نمی توانی به عقب برگردی
و شروع رو عوض کنی،
ولی می توانی از جایی که هستی شروع کنی و پایان رو عوض کنی✌️
#انگیزشی
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
╭┅──────┅╮
࿐༅📚༅࿐#احکام
پنجره کلاس
╰┅──────┅🦋
🔻معلم دیر کرده بود. بچه ها از پنجره کلاس مشغول تماشای خونه همسایه بودن. با صدای فریاد مبصر همه برگشتن، اما با تعجب دیدن که معلم سر کلاس نشسته.
💎 آقای یونسی با ناراحتی و تعجب گفت: نگاه به خونه همسایه و دیگران کار خیلی بدیه و اشکال داره.
💥 آرش از ته کلاس گفت: چیزی که از خونه اش کم نشده، ما فقط نگاه کردیم.
✅ بچه های مهربون! همون طوری که ما دوست نداریم وقتی توی خونه هستیم دیگران به ما نگاه کنن، ما هم نباید با این کارمون بقیه رو آزار بدیم. نگاه کردن به خونه دیگران، هم کار خیلی بدیه، هم اشکال شرعی داره و حرامه.
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
14.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏰╲\╭┓
╭🌺🍂🍃#روانشناسی_تایم💭🧠👨⚕️
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚
ادامه کلیپ های قبلی😄
#بیشتر_بدانیم
🎬ضربه فنی شیطون....
چطوری با هر حرکتی که میزنیم به خدا نزدیک بشیم....
#موشن_گرافیک
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂👌دقیقا
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
در مسیر حرکت، از موانع و تنها بودن، نترس.💪
#انگیزشی
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با قیچی ✂️ اسب بکش🐴
#نقاشی 🎨
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
4_5992562302384088895.mp3
2.65M
اگر این دنیا غریبه پرور است؛
تو آشنا بمان
تو پای خوبیهایت بمان.
مردم حرف میزنند،
حرف باد میشود میوزد در هوا و تو را دورتر میکند از تمام کسانی که «باور» برایشان یک چهار حرفی نا آشناست.
اگر کسی معنای عاشقانههایت را نفهمید؛ بر روی عشق خط نکش!
عاشقانههایت را محکم در آغوش بگیر و بگذار برای داشتنش آغوشت را بفهمند.
دنیا خوب، بد، زشت، زیبا فراوان دارد.
تو خوب باش...
تو زیبا بمان،
و بگذار با دیدنت هر رهگذر نا امیدی لبخند بزند،
رو به آسمان نگاه کند
و زیر لب بگوید:
هنوز هم عشق پیدا میشود...
_نادر ابراهیمی
#صیقل_روح
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_چهارم #هزارتوهای_بن_بست مثلا برنامهایی که ازت بخواد بازش کنی؟» خواسته بود. یک روز یک
#رمان
#داستان دوم
#انتقام به سبک بچه محل
نویسنده احمدرضا افضلی
#قسمت_اول
مثل دیوانهها در تاریکی اتاق نشسته بودم و عقربههای شبنمای ساعت دیواری را با چشمانم دنبال میکردم. گوشهایم را تیز کرده بودم تا صدای چرخیدن کلید را در قفل ورودی بشنوم. بیدلیل صفحۀ گوشی را روشن میکردم، میبستم و دوباره پرتش میکردم روی پتویی که کنار دستم مچاله شده بود.
ساعت از یک گذشته بود که بالاخره صدای باز شدن آرام در را شنیدم. باباحسن از ترس بیدار شدن بقیه، آنقدر بیصدا در را میبست و میآمد داخل که اگر از پشت پنجره، تاکسی زرد رنگش را نمیدیدم؛ از آمدنش مطمئن نمیشدم. چند وقتی بود که کارش همین شده بود. انگار دوست داشت وقتی بیاید که همه خواب باشند. قبلترها اگر یک شب دیر میکرد؛ مادرم پا به پایش بیدار میماند و تا آمدنش را نمیدید و دوتایی پچپچکنان یک استکان چای نمیخوردند؛ خوابش نمیبرد، اما بعد از آن تصادف، مادرم شبها بهزور صدجور آرامبخش و خوابآور درد کمرش را آرام میکرد تا بالاخره لابهلای نالههایش چشمانش گرم شود و بخوابد. شاید بهخاطر همین بود که باباحسن عادت کرده بود شبها دیر بیاید خانه. تا درد کشیدن او را نبیند. هر چند مادرم شک کرده بود که بابا، چند ساعتی از شب را در اطراف خیابانی که او تصادف کرده؛ پرسه میزند. به امید اینکه خانه یا مغازۀ راننده در همان اطراف باشد تا وقتی سر و کله اش پیدا شد؛ مچش را بگیرد. می گفت:
سرنشونیهای ماشین بدجوری سؤال و جوابم کرد.» شاید این کار را هم میکرد. اما به نظرم دلیل اصلیاش همان ندیدن جمع شدن مادرم از درد بود تا کمتر حرص بخورد.
