eitaa logo
ستاره شو7💫
758 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
بغل‌واکن‌اربعین‌حرم‌بٰاشم .. ای‌جهـٰان‌آرا،‌مهربـٰان‌یارا،‌نعمت‍‌ی‌مـٰارا؛ اَب‍‌ی‌عبداللّٰه'(:🖐🏻✨ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
@E;teja | کانال اِلتجاTizer Arbaeen Masjed Sahleh.mp3
زمان: حجم: 3.4M
🔹خوشا به حال زائرانی که ثواب قدم‌هایشان را نذر ظهور می‌کنند و پیاده‌روی اربعین را از مسجد سهله آغاز... "از سهله تا کربلا" ᘜ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی ظهریبانعشق‌ابراهیم‌ به‌ حضرت‌زهرا.mp3
زمان: حجم: 11.5M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔹ابراهیم به دوستاش گفت: باید بریم، بدن شهدایی که اونجا افتادن رو بیاریم😰 🔸ماجرای شهیدی که از دست ابراهیم ناراحت شده بود😱😳🤯 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 68 یوسف‌ناله‌کرد:‌«آي،‌من‌کجام؟» به‌زحمت‌و‌کم‌کم‌پلک‌هایش‌را‌باز‌کرد.‌ اول‌همه‌چیز‌را‌محو‌و‌از‌پشت‌پرد‌ه‌ای‌ خاکستری‌با‌نقطه‌های‌ریزریز‌سیاه‌مي‌دید.‌ چندبار‌پلک‌زد‌و‌به‌سختی‌تمرکز‌کرد.‌ کم‌کم‌تمرکزش‌بهتر‌شد.‌ روی‌تخت‌افتاده‌بود‌و‌تمام‌بدنش‌درد‌میکرد.‌ سرش‌زُق‌زُق‌میکرد‌و‌صدای‌آزاردهنده‌اي‌ در‌مغزش‌می‌پیچید.‌ گلویش‌تلخ‌بود‌و‌معده‌اش‌میجوشید.‌ خواست‌بلند‌شود؛‌اما‌دردی‌وحشتناک‌به‌بدنش‌چنگ‌انداخت‌ و‌نتوانست.‌ خوب‌که‌نگاه‌کرد،‌متوجه‌شد‌به‌بازوی‌ راستش‌سرم‌وصل‌شده‌است.‌ با‌مکافات‌سر‌چرخاند‌و‌به‌سمت‌راست‌ نگاه‌کرد.‌پلک‌زد.‌چشم‌تنگ‌کرد‌و‌دید‌ حسین‌ با‌سروکله‌باندپیچی‌شده،‌ روی‌تخت‌پهلویی‌بیهوش‌است.‌ صدای‌ناله‌اي‌از‌سمت‌چپ‌می‌آمد.‌ کلی‌طول‌کشید‌تا‌توانست‌به‌سمت‌ چپ‌گردن‌بچرخاند.‌ اکبر‌روی‌تخت‌سمت‌چپ‌داشت‌ناله‌میکرد.‌ پیشانی‌اش‌باندپیچی‌و‌جفت‌چشم‌هایش‌ کبود‌شده‌بود.‌ علی‌نجفی‌با‌هول‌و‌عجله‌به‌طرف‌تخت‌یوسف‌آمد‌و‌پرسید:‌ «به‌هوش‌اومدی‌آقایوسف؟»‌ یوسف‌نمی‌دانست‌کجاست‌ و‌چرا‌سر‌از‌آن‌جا‌در‌آورده.‌ به‌ذهنش‌فشار‌آورد.‌دهان‌باز‌کرد‌و‌گفت:‌ «آب،‌آب!»‌ علی‌با‌دستمالی‌خیس،‌پیشانی‌عرق‌کرده‌ یوسف‌را‌پاک‌کرد.‌خنکی‌دستمال‌یوسف‌ را‌سرحال‌آورد. ‌آب،‌آب!‌ علی‌نشست‌روی‌صندلی‌کنار‌تخت.‌همان‌طور‌که‌دستمالي‌را‌به‌پیشانی‌و‌صورت‌زخم‌و‌زیلی‌ یوسف‌مي‌کشید،‌گفت:‌«عرض‌کنم،‌ فکر‌نکنم‌آب‌برات‌خوب‌باشه.‌تحمل‌کن».‌ ‌این‌جا...کجاست؟...ما....چرا...این‌جا ...ییم؟ علی‌چشم‌تنگ‌کرد‌و‌گفت:‌ «یادت‌نمیآد‌چی‌شد؟»‌ دکتر‌جواني‌که‌ریش‌کم‌پشت‌روی‌صورتش‌ مثل‌نواری‌مشکی‌دور‌صورتش‌نقش‌بسته‌ بود‌با‌روپوش‌سفیدي‌روی‌لباس‌نظامی‌ به‌تن‌و‌یک‌گوشی‌پزشکی‌دور‌گردن‌وارد‌سالن‌شد.‌ علی‌گفت:‌«آقای‌دکتر،‌آقایوسف‌به‌هوش‌ اومده». دکتر‌به‌طرف‌تخت‌یوسف‌رفت.‌ نبضش‌را‌گرفت‌و‌به‌ساعت‌مچی‌اش‌نگاه‌کرد.‌ بعد‌یک‌چراغ‌قو‌ه‌ي‌کوچک‌از‌جیبش‌درآورد.‌ آن‌را‌روشن‌کرد‌و‌نور‌باریکش‌را‌ انداخت‌به‌چشم‌راست‌یوسف‌و‌گفت:‌ «چطوری‌فرمانده؟‌بهتری؟»‌ یوسف‌کلمات‌گنگ‌و‌نامفهومي‌از‌دهان‌خارج‌کرد.‌ دکتر‌انگشتان‌دست‌راست،‌به‌جز‌انگشت‌ سبابه‌اش‌را‌مشت‌کرد‌و‌گفت:‌ «به‌انگشت‌من‌نگاه‌کن.