تا حالا این اسامی نقاشی هاشون رو فرستادن و تو کانال هست.
به نظر شما کدوم زیباتر بوده پیوی بهم اعلام کنید
فاطمه سادات رضوانی
حدیث مطلبی
محمد مهدی احمدی
فاطمه زهرا امینی
کوثر سرانجام
سید پرهام موسوی نسب
صبا پرنده
ستاره شو7💫
تا حالا این اسامی نقاشی هاشون رو فرستادن و تو کانال هست. به نظر شما کدوم زیباتر بوده پیوی بهم اعلا
طبق نظر هایی که برای من فرستادن خانم صبا پرنده نقاشی شون انتخاب شد
صبا پرنده 👏👏👏
حدیث مطلبی 👏👏
سید پرهام موسوی نسب 👏👏👏
سه نفر که قول داده بودیم ان شاالله در اسرع وقت هدیه شون پیوی میفرستیم 😊
ستاره شو7💫
#دلیل_زندگی
ما گُم شدگآنیم
که اندر خمِ دنیا
تنها هنرِ ماست
که مجنونِ حُسینیم
+حُـسین آقام همه میرن تو میمونی برام....
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_هشتم واقعا عجیب بود 😳... 🌪یک دالان طولانی با سقفی کوتاه که به اندازه یک پله از سطح زمی
#قسمت_نهم
📦 در جعبه به آرامی باز شد و پرنده ای به اندازه ی یک کبوتر از آن بیرون آمد.🕊
🙍♂محمدجواد دستش را بر سینه اش گذاشت .
نفس راحتی کشید و گفت:
«آخیش! خیالم راحت شد.»
🕊صدایی دلنشین اما عصبانی گفت: «خیالت راحت شد؟!
داشتی من رو میکشتی.»
🙍♂محمدجواد نگاهش را به سمت صدا چرخاند.
😳 باورکردنی نبود. پرنده صحبت میکرد.👀
🙍♂ محمدجواد چشمهایش را مالید و با دقت بیشتری نگاه کرد.
🕊به نظر کبوتر بود با پر و بالی که از ناحیهی سر ، تا انتهای دم قهوه ای شنی بود و سطح شکم و زیر دمش سفیدرنگ بود.
تعدادی پر سرخ داشت که به صورت نواری سرخ رنگ زیر بالهایش بود. گلویش نخودی رنگ و از زیر، خطی مانند گردنبند از یک چشم شروع شده و به چشم دیگر ختم میشد.
منقار کوتاهش سیاه و قلاب مانند به رنگ قرمز بود.
👀پرنده نگاهی به خودش انداخت و ادامه داد:
🕊«من مشکلی دارم؟» بعد خودش را برانداز کرد و گفت: «آره خب، یک کم خاکی شدم، فقط همین!
🙂 البته من خاک رو دوست دارم، چون از خاک به وجود اومدم... اونهم به دست یک مرد بزرگ.»
🙍♂محمدجواد با حالت بهت زده
به دیوار دالان تکیه داده بود و چشم از پرنده برنمیداشت.👁👁
🕊پرنده درحالیکه با منقار قرمزرنگش یکی از پرهای بالش را
مرتب میکرد، پرسید:
«چی شده؟ چرا یه جوری نگاه میکنی انگار تا حالا پرندهی گلی ندیدی؟»😇
🙍♂محمدجواد آب دهانش را به زحمت قورت داد.
باعجله از جایش بلند شد. سرش به سقف کوتاه دالان خورد و درد شدیدی در سرش پیچید.
🙍♂ دستش را روی سرش گذاشت و آهسته از دالان خارج شد. این درد شدید به او ثابت کرد خواب نمیبیند.
🕊پرنده کمی به این طرف و آن طرف پرید و در چارچوب دالان ایستاد.
به اطرافش نگاه کرد و گفت:
«تو محمدجواد هستی؟»
محمدجواد به دیوار روبه روی دالان تکیه داد. همانطور که جای ضربه روی سرش را میمالید با چشم به دنبال تفنگ آب پاشش گشت،
😰اما آن را داخل دالان جا گذاشته بود.
☹️ پیش خودش گفت: «این فقط یه پرنده است... از چی میترسم؟!»
بعد رو به پرنده کرد و پرسید:
«تو... واقعی هستی؟
یا.... اسباب... بازی؟
حتماً اسباب بازی هستی... نه؟»
پرنده از دالان بیرون آمد و روی زمین نشست، آرام به محمدجواد نزدیک شد و جواب داد:
«فکر کنم من اول سؤال کردم. معلومه که واقعی هستم.»
بعد نگاهی به اطرافش انداخت و ادامه داد: «اما اشکالی نداره، حالا که باور نداری من واقعی هستم، میتونی پرهای من رو لمس کنی.»
محمدجواد پرسید: «اما خودت گفتی یکی تو رو از گل درست کرده؟» پرنده سرش را پایین انداخت تا مبادا نگاهش محمدجواد را بترساند.
بعد گفت:
.
ادامه دارد....
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#سلام_امام_زمانم
توییبهانهآنابرهاکهمیگریند
بیاکهصافشوداینهوایِبارانی ⛈
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج