ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_سیزده محمدجواد آب دهانش را قورت داد و گفت: «یعنی تنها برم؟» رخش گفت: «تو تنها نی
#رمان
#قسمت_صد_و_چهارده
بر روی یکی از درها جای مستطیل شکلی قرار داشت. به نظرش شبیه جایی بود که روی دروازهی تالار رنگین کمان دیده بود. به ذهنش آمد شاید با گذاشتن کتاب قرآن بر روی آن قسمت دروازه بسته شود. اما تا آن جایگاه فاصلهی زیادی بود. با این حرارت امکان رسیدن به آن وجود نداشت.
محمدجواد زیپ کولهاش را باز کرد تا قرآن کوچکش را بیرون بیاورد. چشمش به چیزهایی افتاد که به نظر برای او نبودند. مقداری طناب، بطری آب، چند میله بلند و نوک تیز و نامهای برای محمدجواد.
نامه از طرف سلوا بود:
«محمدجواد عزیزم! برای بستن دروازه جهنم باید کتاب قرآنت رو بر روی جای خالی دروازه قرار بدی. درضمن تو به وسایل ديگهای هم نیاز داری که برات در کوله قرار گذاشتم. بطری رو از آب چشمهی آرامش پُر کردم. به موقع از اون استفاده کن.
خدا به همراهت؛ سلوا»
محمدجواد تفنگ آبپاشش را از آب بطری پرکرد. قرآنش را در دست گرفت. طنابی را دور یکی از میلهها بست و با «ذکر بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم» میله را محکم به زمین کوبید تا سر دیگر طناب را به کمرش ببندد. ایلیا را در غلافش گذاشت و کمربندش را محکم کرد.
در همین لحظه صدایی آهسته گفت:
«بالاخره اومدی؟»
نفس در سینهی محمدجواد حبس شد. یعنی این صدای موجود تاریکی بود؟ کمی خودش را جمع وجور کرد و به دنبال صدا گشت. خبری از صاحب صدا نبود.
صدا ادامه داد:
«دنبال من میگردی؟ من همین جام، داخل آتش، میخوای من رو ببینی؟»
ناگهان از اعماق شکاف، زبانهی آتشی بیرون آمد و در کنار محمدجواد ایستاد. انگار زبانهی آتش خودش را به شکل انسانی درآورده بود. از تمامی اعضای بدنش آتش زبانه میکشید.
محمدجواد ایستاد و پرسید:
«تو موجود تاریکی هستی؟»
صدای قهقهه ای بلند شد. آتش جواب داد:
«من؟ من یکی از شاگردانش هستم. اسم من مارِده. فکر کردی اونقدر آدم بزرگی هستی که به خاطر تو خودش وارد نبرد بشه؟»
دوباره صدای قهقهه اش بلند شد.
_ پس تو در تمام این مدت با من صحبت کردی؟
_ صحبت نه... وسوسه.
بعد به اطرافش نگاه کرد و ادامه داد:
«چقدر حرف میزنی باید هرچه زودتر مأموریتم رو تموم کنم.»
_ مأموريت؟
_ آره... انداختن تو داخل جهنم.
و با دستش به سمت او اشاره کرد. گلولهای از آتش به سمت محمدجواد پرتاب شد و به بازوی او کشیده شد. محمدجواد فریاد بلندی کشید و بازویش را گرفت. سوزش زیادی را حس میکرد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
📚
سلاااام خدا قوت عشقولیااا
🤓 روش مطالعه
( اِس کیو تری آر ) SQ3R
📍📍📍📍📍
#محصلانه
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
یکی ﺍﺯ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺕ ﻧﺎﺳﺎﻟﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﭘﯿﭻ ﻭ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ
ﻫﺮ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﯿﻢ
ﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯿﻢ که ﺍﺻﻮﻻ ﺁﺩﻡ ترسوییه
ﻣﯿﮕﻢ : ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ؟😂😂😂😂😂😂
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
آموزش ساخت یک تابلوی زیبا😍😍👌👌
با کاموا بسازیدم قشنگه😍
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
.
🍁سلااام عزیزان روز قشنگتون شما بخیر🍂
یادمون باشه فقط یک بار فرصت داریم زندگی کنیم🍒
یک نفس عمیق بکشید و بگید خدایا شکرت که بدون دستگاه نفس میکشم 🙏🥳
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
😍😍
فقط برای خدا در مکتب عمو قاسم
#رفیق_خدایی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
@audio_ketabPart13_قرارگاه محمود.mp3
زمان:
حجم:
22.4M
#کتاب_صوتی🎧
📗قرارگاه_محمود
فصل 3️⃣1️⃣
"عشق دلبستگی است یا وابستگی"
#شهیدمحمودنریمانی
#رفیق_خدایی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
#دلیل_زندگی
صلی_الله_علیک_یااباعبدلله
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