1_5190568501.mp3
6.54M
هرکی شد عاشق این راه علی گفت...
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
#صیقل_روح
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ☆☆ ¸.•
°•.¸¸.•°´@setaresho7
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه مجبوری 😐😂
البته بماند که بعضی ها صبحانه مدرسه رو اینجوری میخورن 😅😄
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
Sirvan Khosravi - Doost Daram Zendegiro.mp3
4.42M
⛹♂🤸♂🤾🚴♂🪂
پاشو یکم حرکت نرمشی بکن ✌️
#صیقل_روح
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
✨یک بازی هیجان انگیزوجذاب باوسایل ساده وابتدایی😍
#بازی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
19.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✴️ آقا اجازه؟✋
میخوام که با شما شروع شه زنگ اول مدرسهی ما💚
یکم انرژی بگیریم
#صیقل_روح
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
😴😴
واقعا چرا اینجوریه؟😵💫🙄🙊😴
#محصلانه
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
Part12_قرارگاه محمود.mp3
5.21M
#کتاب_صوتی🎧
📗 قرارگاه_محمود
فصل 2⃣1⃣
"قرار شبانه ساعت ۲۳ "
#شهیدمحمودنریمانی
#اللهمعجللولیکالفرج
#رفیق_خدایی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_نه محمدجواد ایستاد. روبهرویش آبشار بلندی قرار داشت. آبشار به رودخانهای ختم میشد
#رمان
#قسمت_صد_و_ده
آن قدر محو تماشای ایلیا بود که متوجه نشد چطور به تخته سنگ آخر رسیده است. روبهروی دوستانش ایستاد. ذال با دیدن ایلیا انگشت به دهان ماند. باورش نمیشد که اسلحهی محمدجواد، ایلیا باشد. اما انگار سلوا و هما منتظر چنین چیزی بودند. هُما دست محمدجواد را گرفت و به داخل خشکی آورد. سلوا با لبخند گفت:
«ایلیا شمشیریه که به هرکسی نمیدن. این شمشیر تواناییهای زیادی داره که فقط صاحبش میتونه اون رو کشف کنه.»
هیما با همان لحن جدی گفت:
«بریم سراغ تمرین.»
و هر چهار نفر به سمت اتاق تمرین بازگشتند.
همین طور که میرفتند، محمدجواد خود را به سلوا رساند و آرام پرسید:
«هُما خوشحال نشد؟»
سلوا بالش را روی شانهی محمدجواد گذاشت و گفت:
«چرا خوشحال شد.»
_اما چهرهاش این رو نشون نمیداد... حتی لبخند هم نزد.
_چون نمیخواست تو احساس غرور کنی. هُما یک بار این کار رو برای بهترین شاگردش انجام داد و نتیجهی خوبی نداشت.
_ شمشیر ایلیا با شمشیرهای دیگه چه فرقی داره؟
_این شمشیر از محبت به خانواده پیامبر خدا ساخته شده، هرکسی محبت این خانواده رو در دل داشته باشه، این شمشیر رو بهش میدن.
به اتاق تمرین رسیدند. هُما شمشیر چوبی را به دست
محمدجواد داد و شمشیر چوبی دیگری را در دست گرفت و گفت:
«خب! حمله کن!»
محمدجواد به یاد شمشیربازیهایی که با دوستانش انجام میداد، شمشیر را به سمت شکم هُما برد و سریع به سمتش دوید. هُمی ما با آرامش جا خالی داد و محمدجواد مثل شکستخورده ها در جایش ایستاد. هما گفت:
«همهی توانت همین بود؟»
محمدجواد اخمهایش را گره کرد. شمشیرش را بالا برد تا به سر هُما ضربه بزند. هُما شمشیرش را افقی نگه داشت و شمشیر محمدجواد محکم با آن برخورد کرد.
هُما لبخند زد و گفت:
«حالا نوبت منه.»
بعد شمشیرش را سریع چرخاند و قبل از اینکه محمدجواد بتواند واکنشی نشان دهد، چند ضربه به شکم و پهلویش زد. محمدجواد تنها توانست بگوید: «آخ!»
هُما لحظهای ایستاد و گفت:
«با دقت به من نگاه کن!»
بعد شمشیر را به شکلهای مختلف در هوا چرخاند. دوباره ایستاد و گفت:
«ایلیا رو بردار و کارهای من رو تکرار کن.»
محمدجواد ایلیا رو برداشت. دوباره صدای شمشیر را شنید. شمشیر گفت:
«نگران نباش... خیلی زود همه چیز رو یاد
میگیری.»
محمدجواد لبخند زد و حرکات هما را تقلید کرد. محمدجواد و هما زمان زیادی تمرین کردند و ذال تماشاگر تمرینها بود، اما از سلوا خبری نبود. تا اینکه بالاخره سر و کلهی سلوا پیدا شد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