از جیبش درآورد، از صندلی جلو خم شد سمتم، نگاهش تیر داشت وقتی کاغذ را گذاشت کف دستم. از پشت اشکی که چشمم را خیس کرده بود؛ آرام شروع کردم به خواندن: - کلاه‌برداری در قالب خرید و فروش اکانت بازی، هک کردن حساب کاربران فضای مجازی، اغفال کودکان و نوجوانان، از جمله تهدیداتی است که ممکن است متوجه کاربران بازی‌های آنلاین شود. - برای استفاده از بازی‌های کامپیوتری به سن مناسب برای آن بازی توجه کنید. - قبل از نصب بازی به رده‌بندی اسراء در آن توجه کنید و توصیه‌های بنیاد ملی بازی‌های رایانه‌ای را مدنظر قرار دهید. - دوستان خود را در فضای مجازی وارد زندگی داخلی نکنید. - هرگز جزییات کارت و حساب بانکی... - بده فرامرز هم بخونه! صدای بابای فرامرز کلفت‌تر شده بود و خشن‌تر. تا چند روز بعد که از پلیس فتا تماس گرفتند که مجرمان دستگیر شده‌اند و بعدتر که پول بابا و فرامرز واریز شد به حساب‌شان، من و فرامرز فقط کارمان شده بود خواندن پرونده‌های کلاه‌برداری و حوادثی که برای بقیه اتفاق افتاده است، البته کارت بانکی فرامرز را بابایش برای سه ماه مصادره کرد تا شاید درس عبرت بگیرد. خیلی دوست داشتم بفهمم آن‌شب وقتی فرامرز و بابایش به خانه رفته‌اند بابایش چه بلایی سر فرامرز آورده است، اما نه من پرسیدم و نه فرامرز هیچ‌وقت به روی خودش آورد. پایان این داستان 😊 ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
علی ظهریبانابراهیم،معلم نمونه.mp3
زمان: حجم: 11.31M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔹ابراهیم، بعد از انقلاب بین کلی کار که پول بیشتری داشت، رفت سراغ معلمی👨🏻‍🏫 🔸ماجرای سفر ابراهیم به کردستان و جنگیدن با جدایی طلب ها •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