از چند روز پیش که بالاخره وام را به حسابش ریخته بودند و توانسته بود نوبت عمل را برای مادرم جور کند؛ همه چیز خیلی بهتر شده بود
بالاخره بعد از کلی وقت، خنده را روی لبهای بزرگ ترک خوردهاش دیده بودیم. همینطور شادی را در چشمهای قهوهای پف دارش. تا دیشب... تا دیشب که چشمش به پیامک گوشی افتاد. لقمه در دهانش ماسید. نگاهش یخ بست روی صفحۀ گوشی و خنده از روی صورت گُر گرفتهاش آب شد و ریخت پایین. دوباره شد همان مرد چهل و پنج سالهای که پیرتر از شصت سالههاست. تکیه داد به دیوار و نگاه بهت زدهاش را از روی فرش برنداشت. تقصیر من بود...
هیچکس نمیدانست، ولی تقصیر من بود.
از آمدن بابا حسن چند دقیقهای میگذشت. در همان تاریکی گردنم را کش داده بودم و در حالی که ابروهایم درهم فرو رفته بود؛ سعی میکردم صدای پایش را دنبال کنم.
دستشویی، سر یخچال، راه رفتنهای بیدلیل در سالن و بالاخره اتاق خوابشان که درست روبهروی اتاق من بود. حتی خودم را آماده کرده بودم که در اتاقم را باز کند و من خودم را به خواب بزنم و او مثل همیشه بیتفاوت به خواب یا بیدار بودنم؛ آرام بگوید: «شببخیر آرمین» . اما نه... نیامد. فکر میکنم صدای
تیکِ کلید چراغ خواب اتاقشان را هم شنیدم که پدرم خاموش کرد.
بعد از آن یک ساعت دیگر را هم همانطور در سکوت منتظر ماندم. برعکس سکوت و آرامش اتاق، در
سرم جنگ بود. درونم انگار ذرت بو میدادند و ترکشهایش تا ته قلبم را میسوزاند. تمام آن یک ساعتی که زل زده بودم به تاریکی؛ تصویر کمر خم شدۀ مادرم و رنگِ پریدۀ صورت استخوانیاش یک لحظه از جلوی چشمانم دور نمیشد. حتی صدای نالههایش را نزدیک گوشم میشنیدم. آن هم مادر من که همیشه دوست داشت دردش را پنهان کند و به کسی چیزی نگوید. سرم داشت میترکید. لبهای خشک شدهام را میجویدم و با نفسهای بریده بریده و بغضی که انگار گلویم را زخم کرده بود، با خودم کلنجار میرفتم:
-آخه تو رو چه به گوشی وقتی هیچی حالیت نیست؟
- همون بهتر که این همه سال برات نخریدن. یه چیزی میدونستن لابُد.
- هفده سالمه خب...
- هفده سالته ولی عقلت اندازۀ یه بچۀ هفت ساله هم نیست.
- لعنت به کرونا.
-کرونا رو هم خودت بهونه کردی تا به گوشی برسی. لعنت به خودت.
- چی میگی؟ چجوری درس میخوندم اونوقت؟ بابا خودش خرید.
- این درس خوندنت بود؟؟؟
- مامان... .
هیچکس نمیدانست، ولی تقصیر من بود.
صدای خُروپف بابا حسن تا اتاقم میآمد. هر وقت عصبی بود همینطور خُرخُر میکرد. انگار که راه نفسش بند آمده باشد. حتی از تصور صورتش خجالت میکشیدم، عصبیشدن بابا هم تقصیر من بود. لباسهایم را آرام پوشیدم. آنقدر که موقع پوشیدن، صدای شکسته شدن قولنج زانوهایم را میشنیدم. گوشی را برداشتم و به فرامرز پیام دادم: «من آمادهام. بیا.» گفته بود همین امشب باید انجامش بدهیم.
وگرنه شاید برای همیشه از دستمان میرفت. تا برسم به کوچه، آنقدر روی انگشتان پاهایم راه رفته بودم که ذُقذُق میکردند. فرامرز هم انگار همین وضع را داشت...
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