❤ دلم را زیر و رو کردم بدون تو نمیارزد...
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج🌹
#وارث
#امام_زمان
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
#تست_هوش
#اعداد
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاقات خنده دار فوتبالی😝😝
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
قسمت ۲۱ 💥گفتیم که شیطون اصلا دوس نداره ما ادما لذت ببریم برای همین مداممارو به سمته لذتهای کم میک
قسمت ۲۲
💥بچه ها خدا برعکس شیطون عاشقه لذت بردن ماست و واقعا لذت میبره از لذت بردنمون😌...مثل مامانا که از لذته بچشون ذوق میکنن خداهم همونجوری ذوق میکنه☺️
⚡️دیدی اونایی که مهمون نوازن اگه بری خونشون هرچی بیشتر بخوری بیشتر خوشحال میشن؟
خداهم دقیقا همینطوریه..هرچی بیشتر تو دنیا لذت ببری بیشتر خوشحال میشه و اون دنیا هم بیشتر بهت میده😍
➕خدا طرفداره پروپاقرص لذت بردنه...اگه میگه گناه نکن چون گناه جلوی لذتای بهترو میگیره🤒
🤢وقتی گناه میکنی انگار داری معدتو با چیزای اشغال پر میکنی و راه رو برای خوردن چیزای خوب و خوشمزه میبندی🤕
👈چرا فکر میکنی خدا بخیله و نمیخواد تو لذت ببری؟؟
چرا فکر میکنی خدا از لذت بردن تو کیف نمیکنه؟
چرا باور نمیکنی اونی که حسود و بخیله شیطونه؟و اونه که نمیخواد تو لذت ببری؟
🌳اصلا بزار یه حقیقتی رو بهت بگم:
تو وقتی سمته گناه میری به لذت نزدیک نمیشی...اتفاقا از لذت زیاد و حال خوب دور میشی...🙄
✨استاد پناهیان میگه:
اگر شما یک لحظه از لذت بردن فاصله بگیرید
یعنی از خدا فاصله گرفتید🙄🤭
جون من نزار شیطون با توجیه اینکه لذته بیشتر تو گناه کردنه فریبت بده...خب؟
نزار قضیه رو وارونه برات جلوه بده...
#شیطان 😈
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
امروز، تاریخ یه جوریه که
قطعا باید شروع کنی؛ ۱، ۲، ۳
حالا دیگه خود دانی 🔔
این همون شنبه ای که دنبالش میگشتی !
دیگه نداریم امسال ازین رند تر👍
فکرشو بکن
شنبه : ۳/۲/۱ 😎
دیگه وقتشه که شروع کنی بدون بهانه🌱
#انگیزشی
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
👩🎓
موقعدرسخوندنچۍکنـٰارمونباشھ؟🤔📚
- چندتا برگه چک نویس📋.
- دفتر خلاصه نویسی📒.
- کتاب📚.
- کتابکار📓♥️.
- چند تا مداد و خودکار🖍💛.
- یک لیوان آب🥤.
#محصلانه
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#تست_هوش #اعداد ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ─•━━━
#پاسخ_تست_هوش
۲۴
فاطمه زهرا احمدی🌹
مطهره مرتضائی🌹
کوثرباقری🌹
امیرحسین نوری🌹
فاطمه نصر اصفهانی 🌹
نگار جعفری🌹
زهرا اسدی🌹
محمد صالح عبداله زاده 🌹
مهشید بورونی🌹
نرگس باقری طادی🌹
محمد رضا زارعان حسین🌹
👏👏👏👏👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
گل سر مناسب روز دختر
#هدیه
#دختر
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_چهارم #هزارتوهای_بن_بست - حالا هم برو بخواب که اول وقت بریم. ببینیم چه خاکی باید بریزیم
#رمان
#قسمت_چهارم
#هزارتوهای_بن_بست
مثلا برنامهایی که ازت بخواد بازش کنی؟»
خواسته بود. یک روز یک نفر بهم پیام داد که از آنجایی که شما به موزیک علاقه دارید، این برنامه را نصب کنید تا هر وقت آهنگهای جدید آمد اول برای شما ارسال کنیم. آهنگهایی که توی آن صفحه به اشتراک میگذاشتند خیلی با کیفیت نبود. گفت این برنامه کمک میکند که با کیفیت بالایی دانلودشان کنم. یاد سهتارم افتادم که از دیروز بهش دست نزده بودم. من که هر شب موقعی که بابا چایی میخورد برایش آهنگی میزدم، از دیروز اصلا یادش هم نبودم.
سروان رحیمی گفت: «برنامه را نصب کردید؟»
سرم را تکان دادم. شرم داشتم جلوی بابا بگویم جواب یک آدم غریبه را دادهام.
- ولی برایم آهنگی نفرستادن. چندباری پیام دادم. گفت برنامه داره آپدیت میشه، صبر کن. دیگه میخواستم پاکش کنم.
سروان با چشمهای سیاه و درشتش رو کرد به بابا و گفت: «تقصیر کسی نیست. ما باید بچههامون رو بیشتر آگاه کنیم.»
حرفها توی سرم چرخ میخورد. اینکه همانقدر که به آدمهای غریبۀ کوچه و بازار نباید اعتماد کرد، خیلی بیشترش را باید نسبت به آدمهای غریبۀ فضاهای مجازی دقت داشت. اینکه همین برنامههای ناشناس دسترسی آدمهای غریبه را به گالری و اطلاعات و برنامههای گوشی آسان میکند. اطلاعات را میدزدند و بعد اخاذی میکنند یا با آبروی آدمهای شریف بازی میکنند.
گوشی را داد به بابا و گفت: «نگران نباشید انشاءالله اینها شناسایی و دستگیر میشوند.
من از شما ممنونم که با آگاهی به ما مراجعه کردید.»
بابا دستهای سروان را محکم فشار داد. «یا مهدی» روی انگشتر عقیق سروان توی چشمهایم برق زد. همانقدر که قد بلند و چهارشانۀ سروان و آن صدای گرمش دل آدم را قرص میکرد.
وقتی خواستیم از اتاق بیرون برویم، سروان گفت: «یک آنتی ویروس بهروز هم روی گوشی نصب کنید.»
بابا همه چیز را برای مامان تعریف کرد و اینکه سروان گفته خوب است که شما زود مراجعه کردید.
چند روز بعد سر میز صبحانه گوشی بابا زنگ زد. از لیوان بابا بخار گرم بلند میشد. آفتاب پاییز از لای برگهای زرد درختهای پشت پنجره، آشپزخانه را گرم میکرد. لبهای بابا زیر ریش و سبیل چند روزهاش گم شده بود. با گوشی که حرف میزد لبخندش را از چین کنار چشمهایش فهمیدم، مامان که استکان چای را روی میز گذاشت، دست مامان را گرفت و فشارش داد. گوشی را قطع کرد و گفت: «پیداشون کردن.»
مامان روی صندلی نشست و زد زیر گریه. بلند شدم و مامان و بابا را محکم بغل کردم. سرم را بین شانههایشان فرو کردم و شروع کردم به گریه کردن. دستهای قوی بابا روی شانههایم و بوی عطر مامان همۀ خوشبختیم بود.
بعداً معلوم شد که این باند با انتشار عکسهای گالری خیلی از دخترها از آنها پول میگرفتند و اخاذی میکردند.
خوشحال بودم که به پدر و مادرم پناه برده بودم و آنها با آگاهی مرا از این بلا بیرون کشیده بودند. به خودم قول دادم همیشه قبل از انجام هر کاری حتی اگر بیاهمیت به نظر برسد اول با آنها مشورت کنم.
😊
پایان داستان اول «سه تار»
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای شکمو ها😂😁
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
نمی توانی به عقب برگردی
و شروع رو عوض کنی،
ولی می توانی از جایی که هستی شروع کنی و پایان رو عوض کنی✌️
#انگیزشی
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
╭┅──────┅╮
࿐༅📚༅࿐#احکام
پنجره کلاس
╰┅──────┅🦋
🔻معلم دیر کرده بود. بچه ها از پنجره کلاس مشغول تماشای خونه همسایه بودن. با صدای فریاد مبصر همه برگشتن، اما با تعجب دیدن که معلم سر کلاس نشسته.
💎 آقای یونسی با ناراحتی و تعجب گفت: نگاه به خونه همسایه و دیگران کار خیلی بدیه و اشکال داره.
