eitaa logo
ستاره شو7💫
759 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
امید، نگهبان لبخنده مراقب امیدت باش❣ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلاه عروسک‌ بسازید ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
یخچال ما انقدر دارو داره، که یه دارو خونه جلوش کم میاره!😂 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
…ヅ💞… ســــــــــلام شیرین ترین یـاࢪِ خونہ😍 چطوری رفیق؟ این روزهاچہ خبر؟ از تابستان تقریبا فقط یه ماه‌ مونده🌱 و باید ازش تامیتونی استفاده ڪنی برنامه ریزیش باخودت😌 پاشو یہ دوش بگیر🛁 و بہ خدا بگو خدایا چقدر نعمت رفاه و داشتن آب سرد و گرم شیرینہ. ممنون ڪه رحیمی♥️ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
…ヅ💞… ســــــــــلام شیرین ترین یـاࢪِ خونہ😍 چطوری رفیق؟ این روزهاچہ خبر؟ از تابستان تقریبا فقط یه ما
وبگو خدایا نعمت سلامتی و جوانی رو برام نگہ دار ممنون ڪه مواظبمی 💪 قدم به قدم امروز یادت باشه خدایی هست که تو رو داره و تنهانیستی 😌😍 بہ یادش باش شیــــــــــرینہ وقتی یڪی کل روز به حرفات گوش میده و حالتو خوب میکنہ♥️
😎😎 میگن که یه روز رفته بودن سمت روسیه یه موشک بخرن 🚀 شهید طهرانی به مسئول نظامی اون کشور میگن که🗣 فناوری ساخت این موشک 🚀رو بهمون میدید؟🤨 مسئول نظامی روسیه هم میخنده😁 و میگه شما حتی پنجاه سال دیگه هم نمیتونید این فناوری رو درک کنید☠️ اینجوری میشه که شهید طهرانی مقدم مدت ها روی این فناوری غیرتمندانه😎 کار میکنه و درنهایت توی آخرین مرحله ها به مشکل میخوره اما🙃😇 به ضامن آهو متوسل میشن😇 بعد از سه روز توسل مشکل حل میشه و میتونن موشکی🚀 بسازن خیلی خفن تر که باعث میشه روسیه از تعجب چشماش بزنه بیرون 🤪😝 بله بقول شهید عزیزمون👇👇👇👇 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
😎😎 میگن که یه روز رفته بودن سمت روسیه یه موشک بخرن 🚀 شهید طهرانی به مسئول نظامی اون کشور میگن که🗣 ف
💪💪💪 آدم های ضعیف اندازه امکاناتشون تلاش میکنن یعنی اینکه 🤩آدمای قوی امکاناتی رو که میخوان رو خودشون میسازن حتی با دست خالی🤩 همین جوری میشه که ما در اووووووووووووووووووووووووووووووووووج تحریم ها با دستخالی و از صفر شروع کردیم و توی همون تحریم ها شدیم ❌شـــــــــــشــــــــمـــــــــیـــــــــن قدرت موشکی جهان❌ 🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 71 ‌نترسید،‌محکم‌بنشینید‌و‌
