eitaa logo
ستاره شو7💫
756 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
👊👊👊👊 چی فکر کردی فکر کردی میتونی دوبار حساب ما رو برسی برا بار سوم هم ما بشینیم نگاه کنیم نه خیر این خبرا نیست داستان ۱۳ آبانی ها👇👇
🔻داستان ۱۳ آبانی ها یه روزی ابرقودرت ها اومدن تو کشور ما گفتن : اومدیم اینجا رو بهشت👀👀 کنیم و بریم ولی شرط داره باید همه گوش به فرمان ما باشید ، و اعتراض بی اعتراض 🙈🙊 حتی اگه بدترین جنایت ها رو توی کشور شما کردیم حق ندارید ما رو بازخواست کنید،🙊🙊 (۱۳ آبان سال ۱۳۴۸ ) یه شیرمرد💪 بهشون گفت : دیگه چه خبر ، ما قبول نمیکنیم همین شد که این شیرمرد رو از کشور بیرون کردن😕 🔸کاپیتولاسیون🔸 👇👇👇👇👇👇 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
این زورگویی ها همه جا و همه روز و از هر راهی ادامه پیدا کرد دیگه بقول خودمون اعصاب مردم حسابی خط خطی شده بود و شروع کردن به تظاهرات و اعتراض که یهو با خبر شدیم , نماینده همون ابرقودرت[ شاه ] دستور داده دانش آموزای معترض جلو دانشگاه رو به رگبار ببندن چون از آینده این بچه ها میترسید (۱۳ آبان سال ۱۳۵۷ ) دیگه مردم حسابی قاطی کردن و هر روز اعتراض و جلسه و برنامه تا اینکه بتونن این نماینده بی رحم رو از رده خارج کنن اما شاه فرار کرد پیش همون ابرقودرت و مردم ما هم که دیگه حسابی ناراحت بودن ریختن و ساختمون فرماندهی این جنایت ها رو گرفتن ( ۱۳ آبان سال ۱۳۵۸ ) 🔸تسخیر لانه جاسوسی آمریکا 🔸 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😅نون بگیر😂😂😂 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به دوستای قدیم و جدید 😍 حس اول سال بهم دست داد که میرفتیم مدرسه یه چهره های اشنا میدیدیم و بعضی هم تازه وارد بودند 🤩🤓 یه سلااام توووووپ و با انرژی به همه توووون 👏👏👏👏👏 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
هدایت شده از ستاره شو7💫
Sirvan Khosravi Sirvan Khosravi - Doost Daram Zendegiro.mp3
زمان: حجم: 4.4M
⛹‍♂🤸‍♂🤾🚴‍♂🪂 پاشو یکم حرکت نرمشی بکن ✌️ ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↻✂️📏✏️••|| . . 🙃🙂 وای چ باکسی درست کرد 👏 با کاموا هم میتونید درست کنید 👌 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_بیست مرد سبز پوش گفت: «هرچه برای ادامه‌ی مسیرت احتیاج داشتی به تو هدیه داده شد.»
محمدجواد که انگار صدای مادرش را نمی‌شنید به سرعت به سمت زیرزمین دوید. به جلوی در زیرزمین که رسید، لحظه‌ای ایستاد. نفس عمیقی کشید و گفت: «أَلا بِذِكرِ الله تَطْمَئِنُ القُلوبُ» و داخل شد. به یک دالان کوچک رسید. جعبه‌ها را جابه‌جا کرد تا شاید دوباره برهان را ببیند. کتاب قرآنش را پیدا کرد و سریع آن را ورق زد. حروف سرجایشان بودند. نمی‌دانست باید از دیدن حروف در کتابش خوشحال باشد یا از دوری برهان و ایلیا و دوستان دیگرش ناراحت! دلشکسته و ناامید، با بهت و تعجب، کتاب قرآن را در بغلش گرفت و به سمت اتاقش رفت. مادر هنوز روی تخت نشسته بود. رو به مادر کرد و گفت: «می‌شه به بابارضا بگید بیاد اینجا؟» مادرش لبخندی زد و گفت: «توی راهه. وقتی شنید چه اتفاقی افتاده نگرانت شد، داره میاد اینجا.» بعد از روی تخت بلند شد و در حالی که از اتاق خارج می‌شد نامه‌ای را به محمدجواد داد و گفت: «این نامه رو حبیب آقا به پدرت داد، انگار از جیب تو افتاده. پسرم کمی استراحت کن تا پدربزرگت بیاد.» و از اتاق خارج شد. محمدجواد نامه را روی میز تحریر گذاشت. قرآن را روی قلبش فشار داد و روی تختش دراز کشید. اگر همه‌چیز فقط یک خواب شیرین بوده باشد چه؟ دلش برای برهان تنگ شده بود. چند ساعتی روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. صدای درِ اتاق محمدجواد را به خود آورد. روی تخت نشست و گفت: «بفرمایید.» پدر بزرگ وارد اتاق شد. از دیدن چهره و لباس محمدجواد تعجب نکرد؛ اما دیدن قرآن در دست او کمی عجیب بود. محمدجواد که انگار با آمدن پدربزرگ دنیا را به او داده بودند، گفت: «سلام بابارضا باید چیز مهمی رو براتون تعریف کنم.» پدربزرگ کنارش نشست و در سکوت حرف های محمدجواد را شنید. بعد از اینکه حرف های محمدجواد تمام شد. پدربزرگ لبخندی زد و گفت: «پس بالاخره نوبت به تو هم رسید. وقتش بود. باید تو هم به این سفر می‌رفتی. خدا رو شکر که تونستی حروف رو به کتابت برگردونی. بلند شو و لباس‌هات رو عوض کن. وضو هم بگیر تا به تو راز سفرت رو بگم.» محمدجواد از جایش بلند شد و به سمت در اتاقش رفت. لحظه‌ای ایستاد و پرسید: «یعنی شما حرف هام رو باور کردید؟ یعنی شما هم قبلاً به این سفر رفتید؟» پدربزرگ با تبسمی سرش را به نشانه‌ی علامت مثبت تکان داد. محمدجواد با هیجان از اتاقش خارج شد. طولی نکشید که محمدجواد با لباس‌های سفید و وضو گرفته پیش پدربزرگش برگشت. پدربزرگ گفت: «حالا با نام و یاد خدا قرآن رو باز کن.» محمدجواد قرآن را باز کرد. روی دیوار روبه‌رویش تصویری از پنجره‌ی نورانی افتاد. محمدجواد با زبانی گرفته گفت: «این... اینکه همون پنجره‌ایه که با برهان ازش رد شدیم تا وارد باغ قرآن بشیم.» چشمش به صفحه‌ی قرآن افتاد، پرِ شنی رنگ برهان بود. نفس در سینه‌اش حبس شد. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
╭┅──────┅╮ ࿐༅📚༅࿐ به... قسم داغونشون میکنم ╰┅──────┅🦋 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