💥 آرش از ته کلاس گفت: چیزی که از خونه اش کم نشده، ما فقط نگاه کردیم.
✅ بچه های مهربون! همون طوری که ما دوست نداریم وقتی توی خونه هستیم دیگران به ما نگاه کنن، ما هم نباید با این کارمون بقیه رو آزار بدیم. نگاه کردن به خونه دیگران، هم کار خیلی بدیه، هم اشکال شرعی داره و حرامه.
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏰╲\╭┓
╭🌺🍂🍃#روانشناسی_تایم💭🧠👨⚕️
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚
ادامه کلیپ های قبلی😄
#بیشتر_بدانیم
🎬ضربه فنی شیطون....
چطوری با هر حرکتی که میزنیم به خدا نزدیک بشیم....
#موشن_گرافیک
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂👌دقیقا
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
در مسیر حرکت، از موانع و تنها بودن، نترس.💪
#انگیزشی
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با قیچی ✂️ اسب بکش🐴
#نقاشی 🎨
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
4_5992562302384088895.mp3
2.65M
اگر این دنیا غریبه پرور است؛
تو آشنا بمان
تو پای خوبیهایت بمان.
مردم حرف میزنند،
حرف باد میشود میوزد در هوا و تو را دورتر میکند از تمام کسانی که «باور» برایشان یک چهار حرفی نا آشناست.
اگر کسی معنای عاشقانههایت را نفهمید؛ بر روی عشق خط نکش!
عاشقانههایت را محکم در آغوش بگیر و بگذار برای داشتنش آغوشت را بفهمند.
دنیا خوب، بد، زشت، زیبا فراوان دارد.
تو خوب باش...
تو زیبا بمان،
و بگذار با دیدنت هر رهگذر نا امیدی لبخند بزند،
رو به آسمان نگاه کند
و زیر لب بگوید:
هنوز هم عشق پیدا میشود...
_نادر ابراهیمی
#صیقل_روح
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_چهارم #هزارتوهای_بن_بست مثلا برنامهایی که ازت بخواد بازش کنی؟» خواسته بود. یک روز یک
#رمان
#داستان دوم
#انتقام به سبک بچه محل
نویسنده احمدرضا افضلی
#قسمت_اول
مثل دیوانهها در تاریکی اتاق نشسته بودم و عقربههای شبنمای ساعت دیواری را با چشمانم دنبال میکردم. گوشهایم را تیز کرده بودم تا صدای چرخیدن کلید را در قفل ورودی بشنوم. بیدلیل صفحۀ گوشی را روشن میکردم، میبستم و دوباره پرتش میکردم روی پتویی که کنار دستم مچاله شده بود.
ساعت از یک گذشته بود که بالاخره صدای باز شدن آرام در را شنیدم. باباحسن از ترس بیدار شدن بقیه، آنقدر بیصدا در را میبست و میآمد داخل که اگر از پشت پنجره، تاکسی زرد رنگش را نمیدیدم؛ از آمدنش مطمئن نمیشدم. چند وقتی بود که کارش همین شده بود. انگار دوست داشت وقتی بیاید که همه خواب باشند. قبلترها اگر یک شب دیر میکرد؛ مادرم پا به پایش بیدار میماند و تا آمدنش را نمیدید و دوتایی پچپچکنان یک استکان چای نمیخوردند؛ خوابش نمیبرد، اما بعد از آن تصادف، مادرم شبها بهزور صدجور آرامبخش و خوابآور درد کمرش را آرام میکرد تا بالاخره لابهلای نالههایش چشمانش گرم شود و بخوابد. شاید بهخاطر همین بود که باباحسن عادت کرده بود شبها دیر بیاید خانه. تا درد کشیدن او را نبیند. هر چند مادرم شک کرده بود که بابا، چند ساعتی از شب را در اطراف خیابانی که او تصادف کرده؛ پرسه میزند. به امید اینکه خانه یا مغازۀ راننده در همان اطراف باشد تا وقتی سر و کله اش پیدا شد؛ مچش را بگیرد. می گفت:
سرنشونیهای ماشین بدجوری سؤال و جوابم کرد.» شاید این کار را هم میکرد. اما به نظرم دلیل اصلیاش همان ندیدن جمع شدن مادرم از درد بود تا کمتر حرص بخورد.