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت72 یوسف‌از‌اینکه‌نیرو‌هایش‌به‌خوبی‌کار‌کردن‌ با‌قاطرها‌را‌یاد‌میگرفتند،‌خوشحال‌بود.‌ برف‌چنان‌می‌بارید‌که‌دیگر‌فاصله‌ي‌نزدیک‌را‌هم‌به‌سختی‌‌میدیدند.‌ باد‌شدیدی،‌وزید‌و‌بلور‌های‌برف‌را‌اینطرف‌و‌ آنطرف‌مي‌کشاند.‌ سیاوش‌که‌لپ‌هایش‌سرخ‌و‌ترک‌برداشته‌بود،‌لرز‌لرزان‌گفت:‌ «دارم‌از‌سرما‌میمیرم.‌برگردیم.‌برگردیم». یوسف‌گفت:‌ «باشه‌برمی‌گردیم،‌اما‌پیاده!» همه‌غر‌زدند.‌افسار‌قاطرشان‌را‌گرفتند‌ و‌در‌یک‌خط‌راه‌افتادند.‌ دیگر‌چشم‌چشم‌را‌نمی‌دید.‌ برف‌و‌بوران‌شدت‌گرفت.‌ سیاوش‌خم‌شده‌بود‌تا‌از‌گزند‌برف‌و‌سرما‌ در‌امان‌بماند.‌لباسش‌خیس‌شده‌بود.‌ داشت‌یخ‌می‌زد.‌خودش‌را‌به‌بدن‌گرم‌کوسه‌ي‌جنوب‌چسباند.‌ چند‌بار‌لیز‌خورد‌و‌قبل‌از‌این‌که‌ولو‌شود،‌ دست‌انداخت‌و‌از‌گردن‌قاطر‌گرفت.‌ کرامت‌برای‌آن‌که‌صدایش‌به‌گوش‌ آن‌ها‌برسد‌با‌آخرین‌توان‌فریاد‌زد:‌ «افسار‌قاطرتونو‌محکم‌نگه‌دارید.‌ آروم‌آروم‌جلو‌برید».‌ قاطرها‌عادی‌و‌بی‌خیال‌در‌آن‌کولاک‌شدید‌ جلو‌می‌رفتند؛‌اما‌یوسف‌و‌بقیه‌به‌نفس‌نفس‌افتاده‌بودند‌ و‌می‌لرزیدند.‌سیاوش‌ناله‌کرد:‌ «دیگه‌نمیتونم.‌دارم‌می‌میرم!»‌ و‌روی‌زمین‌غلتید.‌ کرامت‌جلو‌دوید‌و‌با‌کمک‌یوسف،‌سیاوش‌را‌ بلند‌کردند‌و‌روی‌کوسه‌ي‌جنوب‌سوار‌کردند.‌ کرامت‌فریاد‌زد:‌ «این‌نزدیکی‌ها‌یک‌غار‌هست.‌ بریم‌‌اون‌جا‌تا‌هوا‌بهتره‌بشه». ‌رفتند‌به‌طرف‌غار.‌وقتي‌رسیدند،‌ قاطرها‌را‌انتهای‌غار‌رها‌کردند.‌ کرامت‌رفت‌و‌با‌یک‌بغل‌چوب‌برگشت.‌ چوب‌ها‌را‌روی‌زمین‌کپه‌کرد.‌ قمقمه‌اش‌را‌باز‌کرد.‌ اکبر‌که‌‌دندانهایش‌چرقچرق‌به‌هم‌میخورد،‌ گفت:‌ «داری...‌چي‌کار...‌می‌کنی؟....‌میخوای ....‌خیسشون‌کنی؟» اکبر‌کلاه‌اوُرکتش‌را‌عقب‌زد.‌ در‌قمقمه‌را‌باز‌کرد‌و‌گفت:‌«نفته!‌مایع‌نجات‌از‌سرما!»‌ نفت‌را‌روی‌چوب‌ها‌ریخت.‌ بعد‌با‌دست‌هاي‌سرخ‌و‌سرمازده‌اش،‌ کبریت‌را‌از‌جیب‌شلوارش‌درآورد‌و‌چوب‌ها‌را‌ آتش‌زد.‌آتش‌شعله‌کشید.‌دودی‌سفید‌و‌غلیظ‌بیرون‌زد؛‌اما‌زود‌قطع‌شد.‌ دانیال‌و‌سیاوش‌و‌دیگران‌به‌آتش‌نزدیک‌شدند.‌ از‌لباس‌خیسشان‌بخار‌بلند‌مي‌شد.‌ کرامت‌دست‌هایش‌را‌مثل‌بادبزن‌از‌عقب‌ به‌طرف‌آتش‌تکان‌‌ميداد‌و‌آتش‌بیش‌تر‌ جان‌مي‌گرفت.‌گرما‌در‌غار‌پخش‌شد.‌ کرامت‌به‌طرف‌قاطرها‌رفت.‌ خم‌شد‌و‌چند‌سرگین‌تازه‌را‌برداشت‌ و‌انداخت‌داخل‌آتش.