eitaa logo
ستاره شو7💫
760 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
925.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما شاهد قشنگ‌ترین گل یا پوچ‌ تاریخ هستید🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز 🌤رو به عنوان شروع آیندت ببین نه ادامه گذشتت… صبح☀️🏡🌳 پیامی برای رسوندن داره اینکه هیچ تاریکی ای 🌘تا ابد نمی‌مونه روز قشنگتــــ بخیــــر خوشـــــــــــگل خــــــدا💖 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
@bornamontazerمن و‌دوستام.mp3
زمان: حجم: 1.9M
🧗‍♂حس می‌کردم لبه یه پرتگاه وایسادم یه جوری کرخت شده بودم که دلم می‌خواست فقط بیفتم رو تخت و بخوابم❗️ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست دارم، یکی از دوستای ویژه‌ات باشم...🌱 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
الســــــــــــــــــــلام علیڪ یا فاطمہ ام البنیݩ سلام مهربونا روزتون پراز برڪت اهل بیتے 🌱 حال و احواڵ چطوࢪه؟ امࢪوز وفات شیࢪزݩ عرب هست ڪسی ڪه توی زمانه خودش تڪ بود از شجاعت و تربیت علمداࢪ چطوࢪے روزمون رو نورانے ڪنیم؟ 🌟ڪارهامون رو نذر ایشون ڪنیم و توی همه مسائل روز ازشون مدد بگیریم 🌟سفره ام البنیݩ بندازیم و باهمسایه و فامیل ثواب پارو کنیم 🌟روضه خونگے عالی هست اگر شرایطش رو دارید 🌟ختم سوره یس و هدیہ اون به خانوم ام البنیݩ 🌟توسڵ به ابوفاضل وخلاصه خیلی کارهای پرثواب دیگہ جانمونے از دستای پربرکت ابالفضل امروز اجر میده ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
❜❜↲نباید روی آن چیزی که در دَستِمان هست حساب کنیم، بلکه باید روی آنچه دستِ خداست حساب کنیم. توان ما به میزانِ امکاناتِ در دستِ ما نیست! توان ما به میزانِ اتصالِ ما به خداست... ❛❛ ‹ 🌘 ›↝ ‹ 🎥 ›↝ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت92 سیاوش‌افسار‌کوسه‌ی‌جنوب‌
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت93 یوسف‌سوار‌موتور‌تریل،‌خود‌را‌پای‌ارتفاعات‌ رساند.‌از‌آن‌بالا‌صدای‌درگیری‌و‌انفجار‌ و‌شلیک‌میآمد.‌ موتور‌را‌خاموش‌کرد‌و‌به‌پهلو‌روی‌زمین‌ انداخت.‌دوید‌به‌طرف‌جاده‌خاکی.‌ یک‌ستون‌رزمنده‌در‌حال‌بالارفتن‌بودند،‌ یوسف‌از‌رزمند‌ه‌ای‌که‌سر‌ستون‌بود،‌پرسید:‌ «کدام‌طرف‌میروید؟»‌ رزمنده‌بلدچی‌با‌شک‌و‌تردید‌به‌یوسف‌ نگاه‌کرد.‌یوسف‌به‌سرعت‌کارت‌شناسایی‌اش‌ را‌از‌جیب‌پیراهنش‌درآورد‌و‌دست‌بلدچی‌داد.‌بلدچی‌زیر‌نور‌کم‌سوی‌منورها‌نتوانست‌ درست‌و‌حسابی‌کارت‌را‌ببیند. ‌براي‌چی‌میپرسی؟‌ ‌میخواهم‌بروم‌طرف‌موقعیت‌شهید‌رضوانی.‌جایی‌که‌گردان‌عمار‌وارد‌عمل‌شده.‌ اون‌طرف‌می‌روید؟ ‌نه،‌راه‌ما‌جداست.‌باید‌همین‌راه‌رو‌بری‌بالا،‌ رسیدی‌به‌یک‌دوراهی‌برو‌سمت‌راست.‌ باز‌هم‌بالاتر‌یک‌راه‌به‌سمت‌راست‌هست‌ که‌می‌رسه‌به‌موقعیت‌شهید‌رضوانی.‌ یوسف‌به‌‌سرعت‌حرکت‌کرد.‌ نفس‌نفس‌زنان‌از‌ارتفاعات‌بالا‌می‌رفت.‌ جای‌زخم‌هایش‌‌میسوخت.