╭─━─━─• · · · ➣
#منبرمجازی🎙
.
.
±↯مگہمیشہخدایــیڪہشوق توبه
روبه دلتانداخته
نبخــشتت...؟❤️🍃
╭┅──────┅╮
࿐༅📜༅࿐#رفیق_خدایی
🌷فرازهایی از وصیتنامه شهیده دانش آموز زینب کمایی
╰┅──────┅🦋
↯به آنان که آتش به اسیاب دشمن می ریزند...
نمی شود از ایران گفت اما
سرودش را نخواند...
پرچمش را سوزاند...
در خانه دشمنش لانه کرد...
از امارت ترسو ها به سویش سنگ انداخت...
و با کفتاران در انتظار تکه تکه کردنش هم پیمان شد.
دروغ میگویید!
شما هیچ وقت جانتان را فدای ایران نمیکنید...
از اعتراض هایتان،
خونِ زن و فرزند می چکد...
😔😔
#ایذه
#اصفهان
ستاره شو7💫
↯به آنان که آتش به اسیاب دشمن می ریزند... نمی شود از ایران گفت اما سرودش را نخواند... پرچمش را سوز
✾͜͡🖤࿐✰•.
شهادت هم وطن هامون و هم شهری هامون را تسلیت می گویم
شما هم دلنوشته و صحبتی دارین بفرسین 🏴🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💔🥀🔗•⊱
.
منهمانراندهشدهازدرغِیرمارباب
نیستغیرازتومراهیچخریدارحسین♥️
.
#دلیل_زندگی
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
گفته بودم سورپرایز دارم براتون 😍
ان شاالله فعالین کانال در ابان ماه قرعه کشی میشه و هدیه شون حضوری در برنامه جُنگ بچه های آسمان، تقدیم میشه 👏👏👏👏
همراه هدیه به بهترین قرائت قاری نوجوان
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_چهاردهم 🙍♂محمدجواد قدم از در فاصله گرفت. 🚪در باز شد. 🕊با بازشدن در، برهان به زیرزمین
#رمان
#قسمت_پانزدهم
🙋♂محمد جواد قرآن را در دست چپش گرفت و با دست راست پنجره نورانی را به سمت پایین فشار داد.
🖼 با بازشدن پنجره ی نورانی نسیم خنکی صورت محمدجواد را نوازش کرد.
🌬 👃عطر و بوی عجیبی از آن سوی پنجره به مشام میرسید.
انگار بوی بهشت بود. 🌸
🖼محمدجواد محو تصاویر پشت پنجره شد.
انگار نفس نمی کشید.
🍀آسمانی بیکران و آبی رنگ در آنسوی پنجره خودنمایی میکرد.
🕊برهان بر روی شانهی محمدجواد نشست گفت:
«با نام خدا وارد شو.»
🚶♂محمدجواد به آرامی پای راستش را بیرون گذاشت.
پایش در چیزی نرم فرورفت.با تردید، تمام بدنش را به آنسوی پنجره برد.
🌩ناگهان تعادلش برهم خورد و فقط توانست روی پای راستش بایستد.نگاهی به پایین انداخت. باورکردنی نبود.
☁️روی یک تکه ابر کوچک در وسط آسمان ایستاده بود.
🚶♂همانطورکه به این طرف و آن طرف تلوتلو میخورد، ناگهان دستهای از کبوترها به سراغش آمدند و با پاهای کوچکشان شانههای محمدجواد را گرفتند و او را به طرف تکه ابر بزرگتری بردند.☁️☁️☁️☁️
🕊 کبوترها که از محمدجواد دور شدند، برهان هنوز روی شانهی محمدجواد نشسته بود.
ابر با وزش نسیم به حرکت درآمد و به سمت 🌞خورشید راهی شد.
☁️ محمدجواد بر روی ابر نشست و با دستانش دو طرف ابر را گرفت. آهسته سرش را پایین آورد و به زیر ابر نگاهی انداخت.🙇♂
همه چیز در زمین کوچک به نظر میرسید. خانهها، مغازه ها، آدمها و.....
به پشت سرش نگاه کرد.
از خانه شان دور شده بودند.
کم کم روی ابر دراز کشید و به آسمان بالای سرش نگاه کرد.
🕊برهان گوشه ای از ابر ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد.
محمدجواد قطره ی خیسی را بر صورتش حس .💧کرد تعداد این قطرات به سرعت زیاد شد. ⛈⛈او از جایش بلند شد و به اطرافش نگاهی انداخت
هنوز بین زمین و آسمان در حال حرکت بودند.
⛈⛈ به بالای سرش نگاه کرد از زیر یک ابر باران زا میگذشتند
😳 با ابروهای گره کرده به برهان خیره شد دیگر از هجوم قطرات خبری نبود.
🕊برهان خود را تکاند و با تبسم :
گفت فقط چند لحظه بود.»
اما همان چند لحظه کافی بود تا محمدجواد شبیه یک موش آب کشیده شود.
🙍♂ محمدجواد با آستین لباسش، صورتش را خشک کرد و بعد آستینهایش را چلاند.
☁️وقتی ابر از حرکت ایستاد برهان با خوشحالی گفت «رسیدیم.»
🙍♂ محمدجواد نگاهی به پایین ابر انداخت.
دیگر خبری از شهر و مردم نبود.
🏜همه جا را دشتی سرسبز فرا گرفته بود.
سرش را بالا برد آسمان بالای سرش دیگر ابری نبود.
🕊 برهان گفت: «به سمت راست نگاه کن این دلیل بارش بارون بود اگه بارون نمیبارید هرگز این راه به دل آسمون باز نمیشد.»
چقدر زیبا بود رنگین کمانی که از زیر پاهای محمدجواد شروع میشد اما انتهایش را نمیشد دید.
🕊برهان به سمت ابتدای رنگین کمان رفت و در رنگهایش گم شد.
👀 محمد جواد همان طور ایستاده بود و با چشم به دنبال برهان میگشت.
بعد از چند دقیقه برهان با صدایی بلند گفت پیداش کردم ریسمان کوتاهی به رنگ سبز در میان رنگهای رنگین کمان...
ادامه دارد...
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
دل آرامِ جھــــان🌎
#محمدحسینپویانفر🎧
#امام_زمان ❣
#وارث
#اللهمعجللولیکالفرج
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
یه نوع مرغ و خروس بومی ژاپن به نام Onagadori که دمی بسیار طولانی داره و جز گنجینه های طبیعی این کشور به حساب میاد.
#دانستنی
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7