‌بعد‌قمقمه‌ای‌دیگر‌ از‌کمرش‌باز‌کرد‌و‌کنار‌آتش‌گذاشت.‌ به‌چشم‌هاي‌پرسشگر‌یوسف‌نگاه‌کرد‌و‌لبخند‌زد.‌ ‌چای‌شیرینه.‌گذاشتم‌داغ‌بشه!‌حسین‌گفت:‌«حواست‌جمع‌ها‌آقا‌کرامت».‌ کرامت‌به‌دیواره‌سنگی‌تکیه‌داد‌و‌گفت:‌ «از‌بچگی‌تو‌کوهستان‌می‌رم‌و‌میآم.‌ باید‌فکر‌همه‌چیز‌رو‌کرد.‌ به‌جای‌فرار‌کردن‌و‌تسلیم‌شدن‌ باید‌راه‌مبارزه‌و‌موندن‌رو‌پیدا‌کرد‌ حسین‌جان».‌ چوبهای‌شعله‌ور،‌چرقچرق‌صدا‌میکردند.‌ گرمای‌مطبوع‌و‌خستگی‌دست‌به‌دست‌هم‌ دادند‌و‌چند‌لحظه‌بعد‌چشم‌هاي‌همه‌بجز‌ کرامت‌و‌یوسف‌سنگین‌شد‌و‌خوابشان‌برد.‌ کرامت‌به‌بیرون‌غار‌و‌کولاک‌برف‌خیره‌شده‌بود.‌یوسف‌کف‌دست‌هایش‌را‌به‌هم‌مالید‌و‌گفت:‌ «خوب‌شد‌کربلایی‌و‌مش‌برزو‌را‌نیاوردیم.‌ بنده‌های‌خدا‌تو‌این‌برف‌و‌کولاک‌ طاقت‌نمی‌آوردند».‌ ‌اتفاقاً‌برعکس.‌ اون‌دوتا‌توی‌دهات‌بزرگ‌شدن.‌ با‌برف‌و‌سرما‌غریبه‌نیستن.‌ کرامت‌دوباره‌به‌بیرون‌خیره‌شد‌و‌آه‌کشید.‌ یوسف‌که‌حواسش‌به‌او‌بود،‌پرسید:‌ «به‌چی‌فکر‌میکنی؟»‌‌ کرامت‌به‌خود‌آمد.‌لبخند‌زد‌و‌گفت:‌ «هیچی».‌ یوسف‌به‌‌چشمهاي‌کرامت‌خیره‌شد‌و‌گفت:‌ «فقط‌خواهش‌می‌کنم‌دیگه‌فکر‌فرار‌ و‌بردن‌نفت‌و‌غذا‌برای‌فامیلات‌‌رو‌نکن.‌ دفعه‌ي‌قبل‌با‌هزار‌بدبختی‌و‌مصیبت‌ تونستیم‌لاپوشونی‌کنیم.‌می‌فهمی؟‌این‌دفعه‌اگه‌گیر‌بیفتی‌دیگه‌هیچ‌کاری‌از‌دستمون‌بر‌نمی‌آد».‌ کرامت‌لبخند‌تلخی‌زد‌و‌گفت:‌ «میدونم.‌ ممنون‌که‌نجاتم‌دادی.‌این‌محبتت‌رو‌ هیچ‌وقت‌فراموش‌نمی‌کنم».‌ ‌یادت‌نرفته‌که‌قول‌مردونه‌دادی‌دیگه‌ تکرار‌نشه؟‌ ‌هنوزم‌سر‌قول‌و‌قرارم‌هستم.‌ ‌قسم‌نخور.‌حرفتو‌قبول‌دارم.‌ چایی‌ات‌داغ‌نشد؟‌ کرامت‌با‌یک‌لنگه‌دستکش‌بدنه‌ي‌داغ‌قمقمه‌را‌گرفت‌و‌به‌طرف‌یوسف‌دراز‌کرد‌و‌گفت:‌ «مراقب‌باش‌به‌لبت‌نچسبه.‌خیلی‌داغ‌شده».‌یوسف‌بی‌آنکه‌لبه‌قمقمه‌به‌دهانش‌بخورد،‌ آن‌را‌بالا‌گرفت‌و‌خم‌کرد.‌چاي‌داغ‌و‌شیرین‌ در‌دهانش‌سرازیر‌شد،‌جان‌گرفت.‌ با‌لذت‌تمام‌چند‌جرعه‌دیگر‌نوشید‌ و‌قمقمه‌را‌به‌کرامت‌برگرداند.‌ کرامت‌هم‌دو،‌سه‌جرعه‌نوشید.‌یوسف‌گفت:‌ ‌میدونستی‌یک‌قاطرجون‌رضاخان‌رو‌نجات‌داده؟‌ کرامت‌با‌تعجب‌پرسید:‌«راست‌م ‌یگی،‌چطوری؟»‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
Majid RezanejadMajid Rezanejad - Haft Sanie Bad.mp3
زمان: حجم: 2.3M
هفت ثانیه... مداح : کربلایی مجید رضا نژاد ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا