eitaa logo
سیدافشاری
57 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ملا احمد مقدس اردبیلی (ت ۹۹۳ ق) از میر علام - یکی از شاگردان و نزدیکان مقدس اردبیلی - نقش ده است : من در مدرسه ای که حجره های آن در صحن مطهر امیرالمؤمنین على (علیه السلام ) قرار داشت، سکونت کرده و به فراگرفتن علم، اشتغال داشتم. در یکی از شب های تاریک، پس از آن که از مطالعه فارغ شدم، از حجره بیرون آمدم و به اطراف نگاه می کردم که ناگهان دیدم مردی با سرعت، به طرف قبه مبارک می رود. با خود گفتم: شاید این مرد، دزدی است که می خواهد به حرم دستبرد بزند و قندیل های حرم م مطهر را به یغما ببرد! پس، تعقیبش کردم و دیدم که او به طرف در حرم مبارک رفت و اندکی توقف کرد، آنگاه به طور معجزه آسا، قفل در گشوده شد و در باز شد و او وارد حرم گردید و بعد در دوم و سوم نیز به همان صورت باز شد و او وارد شد و به کنار مرقد مطهر رفت. وقتی نزدیک مرقد شد، سلام عرض کرد و من شنیدم که از جانب قبر مطهر، به او پاسخ داده شد. سپس او با امام درباره یکی از و مسائل علمی گفتگو می کرد و جواب می شنید. و بعد از مدتی او از حرم خارج شد و به جانب مسجد کوفه رفت. من با هم پشت سر او حرکت کردم، تا اینکه به مسجد رسید و در محراب مسجد، باز شنیدم که با بزرگی درباره همان مسأله علمی گفتگو کرد و پاسخ خود را شنید و از آنجا بیرون آمد. و من در تعقیب او حرکت کردم، تا این که او به دروازه شهر رسید. هوا روشن شده بود. من از پشت سر، قبل از آنکه از دروازه خارج شود، با صدای بلند او را مورد خطاب قرار داده و گفتم: ای مولای من! من از آغاز تا انجام کار، همراه شما بودم، اینک بفرمایید آن دو بزرگ که با آنها درباره مسائل علمی صحبت می کردید، چه کسانی بودند؟ پس از اصرار بسیار، او از من تعهدات لازم را گرفت که در موقع حیات او، ماجرا به کسی اطلاع ندهم و در نهایت فرمود: ای فرزند من! بسیاری از اوقات، مسائل مختلفی برای من گنگ و مبهم می ماند و من در هنگام شب، به مرقد مطهر می روم و مسأله را برای حضرت مطرح و جوابش را دریافت می کنم. امشب نیز بر طبق معمول به حضور انور او شرفیاب شدم و حضرت مرا به حواله کرد و فرمود: فرزندم مهدی در مسجد کوفه است، به حضورش برس و پاسخ مسائل خود را از آن حضرت استدعا کن. پس بدان، و آن مردی که در مسجد کوفه او را دیدی، بود. 🌺نک: قصص العلماء، ص ۳۴۵؛ گلشن ابرار، ج ۱، ص179🔻
755 🔳 97/12/06 🔹امام صادق (ع) در کاروانی که مال‌التجاره زیادی داشتند همراه بود. خبر رسید که در مسیر، راهزنان در کمین مال‌التجاره آنها هستند. از قافله چند نفر با حالت پریشان نزد حضرت آمدند و گفتند: «اگر موافق باشید ای پسر رسول خدا (ص)! اگر راهزنان به ما رسیدند بگوییم، مال و بارها برای شماست؟ چون از ترس شما شاید نبرند بدانند مال شماست.» 🔸حضرت فرمودند: «از کجا معلوم برای دزدیدن اموال من نیامده باشند؟» 🔹گفتند: «اگر صلاح بدانید مال و بار خود خاک کنیم؟» 🔸حضرت فرمودند: «اگر خاک کنید پیدا کردنش سخت است و زمان خارج کردن مال آسیب می‌بیند.» 🔹پرسیدند: «پس چه کنیم؟» 🔸حضرت فرمودند: «نذر کنید مال‌تان به سلامت مقصد رسید یک سوم را به فقرا ببخشید. بدانید اگر در مال خود با خدا شریک شوید خداوند مال شما را بهترین حافظان است و از هر گزندی حفظ می‌کند.» 