‌خوب».‌ و‌انگشتش‌را‌به‌سمت‌راست‌و‌چپ‌ و‌بالا‌و‌پائین‌برد‌و‌یوسف‌با‌نگاه‌انگشت‌ او‌را‌تعقیب‌کرد.‌ ‌الحمدالله‌به‌مغزتان‌آسیب‌زیادی‌نرسیده!‌ ‌اکبر‌هم‌داره‌به‌هوش‌میاد. دکتر‌رفت‌سراغ‌اکبر.‌یوسف‌به‌علی‌نگاه‌کرد‌و‌با‌ ‌بیحالی‌پرسید:‌«چی‌شده؟‌من‌اینجا‌ ‌چيکار‌میکنم؟»‌ ‌آقایوسف،‌یادت‌می‌آد؟‌خشم‌شب‌زدیم؟‌تو‌و‌سیاوش‌و‌دانیال‌رفتید‌تو‌اصطبل،‌ بعد‌قاطرها‌وحشی‌شدند‌و‌حمله‌کردند؟‌اکبر‌اومد‌کمکتون،‌اما‌اون‌هم‌کتک‌خورد؟حسین‌هم‌همین‌طور.‌ فقط‌من‌و‌کربلایی‌سالم‌موندیم.‌ علی‌سرش‌را‌پایین‌انداخت‌و‌جویده‌ جویده‌گفت:‌ «کربلایی‌که‌تو‌ساختمون‌بود.‌ منم‌روی‌پشت‌بام.‌ خودتون‌گفتید‌من‌و‌حسین‌ همون‌جا‌بمونیم.‌ اما‌حسین‌طاقت‌نیاورد‌و‌اومد‌کمکتون».‌ یوسف‌هما‌نطور‌که‌به‌علی‌خیره‌مانده‌بود،‌ ناگهان‌همه‌چیز‌را‌به‌یاد‌آورد.‌ پرتاب‌نارنجک‌صوتی.‌شلیک‌گلوله‌های‌ مشقی‌و‌دادو‌هوار‌و‌بعد‌حمله‌ي‌ قاطرها‌و‌جفتک‌و‌...‌آخرین‌چیزی‌ که‌دید‌ یک‌سرگین‌تازه‌بود‌که‌با‌صورت‌روی‌آن‌فرود‌ آمد!‌تازه‌به‌عمق‌حرف‌های‌ علی‌پی‌برد‌و‌ وحشت‌کرد.‌‌کرامت،‌کرامت!‌ یوسف‌خواست‌نیم‌خیز‌شود؛‌اما‌نتوانست.‌ دوباره‌ناله‌کرد‌و‌روی‌تخت‌ولو‌شد.‌ علی‌که‌ترسیده‌بود‌با‌عجله‌گفت:‌«نترسید.‌ کرامت‌حالش‌خوبه».‌ ‌کجاست؟‌کو؟‌ علی‌من‌و‌من‌کنان‌گفت:‌ «یعنی...‌فکر‌کنم‌حالش‌خوب‌باشه».‌ یوسف‌با‌دست‌چپ‌به‌زحمت‌چنگ‌انداخت‌ و‌یقه‌علی‌را‌گرفت‌و‌نعره‌زد:‌ «درست‌حرف‌بزن.‌کرامت‌کجاست؟»‌ ‌آقایوسف!‌چرا‌اینطوری‌میکنی؟‌گفتم‌که،‌کرامت‌باید‌حالش‌خوب‌باشه.‌ ‌پس‌چرا‌اینجا‌نیست؟‌‌وقتی‌اون‌بلا‌سر‌شماها‌ اومد‌کرامت‌به‌من‌گفت‌کمک‌بیارم.‌ بعد‌خودش‌رفت‌تا‌قاطر‌های‌فراری‌رو‌جمع‌کنه.‌ آخه‌قاطرها‌از‌وحشت‌رم‌کردند‌ و‌زدند‌حصار‌رو‌خرد‌و‌خاکشیر‌کردند‌ و‌فرار‌کردن طرف‌دشت‌و‌کوهستان.‌ خب‌منم‌چار‌ه‌ای‌نداشتم.‌ به‌حرفش‌گوش‌کردم‌و‌اومدم‌کمک‌بیارم.‌ بد‌کردم؟‌ یوسف‌ناله‌کرد.‌ کم‌مانده‌بود‌به‌گریه‌بیفتد.‌ ‌ای‌وای،‌بدبخت‌شدیم!‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زائر کربلایی دعایت مستجاب 🙏🌿 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج🤍🌱 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
@bornamontazerمن و دوستام حریف شیطون_mixdown.mp3
زمان: حجم: 1.8M
😈حس می‌کردم یه شیطون واقعی بالا سرمه!! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
725.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😄 اتوبوس پر شده مجبوری مگه 😳😂 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙏🌹🌿 گاهی وقتهاتشکرکردن از خدا فقط گفتن کلمه ی خدایاشکرت نیست گاهی وقتهابرای تشکرازخدابایدکاری کرد دلی راشادکرد گلی راهدیه داد دستی راگرفت وبخششی راتقدیم کرد . ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
@bornamontazerمن و دوستام وسط میدون.mp3
زمان: حجم: 2.4M
😨هزارتا فکر و خیال کردم، داشتم از فضولی می‌مردم تا اینکه... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