از چند روز پیش که بالاخره وام را به حسابش ریخته بودند و توانسته بود نوبت عمل را برای مادرم جور کند؛ همه چیز خیلی بهتر شده بود
بالاخره بعد از کلی وقت، خنده را روی لبهای بزرگ ترک خوردهاش دیده بودیم. همینطور شادی را در چشمهای قهوهای پف دارش. تا دیشب... تا دیشب که چشمش به پیامک گوشی افتاد. لقمه در دهانش ماسید. نگاهش یخ بست روی صفحۀ گوشی و خنده از روی صورت گُر گرفتهاش آب شد و ریخت پایین. دوباره شد همان مرد چهل و پنج سالهای که پیرتر از شصت سالههاست. تکیه داد به دیوار و نگاه بهت زدهاش را از روی فرش برنداشت. تقصیر من بود...
هیچکس نمیدانست، ولی تقصیر من بود.
از آمدن بابا حسن چند دقیقهای میگذشت. در همان تاریکی گردنم را کش داده بودم و در حالی که ابروهایم درهم فرو رفته بود؛ سعی میکردم صدای پایش را دنبال کنم.
دستشویی، سر یخچال، راه رفتنهای بیدلیل در سالن و بالاخره اتاق خوابشان که درست روبهروی اتاق من بود. حتی خودم را آماده کرده بودم که در اتاقم را باز کند و من خودم را به خواب بزنم و او مثل همیشه بیتفاوت به خواب یا بیدار بودنم؛ آرام بگوید: «شببخیر آرمین» . اما نه... نیامد. فکر میکنم صدای
تیکِ کلید چراغ خواب اتاقشان را هم شنیدم که پدرم خاموش کرد.
بعد از آن یک ساعت دیگر را هم همانطور در سکوت منتظر ماندم. برعکس سکوت و آرامش اتاق، در
سرم جنگ بود. درونم انگار ذرت بو میدادند و ترکشهایش تا ته قلبم را میسوزاند. تمام آن یک ساعتی که زل زده بودم به تاریکی؛ تصویر کمر خم شدۀ مادرم و رنگِ پریدۀ صورت استخوانیاش یک لحظه از جلوی چشمانم دور نمیشد. حتی صدای نالههایش را نزدیک گوشم میشنیدم. آن هم مادر من که همیشه دوست داشت دردش را پنهان کند و به کسی چیزی نگوید. سرم داشت میترکید. لبهای خشک شدهام را میجویدم و با نفسهای بریده بریده و بغضی که انگار گلویم را زخم کرده بود، با خودم کلنجار میرفتم:
-آخه تو رو چه به گوشی وقتی هیچی حالیت نیست؟
- همون بهتر که این همه سال برات نخریدن. یه چیزی میدونستن لابُد.
- هفده سالمه خب...
- هفده سالته ولی عقلت اندازۀ یه بچۀ هفت ساله هم نیست.
- لعنت به کرونا.
-کرونا رو هم خودت بهونه کردی تا به گوشی برسی. لعنت به خودت.
- چی میگی؟ چجوری درس میخوندم اونوقت؟ بابا خودش خرید.
- این درس خوندنت بود؟؟؟
- مامان... .
هیچکس نمیدانست، ولی تقصیر من بود.
صدای خُروپف بابا حسن تا اتاقم میآمد. هر وقت عصبی بود همینطور خُرخُر میکرد. انگار که راه نفسش بند آمده باشد. حتی از تصور صورتش خجالت میکشیدم، عصبیشدن بابا هم تقصیر من بود. لباسهایم را آرام پوشیدم. آنقدر که موقع پوشیدن، صدای شکسته شدن قولنج زانوهایم را میشنیدم. گوشی را برداشتم و به فرامرز پیام دادم: «من آمادهام. بیا.» گفته بود همین امشب باید انجامش بدهیم.
وگرنه شاید برای همیشه از دستمان میرفت. تا برسم به کوچه، آنقدر روی انگشتان پاهایم راه رفته بودم که ذُقذُق میکردند. فرامرز هم انگار همین وضع را داشت...
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊👩🎓🇮🇷👨🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