🔹کاروانیان نذر کردند. مسافتی رفتند راهزنان وارد کاروان شدند. سر دسته راهزنان خدمت امام (ع) رسید و گفت: «ما دیشب توبه کردیم و یکی از ما جَدّت رسول خدا را در خواب دید و گفت: «فردا فرزندم از مسیر شما رد خواهد شد نزد او رفته و توبه کنید. توبه ما را نزد خدا شفاعت فرما و به مسیر خود بدون ترسی ادامه دهید که ما مواظب بار و مال‌تان هستیم.» 🔸حضرت فرمودند: «این جماعت مال خود را به خدا از دیشب سپرده‌اند که او بهترین نگهبانان و حافظان است ما را به نگهبانی شما چشم داشتی نیست.» 🔹کاروان به سلامت مقصد رسید و کاروانیان نذر خود به فقرا ادا نمودند
میرفندرسکی و ذکرالله در کنیسه نقل است که میرزا ابوالقاسم فندرسکی در ایام سیاحت به یکی از ولایات کفار رسید و با اهل آنجا در هر موضوعی گفتگو و بحث نمود. روزی جمعی از اهل آن ولایت گفتند: از جمله اموری که دلیل بر حقانیت دین ما و بطلان دین شماست این است که بعضی معابد و کلیساهای ما قریب به دو هزار یا سه هزار است که بنا شده و هیچ اثر خرابی و سستی در آنها راه نیافته ولی اکثر مساجد شما به صد سال نمی رسد که خراب می شود نظر بر اینکه حقیقت هر چیزی حافظ آن است پس مذهب ما بر حق است! سید در جواب گفت: که بقای معابد شما و خراب شدن معابد ما نه باین سبب است بلکه به جهت آنست که در مساجد ما عبادت صحیح بجا آورده می شود و طاعت پروردگار در آنجامی شود و نام پروردگار عظیم در آنجا ذکر می شود بناء طاقت تحمل آن را ندارد و به این جهت خراب می شود و اما معابد شما باقی می ماند و اگر عبادت ما در معابد شما انجام و ذکر خدای ما در معابد شما شود لحظه ای طاقت تحمل نمی آورد و خراب می شود. کفار گفتند: امتحان این کار بسیار آسان است اگر شما راست می گوئید بیائید در یکی از معابد ما عبادت کنید و نام خدای خود را ببرید تا صدق و کذب حرف شما معلوم شود. سید قبول نمود توکل بر خدا نموده و متوسل به ارواح طیبه ائمه معصومین علهیم السلام شد وضو ساخت و رفت در کنیسه اعظم ایشان که آن را در نهایت استحکام ساخته بودند و قریب سه هزار سال بوده بنا شده و هیچ گونه اثر خرابی نداشت. جمع کثیری در آنجا به نظاره آمده بودند. سید بعد از داخل شدن اذان و اقامه گفته مشغول نماز شد و بعد از نیت یک مرتبه دستها را بلند کرده و به آوازه گفت:الله اکبر و از کنیسه بیرون دوید. فی الفور سقف کنیسه فرود آمده دیوارهای آن بر هم ریختند. منبع خزائن نراقی، ص21
رسیدگی به حوائج مومنین در آخرین لحظات زندگی به شیخ محمد حسین حائری اصفهانی (صاحب فصول) گفته شد: اگر بدانی مرگت نزدیک شده و از عمرت مگر چند ساعتی باقی نمانده چه خواهی کرد؟ فرمود: می نشینم روی سکوی در منزلم برای آنکه حاجات مردم براورده سازم، شاید کسی بیاید و از من حاجتی بخواهد و لوآنکه آن حاجت استخاره ای باشد. منبع پندهایی از علما، ص31
