14.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعرِ داستانیِ « روزهٔ کودکانه » ، شعری است آموزنده به مناسبت فرارسیدن ماه مبارک رمضان ، که دربردارندهٔ احکام روزه میباشد ( مبطلات ، مستحبات و ... )
.:.:. این شعر زیبا رو تقدیم میکنیم به بچه های مومن و خدا دوست .:.:.
* نماز و روزه هاتون قبول باشه ان شاءالله *
شاعر : علیرضا قاسمی
👨🧕
🌸⃢ 🪴🌟@setaresho7
⇧اینجا،#ستـــــــاره
ریاح_نت4_5929327249776981171.mp3
زمان:
حجم:
6.01M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠
⚜ #جزء_۱ #قرآن_کریم ⚜
💐 هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج)
⏲ «در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
👨🧕
🌸⃢ 🪴🌟@setaresho7
⇧اینجا،#ستـــــــاره
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | اللَّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضَانَ الَّذِي أَنْزَلْتَ فِيهِ الْقُرآنَ
#رمضان
👨🧕
🌸⃢ 🪴🌟@setaresho7
⇧اینجا،#ستـــــــاره
ستاره شو7💫
√ دوم 🛎بهترین خاطره از اولین روزی که روزه گرفتم.... برامون بفرستین 📥
کیا امسال روزه اولی هستند 😉
سلام حدیثه قدیری هستم ۱۴ سالمه
یادمه کلاس سوم که بودم اول حس خیلی بدی داشتم اما وقتی صبح برا سحری بیدار شدم احساس می کردم خیلی مهم شدم از اون روز به بعد خیلی خیلی حس خوب داشتم این خاطره از ذهنم هیچ وقت بیرون نمیره .🌸🥰
:
سلام اولین روزی که روزه گرفتم با دختر عموم بودیم و ساعت ۲ و ۳ ظهر رفتیم پارک محل و آبشار هایی که سبزه ها رو آب میداد رفتیم زیر اونا خیلی هوا گرم بود زیر آب ها ۶م که رفته بودیم چادر لباس شلوار همه جامون خیس بود بعد آفتاب نشستیم کمی خشک شدیم و اومدیم خونه یادش بخیر❤️
مهدیه احمدی
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_شصت احتمالا برهان از دست او دلخور شده بود که اجازه رفتن نداده بود. در همین فکر بود که
#رمان
#قسمت_شصت_و_یک
شش های محمد جواد از آب دریا پر شده بود و روی ساحل افتاده بود.😞
همه دستپاچه شده بودند. ماهی نقره ای🦈 اشک میریخت😭 و میگفت: «تقصیر منه.»
😓
اهالی باغ قرآن نگران محمدجواد بودند.
ماهیها 🦈🐬🐳 همه سرشان را از آب بیرون آورده بودند و برای سلامتی او دعا می کردند🤲
حتى برهان🕊 هم نمی دانست باید چه کند که ناگهان سیمرغ در آسمان ظاهر شد.
در بالای سر محمد جواد چرخی زد و خود را به او رساند.
با بالهای بزرگ و قوی اش به سینه محمدجواد فشار آورد و گفت: « و اذا مرضت فهو يشفین»
به نام خدایی که هر وقت بیمار شوم مرا شفا میدهد.
همه ساکت بودند و نگاه, هایشان به محمدجواد خیره مانده بود.
محمد جواد سرفه ای کرد و آبهای درون ششهایش بیرون ریخت.
چشمهایش را آرام باز کرد. از دیدن خودش در آن شرایط تعجب کرد.
برهان 🕊محمدجواد را در آغوش گرفت و گفت: فکر کردم دیگه تو رو از دست دادم. خدا رو شکر که برگشتی 😊
محمد جواد که از فشار بالهای برهان احساس خفگی میکرد به زحمت خود را از میان بالهایش بیرون کشید و پرسید: چه
اتفاقی افتاده؟🤔
سیمرغ جواب داد: هیچی، مهم اینه که الان بهتری.
بعد فاصله اش را با محمدجواد کمتر کرد و طوری که کسی متوجه صحبتشان نشود آهسته گفت :پسرم باید بیشتر مراقب خودت باشی. مبادا چیزهای بی اهمیت حواست رو از هدفت
پرت کنن. من مطمئنم تو از پسش برمیای. 💪
سیمرغ نگاهی به او کرد و بعد پرواز کرد و از آنجا دور شد...
محمد جواد به نصیحت سیمرغ فکر میکرد.
به هدفش و اعتماد سیمرغ به خودش...
ادامه دارد.....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7