‌ ترکشی‌که‌در‌ستون‌فقراتش‌بود،‌ دردش‌را‌‌بیشتر‌میکرد.‌ لغزید‌و‌برای‌این‌که‌نیفتد،‌دست‌هایش‌را‌ ستون‌کرد.‌پوست‌کف‌دستهایش‌روی‌زمین‌ کشیده‌شد‌و‌به‌سوزش‌افتاد.‌ توجهی‌به‌درد‌و‌سوزش‌نکرد‌و‌به‌راهش‌ ادامه‌داد.‌ پهلو‌هایش‌تیر‌می‌کشید‌و‌به‌سختی‌نفس‌ می‌کشید.‌دست‌به‌پهلو‌و‌درحالی‌که‌به‌سختی‌ ‌میتوانست‌نفس‌بکشد،‌روی‌ماسه‌ها‌و‌ ‌سنگریزهها‌می‌لغزید‌و‌به‌راهش‌ادامه‌میداد.‌ □ □□ ‌سیدعلی‌به‌اطراف‌نگاه‌کرد‌و‌از‌فرزاد‌پرسید:‌ «این‌پسره‌کجا‌رفت؟»فرزاد‌از‌مکالمه‌های‌ پشت‌سر‌هم‌با‌بیسیم‌منگ‌شده‌بود.‌ گوش‌راستش‌را‌با‌انگشت‌خاراند‌و‌پرسید:‌ «کدوم‌پسره؟» ‌همین‌که‌با‌یوسف‌آمده‌بود،‌الان‌اینجا‌بود. فرزاد‌شانه‌بالا‌انداخت.‌ سیدعلی‌لب‌گزید،‌کرامت‌رفته‌بود!‌ □ □□ سیاوش‌به‌آرامی‌‌چشم‌باز‌کرد.‌ سرش‌درد‌میکرد.‌ پهلویش‌میسوخت.‌ناله‌کرد.‌ خواست‌بلند‌شود‌که‌افسر‌بعثی‌پوتینش‌را‌ روی‌سینه‌اش‌گذاشت‌و‌فشار‌داد.‌ سیاوش‌چشم‌تنگ‌کرد.‌ یک‌منور‌در‌آسمان‌نورافشانی‌میکرد.‌ هیکل‌یقور‌ افسر‌بعثی‌را‌در‌ضدنور‌می‌دید.‌ صورتش‌معلوم‌نبود.‌ دانیال‌در‌کنارش‌ناله‌میکرد،‌ خون‌خشکیده‌صورتش‌را‌پوشانده‌بود.‌ سیاوش‌به‌پهلو‌برگشت‌و‌با‌کف‌دست‌خون‌ را‌از‌روی‌چشم‌هاي‌دانیال‌پاک‌کرد.‌ با‌وحشت‌گفت:‌«دانیال،‌دانیال‌خوبی؟» دانیال‌دو‌دندان‌جلویي‌اش‌شکسته‌بود.‌ با‌چشمهاي‌پر‌از‌اشک‌سر‌تکان‌داد.‌ سیاوش‌به‌افسر‌بعثی‌نگاه‌کرد.‌ یک‌سرباز‌عراقی‌از‌راه‌رسید.‌احترام‌نظامی‌ ‌به‌جا‌آورد‌و‌با‌افسر‌بعثی‌صحبت‌کرد.‌ افسر‌بعثی‌بر‌سر‌او‌فریاد‌زد.‌ سیاوش‌با‌صدای‌آهسته‌گفت:‌ «باید‌کاری‌بکنیم».‌دانیال‌خون‌دهانش‌ را‌تف‌کرد‌و‌گفت:‌«ته‌تار‌تونیم؟» دانیال‌با‌دندان‌شکسته‌و‌دهان‌پرخون‌ نمي‌توانست‌کلمات‌را‌درست‌بیان‌کند.‌ افسر‌بعثی‌به‌سرباز‌دستوری‌داد.‌ سرباز‌جلو‌آمد.‌با‌خشونت‌یقه‌سیاوش‌را‌ گرفت‌و‌بلندش‌کرد.‌سیاوش‌از‌شدت‌ درد‌ ناله‌کرد.‌ سرباز‌بدون‌توجه‌به‌درد‌و‌ناله‌ي‌سیاوش،‌ دست‌هاي‌او‌را‌از‌پشت‌با‌بند‌پوتین‌محکم‌ بست.‌سیاوش‌دیگر‌نمیتوانست‌ دست‌هایش‌را‌تکان‌بدهد.‌ سرباز‌عراقی‌همین‌کار‌را‌با‌دانیال‌کرد.‌ دست‌هاي‌اورا‌هم‌از‌پشت‌بست.‌ بعد‌یقه‌هر‌دو‌را‌گرفت‌و‌کشید‌و‌به‌یک‌تخته‌ سنگ.‌افسر‌بعثی‌یک‌سیگار‌روشن‌کرد.‌ پُک‌زد‌و‌دودش‌را‌رها‌کرد.‌ سیاوش‌با‌صدای‌خفه‌گفت:‌«فکر‌کنم‌ای ‌ن‌ها‌هم‌مثل‌ما‌گم‌شدند».‌‌واته‌تی‌مارو‌نم ‌یکوتن؟‌ ‌چرا‌مارو‌نمی‌کشد؟‌مثل‌این‌که‌ناراحتی‌زنده‌موندی،‌آره؟‌ گوشه‌آسمان‌در‌حال‌روشن‌شدن‌بود.‌ روشنایی‌کم‌کم‌از‌شرق‌پهن‌میشد‌و‌در‌آسمان‌جلو‌می‌آمد.‌ افسر‌بعثی‌قدم‌میزد‌و‌سیگار‌میکشید.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌با‌صدایي‌آهسته‌با‌هم‌حرف‌ میزدند.‌قاطرها‌در‌همان‌نزدیکی‌بودند. سیاوش‌با‌افسوس‌گفت:‌«خدا‌کنه‌ ‌بچه‌ها‌بیایند‌و‌نجاتمون‌بدن».‌ دانیال‌به‌گریه‌افتاد.‌سیاوش‌به‌او‌توپید.‌‌ خجالت‌بکش،‌واسه‌چی‌گریه‌میکنی؟‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