🌺برگی از 🌺 پاداش تکه نان خشک در باب مکافات با همچنین نقل شده: روزی امام حسین علیه السلام از کوچه های مدینه عبور می کرد، دید عده ای از فقرا عبای خود را پهن کرده و تکه های نان خشک روی آن گذاشته و مشغول خوردن هستند. هنگامی که چشمشان به آن حضرت افتاد، احترام کرده و تعارف نمودند. امام حسین کنار آنان روی زمین نشست و چند لقمه ای با ایشان همراهی کرد، بعد فرمود: من دعوت شما را اجابت کردم و از غذای شما خوردم. شما هم به خانه من بیایید و از غذای من بخوريد. آنان اجابت کردند و به خانه امام داخل شدند، آن جناب غذای مفصلی از گوشت و برنج و چیزهای دیگر برای ایشان تهیه دید و با احترام غذا را به آنان خورانید. 🌺منبع🌺 تفسیر العیاشی ج2 ص257. بحار الانوار ج44 ص189 ح1 🌸مکافات عمل ص28🌸 ar
حضرت داود علیه‌السلام هنگامی که «زبور» را تلاوت می‌کرد، کوه‌ها و سنگ‌ها و پرندگان، پاسخ وی را می‌دادند. روزی آن حضرت به کوهی رسید که پیامبر عابدی به نام حزقیل علیه‌السلام در آنجا بود، چون آوای کوه‌ها و آواز درندگان و پرندگان را شنید، دانست که وی داود علیه‌السلام است. حضرت داود علیه‌السلام به او گفت: «ای حزقیل اجازه می‌دهی که به نزد تو بالا بیایم؟» حزقیل علیه‌السلام گفت: نه! با شنیدن پاسخ منفى، حضرت داود علیه‌السلام ناراحت شد و گریست. خدای متعال به حزقیل علیه‌السلام وحی کرد که داود علیه‌السلام را سرزنش نکن و از من عافیت بخواه؛ گویند حزقیل دست داود علیه‌السلام را گرفت و وی را به جانب خود بالا برد. حضرت داود به حزقیل علیه‌السلام گفت: «ای حزقیل آیا هیچ گاه قصد گناه کرده‌اى؟» حزقیل علیه‌السلام گفت: نه. داود علیه‌السلام گفت: «آیا از این عبادتِ خداوند تو را عُجبی رسیده است؟» حزقیل گفت: نه. داود گفت: «آیا دل به دنیا داده‌ای و شهوات و لذّات دنیا را دوست داشته‌اى؟» حزقیل گفت: «آرى، گاهی بر دلم راه یافته است!» داود علیه‌السلام گفت: «وقتی چنین حالتی پیدا می‌شود چه می‌کنى؟» حزقیل علیه‌السلام گفت: «من به این درّه می‌روم و از آنچه در آن است عبرت می‌گیرم». حضرت داود علیه‌السلام به آن درّه رفت و به ناگاه تختی از آهن دید که جمجمه و استخوانهای پوسیده‌ای بر آن و لوح آهنینی نیز آنجا بود که نوشته‌ای داشت، داود علیه‌السلام آن را خواند، و دید که بر آن نوشته شده است: «من، اَرْوَیِ بْنِ سَلَمْ هستم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر ساختم [و بسیار فساد کردم]، آخر کارم این شد که: خاک بسترم و سنگ بالِشم و کرم‌ها و مارها همسایگانم هستند! پس هر که مرا بنگرد، به دنیا فریفته نشود. s
....مجلس عروسی 🔶مرحوم آیت‌الله شیخ حسنعلی نجابت نقل می‌کند: آیت‌الله خویی به من چنان علاقه‌ای داشتند که بهترین عباهایی که برای ایشان از سوریه هدیه می‌آوردند، به من هدیه می‌کردند. . 🔶وقتی که من پس از مدتی همسر اختیار کردم، شرایط طوری بود که نتوانستم مجلس عروسی مفصلی بگیرم. . 🔶آقای خویی در جلسه‌ای از من گله کردند که ازدواج می‌کنی و ما را دعوت نمی‌نمایی؟ . 🔶من با پول آن زمان طلبگی، مجلس کوچکی راه انداختم و آیت‌الله خویی و تعدادی دیگر را دعوت کردم و ایشان هم احسان کردند و به مجلس تشریف آوردند. . 🔶حضرت استاد می‌فرمودند که من برای آن مجلسی که قرار بود آقای خویی تشریف بیاورند، با توجه به آن‌که فصل تابستان بود و هوا بسیار گرم، با پور شهریه طلبگی، هندوانه بزرگی خریده و آن را در سردابی گذاشته بودم که کاملا خنک شود؛ اما در مجلس، متوجه شدم که آقای خویی از خوردن آن هندوانه پرهیز می‌کند و وقتی هم هندوانه را به ایشان تعارف می‌کنم، طفره می‌روند. . 🔶پس از پایان مجلس، وقتی دیگران رفتند و ایشان هم قصد خداحافظی داشتند، به صورت گلایه و به طور خصوصی، موضوع هندوانه را با ایشان در میان گذاشتم و علت تناول نکردن ایشان را جویا شدم. . 🔶پس از کمی طفره رفتن، فرمودند: تابستان امسال من هنوز نتوانسته‌ام که برای اهل خانه خویش هندوانه بخرم؛ لذا خلاف مروت دیدم که در حالی که هنوز خانواده‌ام هندوانه نخورده‌اند، من از هندوانه شما تناول کنم.
خواندنی👌👇👇 اجازه ندادم هیچ خیابان، میدان، مدرسه و بیمارستان به اسم من نامگذاری شود. درآمد سالیانه ی من و اموالم هرساله به صورت رسمی اعلام می شود. قسمتی از حقوقم را به دولت و مراکزی می بخشم. هیچ کتاب آموزشی حق ندارد از من بنویسد و یا تصویری از من چاپ کند. بهترین رفیق دوران مبارزه را که وزیر هم بود به علت فساد مالی و ثابت شدنشان در دادگاه، حکم اعدامش را تایید کردم و برایش گریه کردم. مبارزی که فساد کند، باید فاتحه ی کشور را خواند!
پاسخ علی‌اکبر دهخدا به رادیو صدای آمریکا پس از رد دعوت برای شرکت در یک برنامه رادیویی به زبان فارسی در سال 1332: "بهتر اين است که در صدای آمريکا به زبان انگليسی برای مردم ممالک متحده شرح داده شود که در آسيا مملکتی به اسم ايران هست که خانه های قراء و قصبات آنجا، در، و صندوق های آنها قفل ندارد، و در آن خانه ها و صندوق ها طلا و جواهرات هم هست، و هر صبح مردم قريه، از زن و مرد به صحرا می روند و مشغول زراعت می شوند، و هيچ وقت نشده است وقتی که به خانه برگردند، چيزی از اموال آنان به سرقت رفته باشد." اينهاست که از اين گوشه آسيا شما می‌توانيد به ملت خودتان اطلاعات بدهيد، تا آنها بدانند در اينجا به طوری که انگليسی ها ايران را معرفی کرده‌اند، يک مشت آدمخوار زندگی نمی‌کنند
شهید سید محمد شکوری خیره به آسمان، حسابی رفته بود توی لاک خودش. پرسیدم چی شده محمد؟» با صدای بغض آلود جواب داد «بالاخره نفهمیدم ارباً اربا یعنی چه؟ می گن آدم مثل گوشت کوبیده میشه. یا باید بعد از عملیات برم کتاب بخونم یا این جا توی خط بهش برسم.» همین طور هم شد. جواب سؤالش را توی خط گرفت. با گلوله توپی که خورد روی سنگرش. راوی: همرزم شهید منبع: وداع لاله ها، مهدی محمد بیگی، ص ۳۳ ar
مجلسی اول و نمک الهی در اوایل حال آخوند محمد تقی مجلسی که هنوز شهرتی نداشت مردی که به آخوند ارادت داشت به آن جناب عرض نمود مرا همسایه ایست که از دست او به تنگ آمده‌ام شبها فساق و اشرار را به خانه خودش جمع می نماید تا مشغول عیش و شرابخواری و ساز و رقص بشوند آیا می شود در این باب راه علاجی پیدا کرد؟ شیخ فرمود: امشب ایشان را به مهمانی دعوت کن من هم در آن مهمانی حاضر می شوم. پس آن مرد آنها را برای شام دعوت کرد. رئیس اشرار گفت: چه طور شد که تو هم به جرگه ما در آمدی؟ گفت: چنین اتفاق افتاد. اشرار همه خوشحال شدند که یک نفر دیگر به افرادشان اضافه شده. شب آخوند قبل از همه وارد منزل شد و در گوشه ای نشست ناگاه رئیس اشرار با دار و دسته اش از در وارد شدند و نشستند، چون آخوند را در مجلس دیدند برایشان ناگوار آمد برای آنکه آخوند از غیر جنس آنها بود و به سبب او عیش ایشان منغص می شد. پس رئیس ایشان خواست که آخوند را از میدان بیرون کرده باشد. روی به آخوند کرده گفت: شیوه ای که شما در دست دارید بهتر است یا شیوه ای که ما داریم؟ آخوند گفت: هر یک خواص و لوازم کار خود را بیان کنیم آن وقت ببینیم کدام بهتر است؟ رئیس گفت: این سخن منصفانه است. آن وقت گفت: یکی از اوصاف ما این است که چون نمک کسی را خوردیم به او خیانت نمی کنیم. آخوند گفت: این حرف شما را من قبول ندارم. رئیس گفت: این در میان همه ما مسلم است. آخوند گفت: آیا هرگز شما نمک خداوند عالم را نخورده اید!؟ چون رئیس این سخن را شنید تاملی کرده یک مرتبه از جای خود حرکت کرده و رفت و تابعان او همه رفتند. صاحب خانه به آخوند گفت کار بدتر شد چون ایشان به قهر و غضب رفتند. آخوند گفت که اکنون کار باینجا انجامید تا ببنیم بعدها چه خواهد شد. چون صبح شد رئیس دزدها به در خانه آخوند آمده عرض کرد: کلام دیشب شما بر من اثر کرد اکنون توبه کرده غسل نموده ام که مسائل دین بمن تعلیم نمائی. پس بسبب تاثیر نفس آخوند ملامحمد تقی مجلسی آن شخص از هدایت یافتگان شد. منبع : قصص العلما، ص233
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟ قرآن. -از کجای قرآن؟ -انا فتحنا…. نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد. نادر گفت: چر ا نمی گیری؟ گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای. نادر گفت: به او بگو نادر داده است. پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند. می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد. حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد. دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد . خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:ای جوان!سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی! دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد . کسی در خانه احمد را زد . داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است . احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی . حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد. گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم . یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت. ss قاضی شهر بدون رشوه کاری انجام نمیداد و با رشوه حق را ناحق می کرد. اتفاقا روزی ملا برای تصدیق سندی به حکم قاضی نیاز داشت. چند بار رفت و برگشت ولی نتیجه ای نگرفت. یک روز ظرفی عسل برای قاضی برد و امضا گرفت. روز بعد شخص دیگری برای قاضی خامه برد. قاضی دستور داد عسل را بیاورند تا با خامه میل کند. درِ کوزه را که باز کرد، دید به اندازه یک بند انگشت عسل است و بقیه اش گِل! قاضی که فریب خورده بود عصبانی شد و دستور داد سند را از ملا بگیرند و به حضورش ببرند. پس از جستجوی فراوان، مُلا را یافتند و به او گفتند: قاضی گفته که در سند شما اشتباهی رخ داده است، آن را بیاور تا اصلاحش کنم! ملا گفت: به قاضی سلام برسانید و بگویید، اشتباه در سند نیست، در عسل است! ss